خانم کیم هنوز هم مقابل شیشه ایستاده بود و نامجون را نگاه میکرد. با دکتر هم حرف زده بود.
میگفتند نتیجه فقط زمانی مشخص میشود که بهوش بیاید و تا آن لحظه هم، معلوم نبود کی بهوش می آید.
چرخید تا روی صندلی های آن طرف بشیند و به پاهای خسته اش، قدری استراحت دهد. گوشی موبایل کسی روی صندلی مانده بود. مدام برایش پیام می آمد و صفحه اش روشن میشد. عکس دو نفره ای روی زمینه اش بود. نامجون بود با همان بچه که کمی قبل رفته بود. خوشحال بنظر میرسیدند. هیچوقت چشم های خواهرزاده اش را آنقدر خندان ندیده بود.
میدانست که جین تقصیری نداشته. حالا میفهمید که خیلی بد با او رفتار کرده بود اما آن لحظه، فقط عصبانیتش را بر سر این بچه خالی کرده بود.
"اون مال جینه؟" صدای جه هیون پلیس توجهش را جلب کرد. او برگشته بود.
"خب.. مال کی میتونه باشه؟" مطمئنا مال جین بود.
جه هیون کلافه موهایش را کنار زد. "پیداش نکردم. بدون این رفته. ممکنه مشکل ساز بشه"
"چطور؟" خانم کیم پرسید. درست بود که بدون موبایل ممکن بود سخت باشد اما اینکه این پلیس را آنقدر نگران کرده بود چه معنی ای داشت؟
"جین نمیتونه بشنوه.. و حرف نمیزنه" جه هیون جواب داد. اطراف را نگاه کرد. جین کجا میتوانست رفته باشد؟
جین پسربچه را با خودش به بیمارستان برگرداند. احساس میکرد اگر تنها آنجا بماند، ممکن است گم شود.
با اجازه پرستارهای بخش، برایش آبمیوه خرید و خودش هم امریکنو گرفت تا سرحال شود. بعد از آن، پسر بچه را به بخش کودکان برد و از او جدا شد.
آن مدتی که باهم گذرانده بودند، باعث شده بود آرام و سبک شود. با شک و دودلی، به طبقه سوم و جایی که نامجون میماند برگشت.
خانم کیم آنجا نبود. نامجون را نگاه کرد. هیچ تغییری در او نمیدید. برگشت و جه هیون را دید. او در فاصله کمی متوقف شد و موبایلش را به طرفش گرفت.
جین تعجب کرد. حتی متوجه نشده بود که آن را فراموش کرده است. تشکر کرد و آن را گرفت.
"بیا میرسونمت خونه" جه هیون گفت و جین سریع سر تکان داد. نمیخواست از آنجا برود. حتی اگر خاله نامجون اجازه نزدیک شدنش را نمیداد. "شبیه روح شدی. یکم بخواب" جه هیون ادامه داد.
(اگه بهوش بیاد، میخوام اینجا باشم) جین در گوشی اش تایپ کرد.
"اگه بهوش بیاد و تو رو اینجوری ببینه.. دوباره غش میکنه" اینطور گفت تا او را بخنداند. جین لبخند کمرنگی زد. "پس بیا بریم لباسات و عوض کن. از دیروز با اینا بودی. روی زمین هم که افتادی. عوضشون کن و بعد برمیگردیم.. در ضمن اینجا سرده و تو لباس خوبی نپوشیدی" همه این بهانه ها را ساخت تا جین را از آنجا ببرد.
جین بالاخره قبول کرد. در حدی که لباس هایش را عوض کند، زیاد طول نمیکشید.
با جه هیون به خانه برگشت. او را به داخل دعوت کرد تا منتظر بماند. چیز زیادی برای پذیرایی نداشت. فقط برایش لاته درست کرد. این را که خوب بلد بود.
بعد به اتاقش رفت. فقط در پنج دقیقه، خیلی سریع دوش گرفت. موهای خیسش را با حوله خشک کرد و کلاه بافتنی مشکی رنگی بر سرش گذاشت. هودی مشکی با شلوار تیره ای پوشید و از اتاقش بیرون آمد.
جه هیون حتی هنوز لاته اش را تمام نکرده بود. با دیدن او، خندید. "میخوای من و از خونه ت بیرون کنی؟"
جین لبخند زد و روی مبل نشست. منتظر او ماند تا تمامش کند اما آنقدر خسته بود که نفهمید چطور خوابش برد. نقشه جه هیون موفقیت آمیز بود.
وقتی که بیدار شد، از شوک روی زمین افتاد. اطراف را نگاه کرد. جه هیون یک لیوان آب دستش گرفته بود و از داخل آشپزخانه او را نگاه میکرد. "نترس. تقریبا دو ساعت خوابیدی. بالاخره" او گفت.
پس آن همه کافئین هیچ تاثیری نگذاشته بود؟ عذاب وجدان داشت. هم برای اینکه او را آنجا نگه داشته بود و هم برای اینکه نامجون را رها کرده بود.
با شرمندگی بلند شد. جه هیون فهمید بیشتر از آن نمیتواند او را بخواباند.
********************
YOU ARE READING
A Silent Voice [NamJin] [Completed]
Fanfictionپسر بالاخره برگشت و با دیدن او آنجا، انگار شوکه شد. دستپاچه اطراف را نگاه کرد. به دنبال چیزی میگشت. دفترچهای برداشت و آن را مقابل چشمهای مشتری بی صبرش گرفت. نوشتهها از قبل آماده بودند. (معذرت میخوام. نمیتونم بشنوم.) کاپل: نامجین ژانر: درام/انگ...