09_هات چاکلت

331 96 17
                                    

بیست دقیقه به شش مانده بود پس حتما کافه را هنوز تعطیل نکرده بودند. جین فقط زمانی به کتابخانه می‌آمد که کافه تعطیل می‌شد.

با قرار گرفتن چیزی روی میزش، سر بلند کرد. یک لیوان بزرگ بود و آن طرف، جین ایستاده و با چشم های درخشانش او را نگاه میکرد. از اینکه زودتر آنجا آمده بود تعجب کرد. "برای منه؟" پرسید.

جین به سرعت سر تکان داد و تایید کرد. دفترچه اش را نشان داد. "امریکنو"

نامجون لبخند زد. "واو.. ممنونم" تشکر کرد و لیوان را گرفت. همان سفارشی را برایش آورده بود که خودش همیشه میگرفت. "خودت چی داری؟" پرسید و به لیوانی که میان دست های جین قرار داشت اشاره کرد.

جین نوشت. (هات چاکلت *-*)

نامجون به اموجی که او کشیده بود خندید و سعی کرد کشیدنش را تقلید کند. "خیلی کاربردیه" نامجون گفت و جین با غرور سر تکان داد و بند کیفش را روی شانه اش صاف کرد.

"میخوای کنار من بشینی؟" نامجون پرسید.

جین سرش را به دو طرف تکان داد و نوشت. (دوست دارم کنار بقیه بشینم. قول میدم مشکل درست نکنم)

"هر اتفاقی هم بیفته من طرف تو رو میگیرم. پس راحت باش" به او اطمینان داد.

جین خجالت میکشید از اینکه نامجون انقدر به او توجه داشت. از طرفی انگار از این توجه او خوشش آمده بود. با تکان دادن سر تشکر کرد و به طرف قفسه های کتاب رفت و از دید نامجون ناپدید شد.

مدتی که گذشت، نامجون کتاب های جدید را برداشت تا هر کدام را بر اساس موضوعش در قفسه مناسب بگذارد.

بین آنها کتاب های جدید ستاره شناسی را دید. یکی از آنها را که میدانست بهتر است برداشت و بقیه کتاب ها را همان جا رها کرد. در سالن چشم چرخاند و جین را پیدا کرد.

نزدیکش شد. میز را دور زد و پشت سر او ایستاد. کتاب را کنارش گذاشت و توجهش را جلب کرد. جین چرخید و او را نگاه کرد. نامجون خم شد و مداد را گرفت. (این جدیده) برایش نوشت.

جین لبخند زد و بعد از خواندن، چرخید تا تشکر کند.

تا آن لحظه نامجون را آنقدر نزدیک خودش ندیده بود. به نظرش خوشتیپ بود. قد بلند بود و موهای مشکی داشت که اکثر مواقع آنها را با کلاه میپوشاند. حدس زد حتما صورتش سرخ شده است پس رو برگرداند. (ممنونم. حتما میخونمش) نوشت.

نامجون به سرعت دور شد. قلبش ممکن بود بایستد. این پسر چطور آنقدر زیبا بود؟ حتی سریع پلک زدنش هم او را جور دیگری زیبا میکرد.

چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ از پسری که تقریبا یک ماه پیش او را دیده بود خوشش می آمد؟ حتما دیوانه شده بود.

بقیه زمان خودش را سرگرم کرد. کتاب های جدید و قدیمی را.. همه را از اول چید تا حواس خودش را پرت کند.

متوجه گذر زمان نشده بود. فقط چند ساعت بعد، سالن را خالی دید. فقط یک نفر به دیوار تکیه کرده و به زمین چشم دوخته بود. جین.

جلوتر رفت و نزدیکش ایستاد. جین به او نگاه کرد. از قبل دفترش را آماده کرده بود. (خسته نباشی. بعدا میبینمت)

نامجون نمیخواست او برود. این همان احساسی بود که اسمش را نمیدانست، اما میخواست که این پسر بیشتر بماند.

"جین.. میخوای با هم برگردیم؟"

********************

داره کم کم عاشقش میشه🫠

پ.ن: منم همینطور نامجون.. منم همینطور

A Silent Voice [NamJin] [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin