Part 41

2.2K 325 288
                                    

وارد اتاقش شد و در رو با صدای نه چندادن ارومی بست. با کلافگی دستی به موهای بلوندش کشید و لبه‌ی تخت نشست.

عصبی با پاش روی زمین رو ضرب گرفت و دستی به صورتش کشید.
فکر و اعصابِ درهم پیچیدش تمام معادلاتش رو بهم ریخته بود...

نباید این حرف ها رو به جونگ‌کوک میزد...
نباید حالا که رابطه‌شون سر و سامان گرفته بود گند میزد به همه‌چی...

ولی دست خودش نبود..
از خودش بابت اینکه کنترلش رو از دست داده و باعث ترس جیمین شده به شدت عصبی بود و بی منطقی جونگ‌کوک تلنگری بود برای خالی کردن عصابنیتش...

درسته، جونگ‌کوک بی منطق بود! و همینطور بی شک عجول...
تهیونگ میخواست بهش ثابت کنه داره از روی عجله تصمیم میگیره اما کلافه و بی فکر هرچی سر زبونش اومد به جونگ‌کوک گفته بود...

شاید هم حق با جونگ‌کوک بود..
شاید باید این موضوع رو بیشتر از کش ندن و باهم پیوند بخورن...
اصلا شاید اگه با جیمین حرف میزدن اون قبول میکرد تا توی دوران راتشون کنارشون باشه...

اما این وسط چیزی وجود داشت که باعث میشد به هیچکدوم از این شاید ها فکر هم نکنه‌...
تردید و معذب بودنی که توی چشم های جیمین میدید مانع این کار میشد...

تردید توی چشم‌هاش رو وقتی میدید که دارن درمورد رابطه‌ی سه نفریشون صحبت میکردن..

معذب بودن به همراه چاشنی اضطراب رو وقتی توی چشم هاش میدید که زیاد بهش نزدیک میشد و سعی میکرد لمسش کنه و مثل یک عاشق واقعی رفتار کنه...

نه تنها فقط با خودش بلکه بعضی وقت‌ها هم همین رفتار ها رو با جونگ‌کوک داشت...

این موضوع باعث میشد بیشتر صبر کنه..
صبر کنه تا باهم صمیمی رفتار کنن و پیش هم راحت باشن...

کلافه پوفی کشید و روی تخت دراز کشید.
چیکار باید میکرد؟ از جونگ‌کوک عذرخواهی میکرد یا باید کمی ازش فاصله میگرفت تا به خودش بیاد؟
.

.

.

نیمه شب بود و چند ساعت از بحثی که با تهیونگ کرده بود میگذشت.

توی این چند ساعت تنها کاری که کرده بود دراز کشیدن روی تخت و خیره شدن به سقف سفیدِ اتاقش بود.

و همچنین فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن..‌.
اونقدری فکر کرده بود که حس میکرد مغزش درحالِ متلاشی شدنِ...

فکر کردن به اینکه چرا همه اون رو مقصرِ تمام اتفاقات زندگی خودشون میدونستن؟چرا همه توی ذهنشون از اون یه عوضی و خودخواه ساخته بودن؟ چرا نمیتونست برای چند روز هم که شده رابطه‌شون رو خوب نگه‌داره؟

بخدا که اون ادم خودخواهی که بقیه فکر میکنن نبود...
اون فقط یه ادمِ عاشقِ کههمیشه سعی میکنه در برابر مشکلات قوی بمونه تا تکیه‌گاهی برای جفتاش باشه،همین!

Love LovelyWhere stories live. Discover now