نامجون در حیاط بیمارستان روی صندلی نشسته و منتظر جین بود. قرار بود به زودی مرخص شود. حالش خوب بود. خاله اش هم چند روزی را ماند و به اصرار نامجون، به خانه خودش در ججو برگشت.
رابطه خاله اش با جین خیلی خوب شده بود. نامجون نمیدانست قبل از آن چه اتفاقی میانشان افتاده بود اما مطمئن بود که دیگر همه چیز خوب پیش میرفت.
مدتی بود که به چیز دیگری فکر میکرد. میخواست جین را کنار خودش نگه دارد. حتی وقتی چند ساعت از همدیگر دور بودند، دلتنگش میشد. نمیدانست زود است یا نه. تقریبا چهار ماه از زمانی که قرار میگذاشتند و شش ماه از آشنایی شان میگذشت.
اگر از او میخواست با هم زندگی کنند، زیاده روی بود؟ جین اصلا قبول میکرد؟
میخواست بعد از مرخص شدن از بیمارستان، این را از او بپرسد.
چرخید و جین را دید که بالاخره داشت می آمد. مقابلش ایستاد و لیوان آبمیوه را به دستش داد. دلش برای طعم امریکنو تنگ شده بود اما فعلا همین آبمیوه را به زور جین مینوشید. حدس میزد که جین برای خودش هات چاکلت خریده است و درست بود.
جین لحظه ای لیوانش را کنار گذاشت. دفترچه اش را از جیبش در آورد و یک صفحه از قبل آماده شده را به نامجون نشان داد. (نامجون شی) تنها چیزی بود که میدید. منتظر ادامه اش شد.
جین استرس داشت. نمیدانست کارش درست است یا نه. ورق زد و صفحه دیگری را نشان داد. (دوست دارم)
نامجون دیگر نمیتوانست حدس بزند که در نهایت حرف هایش به چه چیز قرار بود ختم شوند. بنظر میرسید که جین چیزهای زیادی آماده کرده است.
(همونطور که میدونی من فرق دارم. شاید به جای اینکه زندگی رو برات راحت کنم، سخت ترش کنم)
نامجون خواست حرفی بزند اما جین انگشتش را روی لب های او کشید و با اینکار از او خواست چیزی نگوید. (اما من دوست دارم. نمیتونم قول بدم اما میخوام و تلاشم رو میکنم که دردسری درست نکنم)
جین صفحه آخر را دوباره چک کرد و بالاخره بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودش آن را به نامجون نشان داد. (پس میشه که ما باهم زندگی کنیم؟)
خودش را پشت دفترچه مخفی کرده بود اما گوش های سرخش همه چیز را لو میدادند. دست های لرزانش را پایین آورد و دفترچه را روی پاهایش گذاشت.
برایش سخت بود اما چشم از نامجون برنمیداشت. منتظر جوابش بود.
نامجون هم همینطور. خشکش زده بود. جین همیشه یک قدم جلوتر بود. میدانست او حتی نمیتواند حدس بزند که هردویشان به یک چیز فکر میکردند.
جین صفحه دیگری را بالا گرفت. (اگه نمیشه من درک میکنم. ما میتونیم بیشتر صبر کنیم) گرچه نزدیک بود گریه اش بگیرد. به رد شدن فکر کرده بود. به هر حال این چیزی نبود که بتواند تنهایی درباره اش تصمیم بگیرد اما، اجازه امتحان کردن شانسش را که داشت.
نامجون دفترچه را از او گرفت و کنار گذاشت. دست هایش را نگه داشت. "معلومه که میشه دیوونه. معلومه که منم میخوام با تو زندگی کنم" سریع گفت.
جین کلمه ها را در ذهنش چید. مطمئن نبود که آنها را درست خوانده است یا نه. فقط قلبش از هیجان میکوبید. دست هایش را آزاد کرد و آنها را دور گردن نامجون انداخت. بعد بوسه سریعی روی لب هایش گذاشت و خودش را عقب کشید.
نامجون خندید. بینی خوش فرم جینش را آرام بوسید. "دوست دارم"
********************
چپتر بعدی، آخریه🤧
YOU ARE READING
A Silent Voice [NamJin] [Completed]
Fanfictionپسر بالاخره برگشت و با دیدن او آنجا، انگار شوکه شد. دستپاچه اطراف را نگاه کرد. به دنبال چیزی میگشت. دفترچهای برداشت و آن را مقابل چشمهای مشتری بی صبرش گرفت. نوشتهها از قبل آماده بودند. (معذرت میخوام. نمیتونم بشنوم.) کاپل: نامجین ژانر: درام/انگ...