♡part 21♡

145 30 18
                                    

18 سال قبل...
کلیسای گوانجون..

حس میکرد دستاش دارن خواب میرن..
زیر چشمی از زیر دستای مشت شدش به مادرش که چشماشو بسته بود و سمت مجسمه مریم دعا میکرد نگاه کرد...
هوفی کشید و اروم دستاشو از هم باز کرد و درست نشست..
به اطراف نگاه کرد..
با دیدن خواهر میکائیل که با لبخند بهش اشاره میکرد سمتش بره لبخند بزرگی زد و با نگاه یواشکی ای به مادرش اروم اروم از جایگاه نشستن فاصله گرفت و سمت در بزرگ کلیسا رفت..

خواهر میکائیل درو براش باز کرد و باهم وارد محوطه خروجی و حیاط بزرگ کلیسا شدن..
جیسونگ خوشحال خمیازه ی بزرگی کشید و سمت خواهر میکائیل برگشت..

میکائیل که زنی جوان و زیبا بود با لبخند سمتش خم شد: خب جیسونگ کوچولو گشنت نیست..
جیسونگ سریع سر تکون داد: خیلی خیلی!
میکائیل خندید: پیش به سوی غذاا!!
هردو با جیغ سمت میز غذا دویدن..
______________________________
با دیدن پروانه ابی بزرگی که روی میز نشست ترسیده عقب پرید و بشقابشم عقب کشید..
میکائیل با محبت جیسونگو توی دامنش پنهون کرد: هانا لازم نیست بترسی..اون فقط یه پروانس..

_اونا خیلی ترسناکن!
#اصلا هم اینطور نیست..
خم شد و اروم پروانه ابی رنگ بزرگ روی انگشتش نشست..
میکائیل پروانه رو با فاصله از جیسونگ نگه داشت: ببین چقدر زیبان!

جیسونک همچنان با اخم به پروانه ابی خیره بود..
#هانا..بیا یکاری کنیم... الان خوشحالی درسته؟
جیسونگ کمی فکر کرد: اوهوم
#خب ببین...این پروانه اینجاست و تو خوشحالی.. هربار میای اینجا و شادی پروانه ها هستن...بیا فکر کنیم پروانه ها باخودشون شادی میارن..

چشمای جیسونگ 7 ساله درخشید..
میکائیل باید میدونست جیسونگ برداشتی که میخواد رو از حرفاش نداره....
_وقتی...پروانه ها هستن...شادم؟
میکائیل لبخند زد: دقیقا!!
جیسونگ اما همچنان با چشمای درخشانش به اون پروانه ابی رنگ خیره بود...
__________________
زمان: تولد 26 سالگی هان جیسونگ...

سلام..
واقعا بلد نیستم خوب احساساتم رو بیان کنم مخصوصا الان که باید بنویسمشون..
اما تلاشمو میکنم..
به عنوان اخرین تلاشم..

میدونی..
پروانه ها برای من همیشه یه نشونه بودن..
نشونه ازادیم..
اونها به من گفتن پروانه ها منو رها میکنن..
از شیطانی که هستم..
عجیبه نه؟
من نمیفهمیدم..
معنی حرفاشونو..
نمیدونستم شیطان چیه..
بعد اون اتفاق..
شب تولد 15 سالگیم..
من فهمیدم شیطان دقیقا چه معنایی داره..
شیطان خیلی ترسناک تر از تصوراتم بود..

10 سال دنبال پروانه ها گشتم..
تا دوباره ازاد شم..
فکر میکردم اگه پیداشون کنم اونا برمیگردن..
مادرم...پدرم...جیهون..

یه روز مثل همیشه توی 5 سال گذشته تنها توی حیاط پشتی اون بیمارستان نشسته بودم و داشتم و خیال پردازی میکردم...
خیال پردازی زمانی که پروانه هارو پیدا میکنم..
زمانی که رها میشن..
از شیطان درونم..

My butterflyWhere stories live. Discover now