جین میان قفسه ها را گشت و بالاخره او را پیدا کرد. نامجون مثل همیشه مشغول جایگذاری کتاب ها بود. جلوتر رفت و از پشت دست هایش را دور او حقله کرد. سرش را به کمر او چسباند.
نامجون دست هایش را گرفت و از هم فاصله داد. بعد چرخید تا او را ببیند. قبل از آنکه حرفی بزند، جین دفترچه اش را بلند کرد. (نامجون شی. برات میوه اوردم)
لبخند زد. چطور میتوانست در این حد کیوت و خواستنی باشد. "پس بیا بریم" دستش را نگه داشت و او را با خودش از ساختمان کتابخانه بیرون برد. همانجا روی پله های ورودی نشستند و جین ظرف را از کوله اش بیرون آورد.
میوه های مختلف را با سلیقه در ظرف چیده بود. آن را میان خودش و نامجون گذاشت و دفترچه اش را هم روی پاهایش نگه داشت.
آخر هفته به خوبی تمام شده و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. جین دیگر نگران آخر هفته بعدی نبود. برایش مهم نبود اگر فقط همین یک هفته را برای بودن کنار نامجون داشت. فقط میخواست نهایت استفاده را از آن ببرد.
(نامجون شی. فکر میکنی بتونم درس بخونم؟)
سوال جدیدی بود. آنطور که میدانست، جین فقط دبیرستان را تمام کرده بود. با آن شرایطی که داشت، معلوم بود که نمیتوانسته درس بخواند.
"دوست داری چی بخونی؟" پرسید و دید که جین سرش را پایین انداخت. دیگر خبری از آن شوق چند ثانیه قبلش نبود.
(همیشه دلم میخواست معلم بشم. مال قبل از زمانیه که شنواییم و از دست بدم. یا حتی صدا. الان دیگه نمیشه)
نامجون دلش میخواست او را محکم بغل کرده و بگوید که همه چیز درست میشود اما دروغ بود. نمیتوانست صدای او را برگرداند. نمیتوانست باعث شنیدن دوباره اش شود.
در عوض برایش نوشت. (میدونستی بچه هایی هستن که با شرایط تو بدنیا میان؟)
جین خواند و متعجب سر تکان داد. معلوم بود که میدانست. او حداقل در بخشی از عمرش، شنیدن و حرف زدن را تجربه کرده بود اما بچه هایی بودند که مادرزادی این مشکل را داشتند.
نامجون با دیدن گیجی او لبخند زد. "خب حرفم اینه که.. اون بچه ها هم به معلم نیاز دارن"
فقط سه یا چهار ثانیه طول کشید. چشم های تاریک جین دوباره پر از ستاره بودند. به طرف نامجون خم شد و بوسه ای کوتاه روی لب هایش گذاشت.
(نامجون شی تو عالی هستی)
انگار او را فرستاده بودند که صبر نامجون را به چالش بکشد. همانقدر زیبا و الهه وار بود.
********************
منم همینطور نامجون شی.. منم همینطور😔😂
YOU ARE READING
A Silent Voice [NamJin] [Completed]
Fanfictionپسر بالاخره برگشت و با دیدن او آنجا، انگار شوکه شد. دستپاچه اطراف را نگاه کرد. به دنبال چیزی میگشت. دفترچهای برداشت و آن را مقابل چشمهای مشتری بی صبرش گرفت. نوشتهها از قبل آماده بودند. (معذرت میخوام. نمیتونم بشنوم.) کاپل: نامجین ژانر: درام/انگ...