15_تلنگر

279 87 11
                                    

نامجون در کتابخانه پشت میزش نشسته بود و مثل همیشه کتاب میخواند. هر از چندگاهی حواسش از موضوع پرت میشد و با به یاد آوردن جین لبخند میزد. 


او صبح برای مدتی زیر پتو مخفی شده بود و نمیتوانست با نامجون روبه رو شود. این برای نامجون خنده دار بود. مجبور شده بود هر حرفی که داشت را روی کاغذ بنویسد و به زیر پتو بفرستد تا جین آنها را بخواند.


صبح شنبه اش اینطور آغاز شده بود. به یاد شنبه قبلی افتاد. همان روزی که... 


ناگهان اما انگار ضربه ای به سرش خورده باشد، همه چیز یادش آمد. شنبه بعد از تعطیل شدن کافه، دقیقا زمانی بود که جین هر هفته به بار میرفت. او که نمیخواست دوباره به آنجا برگردد. میخواست؟ 


ساعت را نگاه کرد. پنج و نیم بود. هنوز فرصت داشت. از کتابخانه بیرون زد و تمام مسیر تا کافه را دوید. دور نبود اما آن روز چرا این مسیر طولانی تر از همیشه بود؟ 


بالاخره رسید. خالی و تاریک بود. در را هل داد و وارد شد. جین را نمیدید. ماریا هم نبود. اطراف را چرخی زد اما اثری از هیچکدام نبود. 


"دنبال سوکجین اوپا میگردی؟" به طرف صدای ماریا برگشت. او از رختکن بیرون آمده بود. "همین یکم پیش با عجله از اینجا رفت. وسایلش و نبرد. فکر کنم بعد از اینکه یه پیام براش اومد رفت. فکر کردم میره کتابخونه" سریع توضیح داد. او هم نگران شده بود. حالا که نامجون را آنجا میدید پس جین حتما به کتابخانه نرفته بود. 


از کافه بیرون آمد و خیلی سریع چند پیام برایش فرستاد. بعد با اینکه میدانست فایده ای ندارد، به امید اینکه لرزش یا نور گوشی توجه او را جلب کند، زنگ زد. 


جوابی نگرفت. کلافه و نگران بود. پس باید به بار میرفت. آدرس را نداشت. آن شب فقط در تعقیب تاکسی رفته بود. میتوانست تا حدودی به یاد بیاورد.


باید تا جایی که میدانست را میرفت و بعد هم شاید از کسی میپرسید.


برای آخرین بار پیامی فرستاد. (جین کجایی؟ هر جا هستی لطفا برگرد) باید قبل از آنکه میرسید منصرفش میکرد. 


خیابان را به هدف پیدا کردن تاکسی از نظر گذراند که گوشی در دستش لرزید. پیام جین روی صفحه بود. (روبه رو)


به سرعت سر بلند کرد و آن طرف، جین را دید. درست آنطرف خیابان زیر یکی از درخت های پارک ایستاده بود و او را نگاه میکرد. 


نامجون با دیدنش فقط برای یک لحظه آرام گرفت. عرض خیابان را به سرعت طی کرد و خودش را با قدم های سریع به او رساند. هرچه نزدیک میشد، بیشتر میتوانست متوجه حال جین شود. 


او داشت آرام اشک میریخت. با نزدیک شدن نامجون، جین دست هایش را کمی باز کرد. آن لحظه فقط میخواست در آغوش امن او فرو برود. 


A Silent Voice [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now