08_وظیفه

350 100 14
                                    

نامجون خیلی اتفاقی جین را در سالن پیدا کرد. مثل همیشه البته اگر آن خوابیدن در کتابحانه را از حافظه‌اش خط می‌زد، پسر بزرگتر سرگرم خواندن و یادداشت برداری بود.

قبل از آن، نامجون نگاهی به آن دفتر نیمه فانتزی انداخته بود. پر از نوت برداری‌های مرتب و نقاشی‌های تمیز از صور فلکی..

نمی‌خواست مزاحمش شود. غرق در خواندن بود. شاید اینکه نمی‌توانست صداهای اطرافش را بشنود، تمرکزش را بالاتر میبرد.

میان قفسه ها چرخید تا کتاب های بازگشتی را سر جایشان بگذارد.

"شاید چیزی توی گوشش گذاشته."

صدای پچ پچ مانندی شنید.

"نه. چیزی معلوم نیست. فقط اهمیت نمیده؟"

به طرف صدا رفت. بقیه هم به دو دختری نگاه میکردند که ایستاده بودند و زیر گوش همدیگر حرف میزدند.

"چیزی شده؟" نامجون جلو رفت و پرسید.

یکی از دخترها به محض اینکه کارت کتابخانه را دور گردن او دید، قدمی جلوتر آمد. "من ازش خواستم جابه جا بشه تا بتونم کنار دوستم بشینم. ولی اون.." دختر مستقیما به جین اشاره کرد.

آن درست لحظه ای بود که جین متوجه شد بقیه درباره اش حرف میزنند. از جا پرید و دست هایش را تکان داد.

نمیدانست موضوع چیست و چه باید بگوید. فقط احساس میکرد کار اشتباهی انجام داده است.

نامجون چرخید و جلوی جین، رو به دختر ایستاد. "اون نمیتونه بشنوه. لطفا آروم تر حرف بزن داری حواس بقیه رو پرت میکنی" آرام گفت و با چرخاندن نگاهش در سالن، به نحوی از بقیه عذرخواهی کرد.

دختر نگاهش را بین نامجون و جین چرخاند. "خب پس میتونه هرجایی درس بخونه" بی علاقه گفت.

جین که خودش را از پشت نامجون کج کرده بود تا بتواند حرف های دختر را بخواند، ناراحت شد و سرش را پایین انداخت.

نامجون مچ دستش را نگه داشت و او را پشت سر خودش کشید. "اون وظیفه نداشت بخاطر تو جابه جا بشه. در ضمن اینکه به کتابخونه بیاد یا نه، ربطی به هیچکس نداره. اون اینجا رو انتخاب کرده. اگه ناراحتی فقط برو" نامجون به آرامی زیر گوش دختر زمزمه کرد.

دختر از این میزان جدی بودن او، به خودش لرزید. میترسید تکان بخورد.

نامجون، با دست آزادش وسایل جین را از روی میز بلند کرد و بعد، او را دنبال خودش از میان قفسه ها رد کرد. کنار میز خودش که رسیدند، متوقف شد و به طرف او چرخید.

جین هنوز ناراحت بود. فکر میکرد نامجون قرار است او را از کتابخانه بیرون کند و برای همین است که وسایلش را هم برداشته.

نامجون کتاب و دفتر او را روی میز خودش گذاشت. میز بزرگ بود و شامل یک سری فرم و کامپیوتر برای ثبت کتاب ها بود.

قسمتی از آن اما خالی و مرتب بود. برای وقت هایی که آنجا درس میخواند.

به طرف جین چرخید. "مشکلی نداره اگه اینجا کنار من بشینی؟" آهسته پرسید. جین شوکه شد. چرا او میخواست این کار را برایش بکند.  نامجون انگار متوجه سوال های در سر او شده بود. "نمیخوام کسی اذیتت کنه. این مردم فقط.."

جین دست هایش را تکان داد. صفحه از دفترچه اش را باز کرد و نوشت. (معذرت میخوام که باعث دردسرت شدم. برای من مشکلی نداره اگه نتونم بیام اینجا.)

نامجون نگاهش کرد. این پسر جدا ناراحت نمیشد؟

"تقصیر تو نیست. اونا لیاقت تو رو ندارن. و تو اینجا من و داری که طرفدارتم. پس لطفا بازم بیا" صادقانه از او خواست.

جین لبخند زد. اشتباه نکرده بود که این مشتری حس خوبی به او میداد. او قطعا بهترین آدمی بود که در زندگی اش ملاقات کرده بود.

(اما اذیت نمیشی اگه اینجا بشینم نامجون شی؟) برایش نوشت.

نامجون سریع سر تکان داد و او را آرام به پشت میز هل داد. "میبینی که خیلی بزرگه و دو تا صندلی داره"

جین نشست و نامجون هم کنارش. برای اینکه او را معذب نکند، کتاب خودش را برداشت و مشغول خواندن شد. هر چند دقیقه یک بار مجبور میشد برای ثبت کتاب هایی که به امانت برده میشوند، خواندن را کنار بگذارد اما حواس جین با چنین چیزهایی پرت نمیشد.

او فقط نشسته بود و با دستخط فانتزی زیبایش یادداشت میکرد.

********************

دستخط فانتزی زیبا🫴🏻
من حوصلم که سر میره میام پارت آپ میکنم😐

A Silent Voice [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now