10_فکر کنم ازت خوشم میاد

329 94 21
                                    

دوشنبه شب بود. دو شب گذشته را در آن عمارت ترسناک و سرد بود. کار هر هفته اش همین بود. اینکه بارها و بارها شکنجه شود تا به مادرش آسیبی نرسد.


کانگ شریک پدرش بود. جین شانزده ساله بود که کانگ، پدرش را کشت و با زور دارو، مادرش را در کما نگه داشت تا کنترل او را به دست بگیرد.


دوشنبه ها را مرخصی میگرفت تا در خانه بماند. آنقدر حالش بد میشد که امکان نداشت بتواند کار کند. هشت سال خیلی زیاد بود اگر خدا میخواست صبرش را امتحان کند.


صفحه گوشی اش به خاطر پیامی که آمده بود، روشن شد و اتاق تاریکش را نورانی کرد. آن را برداشت و بالا گرفت. از یک شماره ناشناس بود.


(منم. کیم نامجون. شماره ت رو از ماریا گرفتم. میدونم مرخصی هستی ولی میشه ببینمت؟)


اسم او را که دید لبخند زد. چطور یک نفر میتوانست او را تا این حد خوشحال کند. تمام بدنش درد میکرد و زخمی بود. اما نمیخواست او را رد کند. (کجا باید ببینمت نامجون شی؟) پیامش را فرستاد.


خیلی سریع جواب گرفت. (روبه روی کافه چطوره؟ توی پارک. کنار رودخونه)


کافه به خانه اش نزدیک بود پس میتوانست خودش را برساند. کنجکاو بود. یعنی چه کاری با او داشت که باعث شده بود شماره اش را بگیرد و پیام دهد.


حالا که توجه میکرد.. چرا آن دو زودتر از آن شماره هایشان را رد و بدل نکرده بودند؟


بلند شد تا لباس هایش را عوض کند. حتی برخورد پارچه لباس های جدید با پوستش، باعث ایجاد درد وحشتناکی میشد.


شلوار تیره ای همراه با هودی خاکستری پوشید و کلاه هودی را روی سرش کشید تا بتواند کبودی های اطراف گردن و کتفش را بپوشاند.


دفترچه کوچک و مدادی در یک جیبش و موبایلش را در جیب دیگرش گذاشت و از آپارتمان کوچکش بیرون رفت.


خودش هم متوجه قدم های سریعی که برمیداشت نبود. انگار میخواست سریعتر به او برسد.


آسمان کاملا تاریک و ساعت هفت بود که به کافه رسید. همانطور که انتظار داشت، تعطیل بود. از خیابان رد شد و در پارک دنبال نامجون گشت.


چرخید. شلوغ بود. نمیتوانست صدایش کند یا حتی صدای او را بشنود. بی هدف فقط چرخید. بعد موبایلش را برداشت تا پیامی بدهد.


همان لحظه بود که بازویش توسط کسی کشیده شد. از درد اخم کرد و چشم هایش را بست.


بعد از چند ثانیه، چشم هایش را که باز کرد، نامجون مقابلش بود. انگار نگرانش شده بود. دستش را رها کرد و خودش را عقب کشید. "متاسفم. دردت گرفت؟"


A Silent Voice [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now