با جین بیرون قرار گذاشته بود. آن روز شیفتش را با یک نفر عوض کرد تا زودتر از کتابخانه برود. قرار بود وقتی کار جین در کافه تمام شد، همدیگر را ببینند.
به سمت محل قرارشان راه افتاد. طرف دیگر خیابان ایستاده بود و از همانجا هم میتوانست جین را ببیند.
او آن طرف بود. نزدیک به یک ماشین غذافروشی، روی نیمکت آبی رنگی نشسته و یک بچه گربه سفید هم روی پاهایش بود.
با دیدنش لبخند زد. کاملا سرگرم بازی با بچه گربه بود که هیچ توجهی به اطرافش نداشت. مثل همیشه.
نامجون از خیابان رد شد و مقابل او ایستاد. جین سرش را بلند کرد و گربه هم به تبعیت از او، بالا را نگاه کرد گرچه دلیلش را نمیدانست.
نامجون دستی روی موهای پسر مقابلش کشید. "دوست جدید داری؟"
جین برایش نوشت. (خوشگل نیست؟)
"چرا مثل خودته"
جین دوباره سرخ شد و سر چرخاند. با انگشت به ماشین اشاره کرد. آنجا منتظر مانده بود تا نامجون برایش کورن داگ بخرد.
شلوغ بود و مردم زیادی صف گرفته بودند. جین از قبل حدس میزد هیچکدام آنقدر صبور نباشند که به او فرصت نوشتن بدهند.
"کورن داگ؟ یا کیمباپ؟" نامجون پرسید.
جین با انگشتش عدد یک را نشان داد و اینطور به او گفت که اولی را میخواهد. نامجون سر تکان داد و از او دور شد تا در صف بایستد. جین هم همانجا ماند و با گربه بازی کرد.
دقایقی بعد بود که به طور ناگهانی، یقه هودی اش توسط مرد مسنی کشیده شد. فرصت بلند شدن پیدا نکرد. فقط از روی صندلی پایین افتاد و از درد دست هایش، پلک هایش را فشار داد.
گربه از روی پایش کنار پرید. جین به مرد نگاه کرد که بی وقفه و پشت سر هم کلماتی را ردیف میکرد.
هیچی از آنها نمیفهمید. خودش هم نمیدانست چرا. چون مرد سریع حرف میزد یا چون حواس جین آنجا نبود؟
اطراف را نگاه کرد. چشم مردم روی او بود که آنجا.. آنطور تحقیر میشد و هیچ کدام قدمی برنمیداشت. کاش حداقل میدانست برای چه با او آنطور رفتار میشد.
باز هم چشم چرخاند تا نامجون را پیدا کند. او حتما جایی بود که نمیتوانست جین را ببیند.
مرد دستش را بلند کرد و جین با لرز خودش را عقب کشید. غیر از آن نتوانست کاری بکند. او را یاد کانگ می انداخت. مقابل او هم انگار یخ میزد و بدنش قفل میشد.
با وحشت به مرد مقابلش خیره شده بود که نفهمید چطور دستش در هوا متوقف شد.
سر چرخاند و با دیدن نامجون، نفس راحتی کشید و بغضش شکست. اگر او را نداشت چطور میخواست از پسش بر بیاید؟ مثل همیشه قربانی زورگویی افرادی میشد که چیزی از حرف هایشان نمیفهمید.
YOU ARE READING
A Silent Voice [NamJin] [Completed]
Fanfictionپسر بالاخره برگشت و با دیدن او آنجا، انگار شوکه شد. دستپاچه اطراف را نگاه کرد. به دنبال چیزی میگشت. دفترچهای برداشت و آن را مقابل چشمهای مشتری بی صبرش گرفت. نوشتهها از قبل آماده بودند. (معذرت میخوام. نمیتونم بشنوم.) کاپل: نامجین ژانر: درام/انگ...