-ادیت شده-
تمام راه را از کتابخانه تا کافه دوید. از یک نفر خواسته بود تا در مدت نبودنش، به جای او بایستد و مراقب اوضاع باشد، چرا که میخواست هر طور شده، آن شب خودش را برساند.
شنبه شب، ساعت شش.
یکشنبه، کافه تعطیل میشد و از آنجایی که میدانست جین دوشنبه را مرخصی میگیرد پس میخواست قبل از آن، او را ببیند. حتی برای مدتی کوتاه. فقط برای چند دقیقه. همان هم کافی بود.
بالاخره وارد شد. نیمی از چراغها خاموش بودند و کسی آنجا نبود جز جین و همان دختر دبیرستانی که نیمه وقت کار میکرد.
دختر با شنیدن صدای در به طرف او چرخید و یک دستش را بر روی دیگری گذاشت. "متاسفم ولی دیگه تعطیل کردیم و.."
جین که متوجه حضورش شده بود، با هیجان برایش دست تکان داد و به شانه دختر ضربه آرامی زد تا توجهاش را جلب کند. بعد با زبان اشاره و حرکت دستهایش چیزی به او گفت.
دختر گویا زبان اشاره را بلد بود پس همانطور جوابش را داد و دوباره به نامجون نگاه کرد. "اون میگه که سفارشتون و آماده میکنه" بعد از آن حرف، دوباره به طرف جین چرخید. "اوپا بعدا میبینمت"
جین برایش سر تکان داد و لبخند خیره کنندهای زد. دختر از کنار نامجون رد شد تا از کافه بیرون برود. بعد دوباره از پشت شیشه برای جین دست تکان داد و کمی نگاه مشکوک نشانش داد که او را به خنده واداشت.
نامجون جلوتر رفت و مقابل جین ایستاد. "متاسفم. لازم نیست الان سفارشم و آماده کنی. میدونم که دیر اومدم" بعد با خجالت سرش را پایین انداخت. "همین که دیدمت کافیه" این کلمات را جین نه میتوانست بشنود و نه قادر بود بخواند. البته که پسر کوچکتر هم قصدش همین بود.
جین سرش را به نشانه منفی تکان داد و مشغول نوشتن چیزی شد. (میخوام برای خودم هم یه چیزی آماده کنم. هر میزی که خواستی رو انتخاب کن)
نامجون کم و بیش راضی شد. اگر قرار بود با هم آنجا باشند، پس بد نبود. قبل از آنکه از پیشخان دور شود تا یک میز را برای نشستن انتخاب کند، جین به پوستر روی دیوار که یک فنجان لاته را نشان میداد، اشاره کرد. میخواست مطمئن شود که نامجون هنوز هم لاته را میخواهد یا نظرش را عوض کرده است.
نامجون به نشانه تایید سر تکان داد و طرف دیگر نشست. فضای کافه آرامش بخش بود. خصوصا اینکه بیشتر چراغها خاموش بودند و همه چیز آماده بود تا برای آن روز، کافه تعطیل شود، تاثیر بیشتری در آرام بودن محیط کافه داشت.
مدتی بعد، جین با یک فنجان لاته و یک ماگ که مخصوص خودش بود آمد تا مقابل او بنشیند. فنجان را روی میز و مقابل نامجون قرار داد. روی آن، طرحی از یک ستاره به چشم میخورد. نامجون خندید. جین قطعا ستارهها را دوست داشت.
کمی از آن را نوشید. همانطور که از قبل انتظارش را میکشید، مزه خوبی داشت. به جین نگاه کرد که راحت بنظر نمیرسید و تمام مدت به گوشیاش چشم دوخته بود که روی میز قرار داشت.
با لرزش گوشی متوجه پیامی شد. آن را خواند و دوباره خاموشش کرد. نگران به نظر میرسید.
نامجون با خودش فکر کرد نمیتواند چیزی بپرسد. او فقط یک غریبه بود و زندگی فرد مقابلش ربطی به او نداشت. البته که.. توجه جین را به خودش جلب کرد. "این مزه خوبه داره"
جین لبخند آسوده خاطری زد و سر تکان داد.
بعد ادامه داد. "دیروز کتابهای جدید برامون رسیدن. بینشون چند تا کتاب درباره ستارهها هست. مطمئنم خوشت میاد"
جین دفترش را باز کرد. (ممنونم. خودت چه موضوعاتی رو دوست داری؟)
نامجون کمی فکر کرد و در ذهنش به جوابی نرسید. "فرقی نداره. روانشناسی و رمان. و کتابهایی که به رشته خودم مربوط باشه رو بیشتر از بقیه میخونم"
(رشته دانشگاهت؟ چی میخونی؟) کنجکاو نگاهش کرد.
نامجون،خوشحال از اینکه بالاخره توانسته بود حواس او را از تلفن همراهش پرت کند، لب زد. "ادبیات انگلیسی"
چشمهای جین برق میزدند. به نظرش سخت بود. (یاد گرفتن یه زبان دیگه باید سخت باشه)
پسر کوچکتر با تحسین نگاهش کرد. "تو هم بلدی. زبان اشاره"
جین با لبخند سر تکان داد. گرچه آن را در حد انگلیسی نمیدانست اما فقط مجبور شد که قبولش کند.
لرزش دوباره گوشی، باعث شد به آن نگاه گذرایی بیندازد. دیگر برایش اهمیت نداشت. این مشتری حس خوبی به او میداد. دوست داشت بیشتر حرف بزنند. تا آن زمان هیچکس مثل او صبورانه منتظرش نمیماند تا حرفهایش را بنویسد یا کسی مثل او سرعت حرف زدنش را پایین نیاورده بود تا بتواند بهتر لبخوانی کند.
جین همه اینها را میفهمید و این احساس برایش تازگی داشت. کیم نامجون با ملاحظه بود. حتی اگر قرار بود به خاطر دیر کردن، تنبیه شود، آن را به جان میخرید. فقط میخواست یک دقیقه بیشتر آنجا باشد.
نامجون به ساعتش نگاه کرد. بیشتر از نیم ساعت آنجا مانده بود. با شرمندگی به طرف جین چرخید. "متاسفم. کاملا حواسم پرت شده بود. تو باید خیلی وقت پیش برمیگشتی ولی بخاطر من موندی"
جین دستپاچه شد. رفتن او، این معنی را میداد که باید با آخر هفته سختش روبه رو شود. با دست لرزان برایش نوشت. (تو هم همینکار رو برای من کردی)
نامجون لبخند زد. "میبینمت. دیگه مشتری ثابت اینجا شدم. کیم سوکجین"
********************
I'm melting
VOCÊ ESTÁ LENDO
A Silent Voice [NamJin] [Completed]
Fanficپسر بالاخره برگشت و با دیدن او آنجا، انگار شوکه شد. دستپاچه اطراف را نگاه کرد. به دنبال چیزی میگشت. دفترچهای برداشت و آن را مقابل چشمهای مشتری بی صبرش گرفت. نوشتهها از قبل آماده بودند. (معذرت میخوام. نمیتونم بشنوم.) کاپل: نامجین ژانر: درام/انگ...