"واقعا خوشحالم مینهو...بلخره از چنگ پارک درت اوردم
مستر لی درحالی که لیوان قهوه رو جلوی مینهو میذاشت این رو گفت و باعث خندیدن خودش و پسر شد.
×ایشون بهم گفتن روزی سه بار بهشون زنگ میزدین تا منو منتقل کنن
مستر لی روی مبل رو به روی مینهو نشست و اه کشید: حقیقتا حس میکردم به وجود پسرم توی این ساختمون نیاز دارم.
مینهو کمی از قهوشو مزه کرد: من اینجام پدر..
مستر لی لبخند زد: خیلی خب..اطرافو بهت نشون میدم و درباره بیمارهایی که تحت مراقبت توعن....
به پاکت روی میز اشاره کرد: توی این پاکتن..شیفت ها هفته ای عوض میشن..و فکر نمیکنم نیاز به توضیح دیگه ای داشته باشی.
مینهو سرشو تکون داد و پاکت رو برداشت..
___________________________________
" اینجا هم سالن غذا خوریه و خانم مین آشپزشه..
مستر لی به خانم مین که مشغول اماده کردن ظرف ها بود اشاره کرد.
خانم مین با دیدن مینهو لبخندی زد و تعظیم کرد: پدرتون همیشه ازتون تعریف میکرد..
مینهو هم تعظیم کرد: ایشون به من لطف زیادی دارن..
مستر لی با خنده پشت پسرش زد: خیلی خب..تقریبا مطمعنم همه جا و همه کس رو نشونت دادم.. امروزو یکم اینجا بچرخ تا باهاش اشنا شی..فردا برگه بیمارهاتو مطالعه کن و رسما کارتو شروع کن.
مینهو سری تکون داد.
پرستاری سمتشون اومد: مستر لی..مستر پارک اینجان و دنبال شما میگردن.
پدر و پسر خندیدن..
"اومده انتقام بگیره..
مستر لی برای بار دوم پشت پسرش زد و گفت: اینجا قایم شو تا برم شرشو کم کنم
خانم مین و مینهو خندیدن و به مستر لی که از سالن خارج میشد نگاه کردن..
*ببینم غذا خوردی؟
مینهو با تعجب سمت صدا برگشت: بله؟
خانم مین نگاش کرد: یکم کاری میخوری؟؟
مینهو پلک زد: فکر بدی نیست
خانم مین لبخند زد: بشین اونجا..زمان غذا خوردن بقیه بچها 1 ساعت دیگس..
×بچه ها؟
خانم مین همیطور که سمت اشپز خونه میرفت گفت: البته..تمام کسایی که اینجان بچه های منن
_____________________________
×این واقعا خوشمزش
مینهو با شگفتی گفت و خانم مین خندید: خوشحالم که دوسش داری..
اون روی یکی از نیمکت های سالن غذا خوردی نشسته بود.. و کاری عجیب ولی خوشمزه ای که جلوش بود رو میخورد..بحرحال بهتر از غذا های اماده ی بیرون که معلوم نیس چی توشه بود..
خانم مین سمت اشپزخونه رفت که صدایی اومد
=اجومااا
مینهو و خانم مین سمت صدا برگشتن و پسری رو دیدن که با دستای بسه سمتشون میومد.
مینهو نگاش کرد..
مو های خرمایی
لبخندی بامزه..
این پسر همونی بود که تو حیاط دیده بود..
*هانا..دیر کردی..
هان به خانم مین رسید و مینهو از فاصله ی چندمتری نگاهشون میکرد..
هان دستاشو باز کرد.
خانم مین با دیدن دستاش هیجان زده گفت: واوو..اینو خودت ساختی؟!
هان با خنده سرشو تکون داد..دستبندی از گل های ابی سفید که توی دستاش بود رو به خانم مین داد: برای تو..
خانم مین خندید: هانا..این زیادی قشنگه..
و به سمت اشپزخونه رفت: بشین الان غذاتو میارم
هان با لبخند سرشو چرخوند و متوجه پسری که روی یکی از میزها نشسته بود و بهشون نگاه میکرد شد..
مینهو قاشق به دست و با دهن پر داشت بهش نگاه میکرد..
کمی تامل کرد و اروم براش دست تکون داد.
هان بهش خیره شد و مینهو حس کرد به دستش خیره شده..
بعد به سرعت فشنگ کل راهو دوید و از سالن خارج شد..
مینهو عملا هنگ کرده به نقطه ای که هان چند ثانیه پیش توش بود نگاه کرد..
خانم مین با ظرف غذا بیرون اومد و متوجه شد جز مینهویی که به در سالن خیره شده هیچ کسی تو سالن نیست.....
خانم مین با تعجب گفت: هانا کوش؟
مینهو هنگ کرده به خانم مین نگاه کرد: رفت..یا فرار کرد؟!
______________________________________
با پرستارا خداحافظی کرد و قدم زنان از چمنا سمت دروازه خروجی رفت
هوا رو به تاریکی میزد و ماه پدیدار شده بود..
=هییی
مینهو سمت صدا برگشت و با شخصی مواجه شد که نفس نفس زنان سمتش میدوعه..
اون..
هان بود؟!
پسر جلوی مینهو که رسید ایستاد..
خم شد و نفس نفس زد..
مینهو مردد پرسید: اتفاقی افتاده؟!
هان بلخره صاف شد و درحالی که هنوز نفسش سرجاش نبود دست بستشو سمت مینهو گرفت و بازش کرد..
مینهو با دیدن دستبندی از گل های صورتی و سفید به هان نگاه کرد: این برای منه؟!
متوجه صورت خندون هان شد: سلام..من هانم.. درواقع اسمم هان نیس.. اسم اصلیم جیسونگه ولی همه هان صدام میکنن..چون فامیلیم هانه...پس توعم هانی صدام کن...یا همون جیسونگ..که البته اگه بگی جیسونگ ممکنه جواب ندم چون بهش عادت ندارم و ممکنع فک کنم با من نیستی.. دراون مواقع میتونی بگی.. هویی سنجابهه...یا میتونی یه چیزی پرت کنم سمتم.. اون موقع میفهمم با منی.. و اگر در این مواقع هم جواب ندادم احتمالا باهات قهر کردم پس یا بیا نازمو بکش... یا سگ محلم نکن تا خودم ادم شم بیام سمتت..و 25 سالمه..
مینهو که با این حجم از اطلاعات عجیب و شاید اضافه یا حتی مفید برای بار دوم در روز هنگ کرده بود به هان خیره شد..
با دیدن نگاه ذوق زده هان به خودش اومد و دستبندو گرفت: اوه..سلام..منم مینهو ام..لی مینهو و..معمولا همون مینهو صدام میکنن..و منم 27 سالمه..
هان خندید: باشه..مینهو..ام..مینهو هیونگ..
__________________________
بوک مارکش رو روی اخرین صفحه ای که خونده بود گذاشت..
عینکشو دراور و اروم چشماشو مالید..
کتاب رو روی پاتختی کنار تختش گذاشت. و از رو تخت بلند شد..
به هال رفت و پاکتی که روی میز بود پدرش بهش داده بود رو برداشت..
روی کاناپه نشست و پاکت رو باز کرد..
لیستی از بیمارانی که تحت نظارتش بودن..
ورق زد و با دقت خوندشون..
با رسیدن به یه ورق توقف کرد و به عکس خیره شد..
خودش بود..
چشماش تو عکسم برق میزدن..
رفت سراغ مشخصات..
نام: جیسونگ
نام خانوادگی: هان
تاریخ تولد: 1998/9/14
نام پدر: سونمین
بیماری: DID*
توضیحات بیشتر: متهم به قتل پدر مادر و برادر 8 ساله اش
تحت مراقبت شدید در صورت سکوت کردن
*اختلال تجزیه هویت= عوض شدن هویت فرد بدون اینکه بفهمه و انجام کار هایی که بدون ارداش انجام میشه(اختلال تجزیه هویت با اختلال چند شخصیتی و اختلال دوقطبی فرق داره)رنگی باشید....♡
YOU ARE READING
My butterfly
Fanfiction×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟ =مطمعنم اگه اون پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم ×چی رو پیدا میکنی هانا؟ =خوشحالیمو..هیونگ ______________________________________ لی مینهو...پسر رئیس بیمارستان روانی سئول که از بیمارستان روانی گانگنام بیرون ا...