13_قلب (♡)

279 89 10
                                    

وارد کافه که شد، مثل همیشه جین را دید که با حواس پرتی کار میکرد. خنده اش گرفته بود. انگار قرار نبود اشتباهاتش را کنار بگذارد.

جلو رفت و پشت پیشخوان ایستاد. همانجا ایستاد و نگاهش کرد که چطور سفارش ها را آماده میکرد.


"سوکجین اوپا.. خوشگله نه؟"


"خیلی.. هی تو" نامجون متعجب به طرفش چرخید. ماریا درست کنارش ایستاده بود و منتظر بود تا سفارش ها را از جین تحویل بگیرد.


داشت به نامجون میخندید. همان لحظه جین چرخید و با دیدن نامجون شوکه شد. سفارش ها را به ماریا داد و دفترش را باز کرد. (کی اومدی؟ چرا با چراغت صدام نزدی؟) و با ذوق چراغی را که نامجون به او داده بود نشان داد.


"تازه رسیدم." جوابش را داد. هنوز فرصت نکرده بود حرف دیگری بزند که ماریا بعد از رساندن سفارش ها، برگشت.


کنار نامجون ایستاد و با زبان اشاره چیزی به جین گفت. جین رو برگرداند و چهره اش سرخ شد.


"اومو اومو نگاش کن" ماریا زیرلب گفت.


"چی بهش گفتی؟" نامجون پرسید. باید زبان اشاره را یاد میگرفت.


"بهش گفتم که تو فکر میکنی خیلی خوشگله و حالا نگاش کن. صورتش هم رنگ لب هاش شده" ماریا با شیطنت گفت و قبل از آنکه دست نامجون به او برسد، چرخید و دور شد.


"جناب. من یه لاته میخوام" خیلی جدی روبه جین گفت و او را خنداند.


(هرچی شما بخواین) جین برایش نوشت.


نامجون روی نزدیک ترین صندلی به پیشخوان و جایی که جین کار میکرد، نشست تا او را بهتر ببیند. مدتی بعد ماریا سفارش را مقابلش گذاشت و منتظر به نامجون نگاه کرد تا واکنشش را ببیند.


این بار به جای ستاره، طرح یک قلب را روی آن انداخته بود. نامجون با ناباوری به جین چشم دوخت. او برایش چشمک زد و بعد پایین رفت و پشت پیشخوان مخفی شد.


"کیوته نه؟"


"خیلی.. دوباره تو؟"

********************

یه چپتر کیوت که بعدش بدبختیا شروع بشن😑

A Silent Voice [NamJin] [Completed]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz