♡part 12♡

172 41 5
                                    

به ساعت نگاه کرد که از 3 شب گذشته بود..
مطمعن پسر کوچیکتر الان خوابه اما دلیل نمیشد به دیدنش نره..
پشت در اتاقش وایساد و دستگیره رو اروم کشید..
صدایی توجهشو جلب کرد..
ناله؟!
درو با سرعت بیشتری ولی همچنان بی صدا باز کرد..
به پسر جمع شده روی تخت نگاه کرد..
به سرعت سمتش رفت..
جیسونگ توی خودش جمع شده بود..
به بالشش چنگ زده بود و دونه های براق عرق به لطف نور ماه روی پوستش مشخص بود..
سعی کرد چراغ بالای سر جیسونگو روشن کنه اما روشن نشد..
احتمالا سوخته بود..
به ناله های جیسونگ گوش داد..
چیز هایی نامفهموم..
احتمالا از گذشته..
دستاشو اروم روی شونه های پسر گذاشت و تکونش داد: نابی؟!...نابی من؟!..بیدار شو!
بعد چند بار تکون دادن پسر کوچیکتر...جیسونگ با وحشت بلند شد..
از رو تخت به حالت نشسته درومد و به رو به روش نگاه کرد..
وقتی دید شخصی شونه هاشو گرفته وحشت کرد..
به فرد نگاه کرد ولی وقتی دید صورت مرد قابل تشخیص نیست وحشتش دوبرابر شد...
مینهو که متوجه حالت جیسونگ شد جلو اومد و صورتشو زیر نور ماه گرفت: منم نابی..
جیسونگ وقتی دید اون شخص مینهوعه بجای اروم شدن بدتر شد و با جلو کشیدن پسر بزرگتر تو بقلش فرو رفت..
مینهو شکه به دیوار خیره شد...
صدای هق هق نابیش رو میشنید و لرزیدنش رو حس میکرد..
لعنتی فرستاد و اروم دستاشو دور پسر حلقه کرد..
موهای پسرو نوازش کرد و حرفی نزد..
اروم شونه هاشو گرفت و از خودش فاصلش داد..
جیسونگ با ترس نگاش کرد..نمیخواست ولش کنه..
مینهو بعد جدا کردن جیسونگ از خودش دنپایی راحتیشو دراورد و رفت روی تخت..
جیسونگه متعجب رو گرفت و دراز کرد..
پتورو روش مرتب کرد..
کنارش دراز کشید و پسرو تو اغوش کشید..
جیسونگ چند ثانیه با شک به سینه مینهو که بهش چسبیده بود خیره شد..
مینهو موهای پسرو نوازش میکرد و زمزمه میکرد: تموم شد نابی..
جیسونگ اروم و ناخداگاه بیشتر توی اغوش پسر بزرگتر جمع شد و خودشو بیشتر به اون چسبوند و لباسشو بین مشتاش گرفت..
=خیلی ترسناک بود...
×میدونی چی بود؟
=حتی نمیدونم چین..فقط میدونم ازش وحشت دارم...
×اون یه خوابه نابی...بهت اسیبی نمیزنه...
=میدونم...ولی هربار میترسم...
پسر کوچیکتر درحالی که به دستاش که لباس مینهو رو گرفته بود خیره بود گفت...
×پس دیگه لازم نیست بترسی...
=چرا؟
مینهو اروم بینیشو بین موهای پسر گذاشت و بعد اروم بوسیدش: چون من اینجام نابی...هروقت ترسیدی فقط صدام کن...من میام پیشت..باشه؟
جیسونگ گرم شدن قلبشو حس میکرد...
دیگه تنشی حس نمیکرد...استرس و ترسش رفته بود...
الان فقط احساس خجالت کمی داشت..
خوشحال بود که مینهو نمیتونه گونه های سرخشو ببینه: باشه...
×بخواب نابی...باید خسته باشی..
=توچی؟
مینهو با لبخند سرشو تو موهای پسر فرو برد و با تمام وجود بوش کرد: منم اینجا بیدار میمونم و ازت محافظت میکنم...
جیسونگ لبخند عمیقی زد و به پنهون کردن سرش توی سینه پسر بزرگتر گفت:شب بخیر لینو
×شب بخیر نابی من..
و بعد چند دقیقه مینهو منظم شدن نفسای پسر تو اغوششو حس کرد..
البته مینهو دروغ گفت..
اون چند دقیقه بعد از خوابیدن پسر کوچیکتر گرم شدن پلکاشو حس کرد و بعد بدون اینکه بفهمه درحالی که عطر موهای پسرو تنفس میکرد به خواب رفت...
و اون رو مینهو بعد از سالها بدون قرص خواب خوابید....

میخواستم این فیکو خیلی زود و خلاصه تموم کنم اما به این نتیجه رسیدم بیشتر از تصوراتم دوسش دارم:)
شماچی؟
مایل به وولت؟
خیلی حرف زدم دیگه..
رنگی باشید....♡:)

My butterflyWhere stories live. Discover now