05_ستاره ها

394 110 7
                                    

-ادیت شده-

پشت میز مخصوص خودش نشسته بود و کتاب جدیدی با موضوع روان شناسی میخواند. معمولا از چنین کتاب‌هایی خوشش می آمد اما به هیچ موضوعی نه نمیگفت. میخواست رمان نوجوان باشد یا یک کتاب فلسفی. از ادبیات و تاریخ گرفته تا اساطیر.

ساعت نه، زمان تعطیل شدن کتابخانه بود و برای او، نشان از به پایان رسیدن کارش میداد. همه رفته بودند و نامجون، تنها مانده بود تا کتاب‌های بازگشتی را در جای درست خودشان بگذارد.

چراغ‌ها همه خاموش بودند و کتابخانه فقط با نور مهتاب که از پنجره‌های بزرگ و سرتاسری وارد میشد، روشن بود. همان کافی بود.

با سبد کتاب‌ها، میان قفسه‌ها گشت میزد و جای درست هر کدام را تعیین میکرد. از میان قفسه کتاب‌های تاریخی رد شد و قبل از رسیدن به کتاب‌های ادبیات، وقتی چشمش به یکی از میزها افتاد، تقریبا خشکش زد.

یک نفر هنوز آنجا بود. باعث ترسیدنش شد و تقریبا یک قدم عقب رفت، اما خیلی زود به خودش آمد و صاف ایستاد تا نفس راحتی بکشد.

پسری روی نزدیک‌ترین صندلی به آخرین پنجره سالن نشسته و سرش را روی میز گذاشته بود. یک کتاب کنارش باز بود و دفتر کوچکی هم زیر سرش قرار داشت. همانجا خوابش برده بود.

نامجون جلو رفت و با احتیاط ضربه آرامی با انگشت به میز زد تا او را بیدار کند. پسر تکان نخورد.

چرخید و طرف دیگر میز ایستاد. حالا میتوانست چهره‌اش را ببیند. تا آن زمان او را آنجا ندیده بود اما حالا، پسر فروشنده مقابلش، سر بر روی میز گذاشته و خواب هفت پادشاه میدید.

نور ماه صورتش را روشن میکرد. در خواب اخم کرده بود و ناراحت به نظر میرسید. نامجون خم شد و پرده را تا نیمه کشید. دیگر میتوانست راحت‌تر بخوابد.

سر کار خودش برگشت. تصمیم گرفت اجازه دهد این پسر تا زمانی که کار چیدن کتاب‌ها را تمام میکند، آنجا بخوابد.

ساعت ده زمانی بود که کارش تمام شد. به انتهای سالن برگشت تا او را بیدار کند اما آنقدر راحت به نظر میرسید که نتوانست. با خودش فکر کرد.. ایرادی نداشت اگر مدت بیشتری منتظر میماند.

صندلی رو به روی او را از زیر میز بیرون کشید و همانجا نشست. مشغول خواندن ادامه کتاب خودش شد. همان کتاب روان شناسیِ قبل. مدت نه چندان کوتاهی سپری شد و نامجون بالاخره میتوانست از گوشه چشم، حرکت کردن پسرک را ببیند.

جین از روی میز سر بلند کرد و بخاطر شوکه شدن، تقریبا از روی صندلی به پایین افتاد. اطراف را چشم چرخاند و فهمیدنِ اینکه تنها بود، کار دشواری به نظر نمیرسید. به جز یک نفر دیگر، کتابخانه کاملا خالی بود.

به فرد مقابلش چشم دوخت. او سرش را پایین انداخته و داشت کتاب کوچکی را میان دست‌هایش میخواند. سر کج کرد تا او را ببیند و همچنین، بتواند توجهش را جلب کند.

نامجون کتاب را بست و به او نگاه کرد. دوباره میتوانست تعجب را در آن چشم‌های شفاف ببیند. به خاطرش خندید. "اینجا ندیده بودمت"

جین به سرعت صفحه‌ای خالی از دفترش را باز کرد و مشغول نوشتن شد. (اینجا کار میکنی؟ متاسفم که خوابم برد. چرا بیدارم نکردی)

نامجون حدس زد که پسر بخاطر طولانی بودن جوابش، نتواند لب خوانی کند پس مداد را از دستش گرفت. (فقط شیفت عصر، بعد از دانشگاه اینجا کار میکنم. آخر هفته‌ها اما کامل اینجام. لازم نیست معذرت خواهی کنی. خودم اینجا کار داشتم. همین الان تموم شد) برایش نوشت و دفتر را برگرداند.

جین مشغول خواندن بود و نامجون کنجکاوانه نگاهش میکرد. دید که لبخند زد و دوباره نوشت. (ممنونم و بازم متاسفم. در ضمن دستخط قشنگی داری.) نامجون این را خواند و بعد پایین تر را نگاه کرد که هنوز هم ادامه داشت. (واو تو دانشجویی؟ فکر میکردم بزرگتر باشی)

نامجون نگاهش کرد. "من بیست و دو سالمه. فکر میکردی بیشتر باشه؟" آرام حرف میزد.

جین با غرور سر تکان داد و خم شد تا بنویسد. (من بیست و چهار سالمه)

نامجون ناباورانه سر تکان داد و جین به چهره‌اش خندید. قطعا فکر میکرد از او بزرگتر باشد. حالا برعکس شده بود.

جین دوباره نوشت. (اسمت چیه؟)

نامجون اسمش را کنار این سوال نوشت. (کیم نامجون) دستش را کمی پایین تر برد. (تو هم دستخط فانتزی قشنگی داری)

جین دوباره لبخند زد و برایش نوشت. (کیم سوکجین. بقیه بهم میگن جین)

نامجون سر خم کرد. "ولی هنوزم من باید بهت احترام بذارم" به شوخی نشان داد که از این وضعیت خوشحال نیست.

جین را خنداند. (برام مهم نیست. نامجون شی)

نامجون سر تکان داد. "چی میخوندی؟" پرسید.

جین کتاب کنارش را بست و جلدش را نشان داد. یک کتاب درباره ستاره شناسی بود. "ستاره‌ها رو دوست داری؟" پرسید.

جین با هیجان سر تکان داد. نامجون میخواست بگوید: تو خودت اون ها رو توی چشم هات داری. اما چنین حرفی نزد.

"کتاب‌های زیادی میشناسم. اگه کمک خواستی بهم بگو" به جای فکری که در سر داشت، این جملات را به زبان آورد.

جین اطراف را نگاه کرد و نوشت. (همه این کتاب‌ها رو خوندی نامجون شی؟)

"همه رو نه. تعداد زیادیشون و خوندم" جواب داد.

جین با احترام به او چشم دوخته بود. امکان نداشت بتواند این تعداد کتاب را بخواند. ناگهان انگار چیزی یادش آمده بود. دستش را سریع حرکت داد. (لطفا دوباره به کافه ما بیا. هنوز نتونستم اون سفارش لاته رو بهت برگردونم)

نامجون هم سر تکان داد. "میام"

********************

بالاخره باهم آشنا شدن🫠 جین خیلی گوگولیه

یه توضیحی بدم اونم اینکه قسمت‌هایی که توی پرانتز نوشته میشن، حرف‌هایی هستن که جین یا نامجون روی کاغذ مینویسن یا وقتایی که جین از زبان اشاره استفاده میکنه. و قسمت‌های " " هم حرف زدن عادی هستن.

A Silent Voice [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now