part 3

1.4K 206 18
                                    

شاممون رو خوردیم و حالا نشسته بودیم دور هم . از هر چیزی صحبت می کردیم‌ که با صدای هوسوک هیونگ نفسم قطع شد

€ هی تهیونگ ، رابطت با هیونا چطوره؟

*چی؟*

تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت

_خب...خوب پیش میره همه چیز ، ولی چطور؟

€نمیخوای بهش پیشنهاد ازدواج بدی؟

*نه نه تروخدا نکن هیونگ ، راجع بهش حرف نزن قلبم نمیزنه *

با این حرفش بقیه هم سر تکون دادن

_چیشده همه یهویی به فکر ازدواج من افتادن؟ بابا هم چند وقته مدام راجبش صحبت میکنه

هوسوک هیونگ خندید و گفت
€راستش نمیتونم مخفی کنم ، پس بزار بگم
بابات ازم خواست ببینم نظرت چیه ، به ازدواج فکر میکنی یا نه چون بنظرش خیلی دیر شده برات منم گفتم نامحسوس ازت می پرسم

بعد نگاهشو به تابلوی عکس پدر داد و با حالت دراماتیکی گفت

€آه آقای کیم من رو ببخشید ، نمی خواستم خیانت کنم

که بقیه خندیدن
ولی مغز من داشت منفجر میشد

*چی؟ بابا؟ نه یعنی انقدر جدیه؟ چیکار کنم. خدایا چیکار کنم ‌، بگید همش دروغه . بگید دارم کابوس میبینم*

که یهو دستای یونگی هیونگ رو روی دستام حس کردم 
با چشم هایی پر از التماس بهش نگاه کردم و اون هم سریع دستشو برداشت و رو به بقیه گفت

÷الان چه وقت این حرفاست ، زوده برای ازدواج .

صدای جیمین هیونگ اومد

○چرا زود باشه؟ بخوام صادق باشم از هیونا خیلی خوشم نمیاد ولی باهاش دشمنی ای هم ندارم. تهیونگ هم که دوستش داره .

*نه جیمین هیونگ ، تو دیگه نه*

یونگی پوزخند عصبی ای زد و بهش تیز نگاه کرد
÷اگه زود نیست پس الان خودت ازدواج کردی؟

○موضوع من فرق داره

÷چه فرقی مثلا؟
جیمین دهنش رو باز کرد که جوابش رو بده ولی انگار پشیمون شد و سوجوش رو سر کشید

_خب حالا ، این راجب زندگی منه چرا شماها می پرید به هم .
و اون هم نوشید
بعد نگاهش رو روی خودم حس کردم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دوباره خودم رو بزنم به اون راه

Taehyung pov :

*چرا توی دورترین نقطه از من نشستی
چرا اینجوری شدی پسر کوچولوم
سه ساله روز به روز داری ازم دور تر میشی
چرا نمیتونم بفهمم چیشده
من چیکار کردم*

●فلش بک به 18 سال قبل●

#تهیونگا ، باید خوب حواست به جونگکوک باشه ، هواش رو داشته باش که یه موقع حس تنهایی نکنه

Amygdala Where stories live. Discover now