-ادیت شده-
در را باز کرد و وارد اتاقِ از نظر خودش کذایی شد. تمام بدنش میلرزید. شجاعت روبه رو شدن با خشم او را نداشت. کلا شجاعت را در مواجهه با این فرد انگار نمیشناخت.
مرد مسن، بیآنکه از پشت میز بلند شود، مستقیم به او چشم دوخت. "کجا بودی؟" اگر نیاز به رعایت کردن شرایط برای لبخوانی کردنِ او نبود، حتی سر بلند نمیکرد تا پسر را نگاه کند.
جین هم با آنکه نمیخواست مستقیم چشمهای او را ببیند، مجبور بود. با لرز در دفترش نوشت. (کارم طول کشید. معذرت میخوام)
"باید جوابم و میدادی"
(متاسفم. ندیدمش) دروغ گفت.
"پس اگه چشمهات بدرد نمیخورن.. باید اونها رو ازت بگیرم؟"
جین برای چندمین بار در آنشب لرزید. البته اگر لرزشهای شدید بدنش که متوقف نمیشدند را، فقط واکنش ارادی در نظر میگرفت.
میدانست که تهدیدهایش الکی نبودند و حتما اجرایشان میکرد. مثل زمانی که صدایش را گرفت و بعد هم شنواییاش را به دنبال آن از دست داد.
هرچقدر هم آسیب دیده بود، مگر کسی هم وجود داشت که بتواند به شکنجه شدن عادت کند و دیگر برایش مهم نباشد؟
او کسی بود که هر هفته شکنجه میشد. جسمی و روحی...
"مادرت امروز توی بیمارستان یه موقعیت بحرانی دیگه داشت"
توجه جین به هر جمله ای که نام مادرش را در آن میدید، چندین برابر میشد. دستش را به سرعت همراه با مداد بر روی دفترچه حرکت داد. (لطفا نجاتش بدید) فشار اشک را حس میکرد و به سختی جلوی خودش را گرفته بود تا آنچه که این مرد سنگدل میخواست را، به او ندهد.
مرد مقابلش، با دیدن عذاب کشیدن این پسر ضعیف، خوشحال میشد. نیشخند زد. "معلومه که باید زنده نگهش دارم. وگرنه چطور میتونم پسرش و توی تخت نگه دارم"
جین چشمهایش را بست و سرش را پایین انداخت. دیگر کاملا برای یک آخر هفته دیگر آماده بود.
********************
🫡🥲🫠
از اینجا به بعد ژانر انگست به شدت قابل لمس میشه🥲
YOU ARE READING
A Silent Voice [NamJin] [Completed]
Fanfictionپسر بالاخره برگشت و با دیدن او آنجا، انگار شوکه شد. دستپاچه اطراف را نگاه کرد. به دنبال چیزی میگشت. دفترچهای برداشت و آن را مقابل چشمهای مشتری بی صبرش گرفت. نوشتهها از قبل آماده بودند. (معذرت میخوام. نمیتونم بشنوم.) کاپل: نامجین ژانر: درام/انگ...