Part 2

1.7K 246 41
                                    

دوری از تو بهم حس مرگ میده

December 2018 | Kim Taehyung

___________________________________________

Jungkook pov :

بالاخره جلسه ی امروز تموم شد
با خستگی به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم
که صدای بمِ آروم و نفس های گرمش رو بغل گوشم احساس کردم :

_خسته ای قلب هیونگ؟خستگی هاتو به جون میخرم بچه
قلبم بی وقفه می کوبید و احساس تنگی نفس می کردم
بدون باز کردن چشم هام لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که صدای جین هیونگ به گوشمون رسید .

_وقت اداری دیگه داره تموم میشه ، نظرتون چیه امشب دور هم شام بخوریم؟

جیمین سری تکون داد :
_ موافقم ، خونه ی تو چطوره هیونگ؟

مرد چشمی چرخوند و با اخم ریزی مخالفتش رو اعلام کرد
_هرگز! مگه مغز خر خوردم که یک اشتباه فاحش رو دوبار تکرار کنم؟ آخرین باری که اومدید ، کم مونده بود خونه که سهله ، کل سئول رو به آتیش بکشید
بقیه تک خنده ای از مرور خاطره ی اون شب کردن

هوسوک با یادآوری چیزی بشکنی زد .
_بریم خونه ی تهیونگ ، آقای کیم که سئول نیست
میمونه خانم هان که اونم از خودمونه

تهیونگ میخواست مخالفت کنه که همون لحظه جونگکوک چشماشو باز کرد و صاف نشست :

+مشکلی نیست هیونگ ، مامان هم مأموریته
بقیه نگاهشون رو به تهیونگ دادن که تأییدش رو بگیرن

خواست مخالفت کنه ولی با دیدن چشم های درخشان پسرکش ، با کلافگی تأیید کرد و از جاش بلند شد
کتش رو انداخت روی دستش و گفت

_ باشه ، من و جونگکوک زودتر میریم
شما جمع و جور کنید بعدش راه بیوفتید ، جیمین سوجو یادت نره

+حله رئیس

تهیونگ به جونگکوکی که هنوز نشسته بود نگاهی انداخت
_نمیخوای پاشی بچه؟

جونگکوک که عمیقا ذهنش درگیر بود با مخاطب قرار گرفتنش توسط تهیونگ به خودش اومد و هول کرده تکونی به خودش داد
+چ..چرا هیونگ الان پا میشم ، پاهام خواب رفتن

مرد با تکون دادن سرش گلوش رو صاف کرد و به سمت در به راه افتاد  .
پسر هم فورا از جاش پرید و به دنبالش رفت .

___________________________________________

توی ماشین نشسته بودن و جونگکوک باز هم چشم هاش رو با خستگی بسته بود که این موضوع برای تهیونگ به شدت عجیب بود چون اون بچه همیشه توی ماشین صدای موزیک رو تا انتها میبرد و تمام مسیر با صدای خنده ها و شیطنت هاش گوش های مرد رو نوازش می کرد .
اما حالا هاله ای به تاریکی رنگ چشم هاش که همه ی دنیای مرد بودن ، اطرافش رو فرا گرفته بود و اون رو غرق سیاهی کرده بود .

Amygdala Where stories live. Discover now