Part 7

1.4K 217 27
                                    

Taehyung pov :

_میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم
مکثی کردم و قبل از اینکه پدر بخواد حرفی بزنه ادامه دادم
_ولی الان نه ، آماده نیستم

به پدر نگاهی کردم که اخم کرده بود
=تهیونگ تو الان 34 سالته ، اوکی الان آماده نیستی ولی کی قراره آماده باشی؟
_پدر
=باشه

و بعد حرفی نزد
چند دقیقه ای گذشت که با صدای جونگکوک توجهم جلب شد
+به مادر زنگ زدم
گفت مأموریتش تموم شده و به زودی برمیگرده

چرا حس میکردم حالش گرفتس؟
بهش نگاهی کردم
لباش آویزون بود و موهاشو ریخته بود جلو چشمش
دستمو دراز کردم و موهاشو زدم بغل تا چشم هاش دیده بشن
وقتی برق چشماش رو نمیتونستم ببینم کلافه میشدم

Jungkook pov :

وقتی حرف هاش با پدر رو شنیدم ، هم کمی خیالم راحت شد هم یه واقعیت تلخ تو صورتم کوبیده شد . انگار به خودم اومدم ، انگار یهو یه نفر بهم گفت جونگکوک چرا انقدر احمقی؟ چی فکر کرده بودی؟ اون برادرته که دوست دختر داره ، سه ساله با اون دختره و دیر یا زود بالاخره باهاش ازدواج میکنه ، این همون دختریه که خانوادت کاملا قبولش دارن

ولی تو چی؟ تو کی هستی
تو یه پسری
همجنسش
علاوه بر اون برادرشی
و میدونی چیه؟
این که این خانواده بهت لطف کردن و بچه ای که متعلق به خودشون نبود رو سالها بزرگ کردن و حالا چی میشه اگه بفهمن همون بچه واسشون دردسر به این بزرگی ایجاد کرده؟
میخواستم برم
میخواستم دور شم
از همه
بار ها به اینکه مستقل شم فکر کرده بودم
ولی با خودم میگفتم اگه برم جای دیگه ، از تهیونگ هم ناخودآگاه دور میشم
ولی حالا؟
دیگه مهم نیست ، حالا میدونم که تهش قراره این اتفاق بیوفته

پس نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن

+میخوام از این خونه برم
تهیونگ تمام مدت داشت بهم نگاه میکرد ولی پدر که نگاهش سمت تلوزیون بود ناگهان سرشو چرخوند سمتم و حسش کردم اما سرمو بلند نکردم

=چی داری میگی؟
+میخوام یه خونه ی دیگه زندگی کنم

=باشه خونمونو عوض میکنیم ولی چرا؟

+پدر
سرمو آوردم بالا و درمونده بهش نگاه کردم
+منظورم همراه شما نیست ، خودم تنها
=یعنی چی؟
اخمش رو دیدم ولی بدون توجه ادامه دادم
+پدر تا الان کلی بهتون زحمت دادم ، دیگه وقتشه خودم خودمو جمع و جور کنم

Taehyung pov :

چرا حس میکردم بغض گلومو گرفته؟
امکان نداره
کسی مثل من؟

حس میکردم ضربان قلبم هر لحظه داره کند تر میشه
داره میگه زحمت؟
بچه ی معصوم من حرف از زحمت میزنه؟ یعنی این افکار رو سالها تو ذهنش داشته و خودش رو مزاحم میدونسته که حالا که بزرگ شده میخواد بره؟

Amygdala Where stories live. Discover now