Part 24

943 176 122
                                    


من فقط خیلی خستم..

Kim Jungkook | Oct 2019

_________________________________________

Writer pov :

با خستگی از مطب روانشناسی که ساعتی رو باهاش صحبت کرده بود خارج شد و بعد از فشردن شقیقه های دردناکش ، سوار ماشینش شد و به سمت خونه حرکت کرد ‌.
خسته بود ، کلافه بود ، گرسنه بود و دلش برای جونگکوک تنگ شده بود .
و اینها بخشی از احساسات مرد سی و چهار ساله بود

با تشدید سردردش ماشین رو کنار زد و از اون پیاده شد ، هیسی کشید و با فشردن هر دو دستش روی سرش شروع کرد راه رفتن به مقصدی نامعلوم
فقط میخواست بره
فرار کنه
کاری که همیشه انجام میداد..
_چیکار کنم ، چیکار باید بکنم
زیر لب زمزمه های نامفهومی می کرد و دستهاش رو بین چشم هاش و سرش مدام حرکت میداد
فریادی کشید و سرش رو بالا گرفت
هر دو دستش کنار بدنش افتادن و به نقطه ای نامعلوم خیره شد

Taehyung pov :

دست از کارهای بیهوده برداشتم و لحظه ای به حرف های دکترم فکر کردم
بابد روبرو بشم؟ با ترسهام؟ با جونگکوک؟
گور پدر همه چیز .
امشب باید ببینمش
و این دردناکه که حتی یک درصد دلیلم برای دیدنش به پیشنهاد دکتر اعم از روبرویی با ترسهام که جونگکوک رو هم شاملش میشه مربوط نبود . تنها دلیلی که باید امشب میدیدمش دلتنگیم بود
قلبم داره از سینم میزنه بیرون و دارم میمیرم تا ببینمش و عطرش رو نفس بکشم
من بدون اون بچه میمیرم
دیگه نمیتونم مثل اون شیش ماه از خودم دورش کنم و چند ماه بمیرم و زنده شم و تهش خودم کم بیارم .

______________________________________

Writer pov :

با قدم های سست و شونه های افتاده کلید رو وارد درب خونه کرد و داخل شد .
با شنیدن صدای خنده های جونگکوک قلبش یک تپش رو رد کرد و رنگ از صورت مرد پرید
با شوک صدارو دنبال کرد و به آشپزخونه رسید ، پسر روی صندلی جلوی کانتر نشسته بود و مادرشون در حال پختن شام بود و داشت از گند هایی که دستیار شیرین عقل همیشگیش توی این مأموریتی که گذشت به بار آورده بود حرف میزد و جونگکوک رو به قهقهه وامیداشت .

مرد محو لبخندهای پسر بود و احساس میکرد میخواد گریه کنه .

دیگه بیشتر از این تعلل جایز نبود ، با گام های بلند خودش رو به آشپزخونه رسوند و صداش رو صاف کرد که اون دونفر رو متوجه خودش کنه
_تهیونگ!
زن با دیدن پسر بزرگتر بعد از مدتی که مأموریت بود ؛ خنده ای از روی خوشی کرد و به سرعت سمتش رفت تا در آغوش بکشتش .

_مادر
دستهاش رو باز کرد و محکم مادرش رو در آغوش کشید ، شقیقش رو بوسید و چشم هاش رو بست .

_عزیز دلم ... حالت چطور بود این مدت؟ چند باری باهات تماس گرفتم ولی جوابم رو ندادی .

بخش آخر حرفش رو با دلخوری گفت که مرد آهی کشید ، مجبور بود باز هم دروغ بگه
_متأسفم اخیرا سرم خیلی شلوغ بود ، کارهای شرکت دیگه..میدونی . ازم دلخور نباش ؛ نمیتونم تحمل کنم

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Oct 28 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Amygdala Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang