24_نابینا

262 79 11
                                    

جین نفهمید که چطور خودش را به بیمارستان رسانده بود. جه هیون را آنجا پیدا کرد. تنها کسی بود که میتوانست برایش توضیح دهد.

"کار کانگ بود"

جین احساس میکرد دنیا اطرافش میچرخد. منظور کانگ از آن حرف، همین بود؟

"یکی از افراد کانگ با ماشین بهش زده. جلوی دانشگاه"

جین سعی کرد برایش بنویسد اما دفترچه از میان انگشتان لرزانش سر خورد. بغضش شکست. این وضعیت بیش از حد آزارش میداد. حتی نمیتوانست کوچکترین کارها را انجام دهد.

جه هیون شانه هایش را نگه داشت. "آروم باش. اونا جراحیش کردن. الان توی بخش مراقبت های ویژه ست. میتونی از پشت شیشه ببینیش" سریع گفت چون میدانست جین جواب سوال هایش را میگیرد. "خاله ش توی جزیره ججو زندگی میکنه. بهش خبر دادیم" ادامه داد.

جه هیون او را راهنمایی کرد تا اتاق درست را پیدا کند. جین پشت شیشه ایستاد و سریع پلک زد تا بتواند بهتر ببیند. اشک ها جلوی دیدش را میگرفتند اما میدید. نامجون را دید. او آرام تر از همیشه روی تخت به خواب رفته بود.

(حالش خوبه؟) در موبایلش تایپ کرد و آن را به جه هیون نشان داد.

"با دکترش حرف زدم. گفت جراحی خوب بوده. فقط باید صبر کرد" جواب داد. بازوی جین را گرفت و او را عقب کشید. "بیا اینجا بشین" مجبورش کرد روی صندلی های راهرو بشیند.

جین به دیوار تکیه کرد و چشم هایش را بست. چقدر دیگر باید باعث آزار دیدن اطرافیان و آدم هایی که دوستشان داشت میشد؟ بس نبود؟

شاید این یکی از دلایلی بود که نباید به نامجون نزدیک میشد. او قبل از آشنایی شان، زندگی دانشجویی ساده ای داشت اما بعد از آن چه؟

اشک هایش را پاک کرد اما فایده ای نداشت. حتی به سختی میتوانست نفس بکشد.

تا شب همانجا ماند. جه هیون رفته بود و خودش آنجا تنها بود. نامجون بهوش نیامد. حتی نمیتوانست از نزدیک او را ببیند. همان از دور دیدنش هم برای جین کافی بود.

وقتی شانه اش لمس شد، برای یک لحظه با وحشت چرخید. آنقدر در خودش فرو رفته بود که همین تماس کوچک هم او را میترساند.

ماریا آنجا بود. "نترس اوپا منم" لب زد. "حالش چطوره؟" پرسید.

جین با دیدن او نفس راحتی کشید. (مشخص نیست) با زبان اشاره جوابش را داد.

"اوپا فعلا لازم نیست بیای کافه. با یکی از دوستام هماهنگ کردم. میتونه به جای تو بیاد" ماریا گفت و جین در جوابش لبخند بی جانی زد. خوب بود که او را داشت. یک دختر دبیرستانی هم میتوانست آنقدر عاقلانه فکر کند.

(ممنونم)

ماریا هم لبخند زد. "نمیخوای بری خونه؟ اینجا موندنت فایده ای نداره"

(اگه برم که تمام فکرم اینجاست) جین جواب داد. حتی حرکت دادن دست هایش هم سخت شده بود.

حتی نتوانسته بود برای آزادی اش خوشحالی کند. نامجون آنجا روی تخت بیمارستان بود.

(تو برو. شب خطرناکه. مراقب خودت باش) جین وادارش کرد که برود.

"باشه اوپا. تو هم مراقب خودت باش. بعدا دوباره میام"

جین همانجا ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. سردرد اجازه نمیداد بیشتر از آن بایستد. دوباره نشست. تا صبح همانجا نشست...

سعی کرده بود کمی بخوابد اما نتوانسته بود. موبایلش را که چک کرد. ساعت هفت صبح بود. اطراف را نگاه کرد. ابتدای راهرو، جه هیون را دید که با خانم حدودا چهل تا چهل و پنج ساله ای حرف میزد و جلو می آمد.

حدس زد که حتما خاله نامجون است. بلند شد و وقتی نزدیک شدند، مقابلش خم شد. بدنش از ضعف میلرزید. اینکه صدایش در نمی آمد تا معذرت خواهی کند، بدترین چیز بود.

مقصر اینکه نامجون آنجا بود را قطعا خودش میدید و میدانست که حتما جه هیون هم همه چیز را برای خاله او توضیح داده است.

ضربه آرامی به بدنش وارد شد اما همان هم باعث شد به دیوار برخورد کرده و روی زمین بیفتد. سرش را که بلند کرد، او را دید که همزمان اشک میریخت و با عصبانیت نگاهش میکرد. حق را به او میداد.

"چی میخوای؟ چرا اینجایی؟ مگه بخاطر تو نیست که اون بچه به این روز افتاده؟"

جه هیون بینشان قرار گرفت. "خانم کیم لطفا.. اون تقصیری نداره"

جین او را کنار زد. بعد همانطور که روی زمین بود، زانو زد و سر خم کرد. کاری از دستش بر نمی آمد. اشک دیدش را تار کرده بود. میلرزید اما خودش را محکم نگه داشته بود.

وقتی کفش های زنانه از دیدش خارج شدند، از روی زمین بلند شد و به مسیری رفت تا از آنجا دور شود.

جه هیون رفتنش را دید اما باید همان جا میماند تا چیزهای بیشتری را برای خانم کیم توضیح دهد. خانم کیم داشت خواهرزاده اش را نگاه میکرد و آنقدر ناراحت بود که متوجه رفتن جین نشد. اگر هم میشد، اهمیتی نمیداد.

جین در حیاط بود. روی یکی از نیمکت ها نشست. چرا نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد؟ چرا نمیتوانست کمی قوی تر باشد؟ چرا هیچکس را نداشت؟ دلش نامجون را میخواست. همان که در چنین شرایطی بغلش میکرد. همان که موهایش را نوازش میکرد..

دلتنگ او بود. حتی نمیخواست ثانیه ای بدون او باشد. مطمئن بود اگر او را هم از دست میداد، دیگر زندگی اش را نمیخواست. اصلا چرا باید زندگی میکرد وقتی مدام برای اطرافیانش بدبختی می آورد؟

همانطور که سرش را پایین انداخته بود، یک جفت کفش کوچک مقابلش قرار گرفتند.

سر بلند کرد. پسربچه حدودا شش یا هفت ساله ای مقابلش بود. لباس بیمارستان را پوشیده بود و هردو چشمش را بانداژ بسته بودند.

"میشه بشینم؟" پسربچه لب زد.

جین همه چیزش را فراموش کرد. این بچه نمیتوانست ببیند و خودش هم، نمیتوانست حرف بزند و بشنود. لبخند نیمه ای زد. پسر بچه را از روی زمین بلند کرد و کنار خودش نشاند. اصلا چطور میتوانستند متوجه حرف های همدیگر بشوند؟

********************

A Silent Voice [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now