خانواده جئون و کیم پشت درهای بستهی اتاق عمل با بیتابی و دل اشوب اینور و اونور میرفتن و هنوز اتفاقی که افتاده بود رو هضم نکرده بودن
بیشتر از 3 ساعت بود که جونگکوک رو به اتاق عمل منتقل کرده بودن و هنوز خبری ازش نبود
تهیونگ با چشمای قرمز و پف کردهش که نشونهی گریه کردن مکررش بود به دیوار زل زده بود
صحنهی جونگکوک با سر و وضع زخمی و خونی روی برانکارد لحظهای از جلوی چشماش کنار نمیرفت
چند ساعت پیش وقتی که از خواب پرید و جونگکوک رو ندید از اتاق بیرون و سمت لابی بیمارستان رفت تا ببینه کجاست و دقیقه همون لحظه گارد پزشکی جونگکوک رو وارد بیمارستان کردن و اون تونست تن بیجونِ آلفاش رو ببینه
از اون موقع به بعد که روی صندلی نشسته بود،بدون هیچ واکنشی همینطور که به گوشهای زل زده بود اشکاش روی گونههاش میلغزیدند و این واقعا خانوادش رو میترسوند
از وقتی که جیمین رفته بود خیلی خیلی کم فقط در حد چند کلمه با افرادی که اعتماد زیادی بهشون داشت صحبت میکرد ولی الان همون چند کلمه هم از خانوادهش دریغ کرده بود
با سبز شدنِ چراغ بالای در و بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل دو خانواده سمت دکتر هجوم بردن
تهیونگ با کمک مادرش با ضعف از جاش بلند شد و قدمهای لرزونشو سمت دکتر برداشتدکتر ماسکشو پایین اورد نگاهِ ناامیدشو بین افراد چرخوند و نفسشو آه مانند بیرون داد
: ما هرکار که از دستمون بر اومد انجام دادیم ولی متاسفانه با وضعیت وخیمی که آقای جئون داشتن و ضربهای به سرش وارد شده...وارد کما شدن...و...و...معلوم نیست بهشون بیان یا نه...خیلی متأسفم....
نفس همه در سینه حبس شد با ناباوری به دکتر زل زدن
تهیونگ حس کرد زیرِ پاش خالی شد...
روی زمین سرد بیمارستان فرود اومد...
تمام دنیا روی سرش میچرخید...
صدای نامفهوم زجههای خانواده جئون و خانواده خودش رو میشنید...
با نگاه تارش خواهر و و مادرشو میدید که درحالی که اشک میریختن سعی میکردن پسر رو از هپروت بیرون بیارن..نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه
این واقعی نیست...
نمیخواست حرفهای دکتر رو باور کنه...چطور باور میکرد وقتی تا چند ساعت پیش توی بغل جونگکوک بود و لباش توسط مردش بوسیده شده بود؟
چطور باید این واقعیت تلخ رو میپذیرفت وقتی هنوزم جای دست های سرد آلفاش رو روی گونههاش حس میکرد؟بگین که واقعی نیست..
بگین که اینا همش یه خواب لعنتیه...اون جیمین رو از دست داده بود و حالا جونگکوک هم میخواست تنهاش بزاره؟
ولی اون بهش قول داده بود...
گفت جیمین زود برمیگرده و حتی قول داد دوباره دلشو بدست میارن....
ESTÁS LEYENDO
Love Lovely
Romanceچقدر ساده بود... فکر میکرد دوسش داره ولی...همش الکی بود یعنی توی این چهار سال همش بازیچه دست اون دوتا شده بود؟ اینقدر بی ارزش بود؟ کاپل: ویمینکوک ژانر: امگاورس_عاشقانه_تریسام_غمگین_هپیاند_آمپرگ؟ روز آپ: پنجشنبه امیدوارم خوشتون بیاد💜 به بقیه ی بوک...