×نونا من نمیتونم اوما رو ببینم..
•خدای من!...اون گفت پروازش 10:30 فرود میاد..
مینهو سردرگم پیشونیشو خاروند...
با دیدن زنی که موهای بلند و مشکیش روی پالتوی بلند کرمی تیرش ریخته بود و چمدون بزرگیو با خودش میکشید لبخند زد: پیداش کردم نونا..
•نظرت چیه تا خونه باهاش حرف بزنی که چرا من نیومدم استقبال تا بزاره شب بیام خونه مینی جون؟
با دیدن ابرو های گره خورده زن اروم خندید: اون واقعا میکشتت نونا..
دختر بزرگتر درحالی که توی شرکتش برگه های پخش و پلا روی میزشو جمع میکرد نالید: میدونمممممم!!
_____________________
÷پدرت گفته که حسابی سرت شلوغه مینهویا..
مادرش درحالی که ظرف کیمچیو به طرفش هول میداد گفت..
مینهو درحالی که با برنجش درگیر بود سر تکون داد: درسته...کارای زیادی هست...
خانواده لی که خلاصه از اقا و خانم لی و یورا و مینهو بود دور میز نشسته بودن و بعد چندین ماه غذای خانوادگی میخوردن..
پدر مینهو با خنده رو به مادرش گفت: این بچه خیلی کاریه...این چند ماه حتی یه روزم مرخصی نگرفته..
مینهو تایید کرد و یورا لیوانو جلوی صورتش گرفت تا نیش بازش معلوم نشه..
÷نباید انقد به بچه سخت بگیری گایون!
"من کاره ای نیستم خانم خودش میخواد..
خانم لی بدون توجه به مستر لی رو به مینهو با دلسوزی گفت: اصلا فردا مرخصی بگیر مینهویا..
مینهو سرشو تکون داد: ممنونم اوما اما من راحتم...کارمو دوست دارـ...
÷درخواست نبود مینهویا..فردا خالت اینا دعوتمون کردن...باید بریم..
مینهو شک زده به مادرش نگاه کرد: ا...اما
÷بلخره قراره همو ببینیم بعد چندین ماه....تازه لینام اونجا هست..
" خانم صدبار گفتم بزار بچه خودش انتخاب کنه..
÷من فقط دارم بهش حق انتخاب میدم گایونا..
خانم و اقای لی مشغول بحث درباره اینده ی بچه هاشون شدن..
و فقط یورا تونست درحالی که زیرچشمی به بردار کوچیکش نگاه میکنه غمه توی چشماشو ببینه...
صداها برای مینهو محو شده بودن..
سرشو پایین انداخته بود...
قرار بود فردا با جیسونگ اهنگ مورد علاقشو گوش بدن....
__________________
دوساعتی از بودن توی مهمونی میگذشت..
مینهو کنار شوهر خاله و پدرش نشسته بود و به حرفاشون گوش میداد...
البته فقظ وانمود میکرد گوش میده..
فکرش کلا جای دیگه ای بود..
حتما نابیش دلخور بود که امروز به دیدنش نرفته بود..
حتما کلی منتظر مونده بود تا مینهو بره و با هم اهنگ گوش کنن....
حتما منتظر بود تا درباره پروانه جدیدی که تو کتاب دربارش خونده حرف بزنه..
جیسونگ حتما منتظرش بود...
حتما بدون اینکه بفهمه خوابش برده..
اگه باز یادش بره رو خودش پتو بندازه چی..
ممکنه سرما بخوره..
دلش میخواست سرشو بکوبه به دیوار..
نابیش حتما از دستش ناراحت بود..
√پسر حواست کجاست؟
مینهو با شنیدن صدای شوهر خالش به خودش اومد: اوه متاسفم..ذهنم یکم درگیره..
مستر کیم خندید: درسته...دقدقه شما جونا خیلی بیشتر از ما پیرمرداس..
@اینجوری نگو اپا تو تازه 50 سالته..
لینا درحالی که دستاشو دور گردن پدرش حلقه میکرد گفت..
مستر کیم دستای دخترشو گرفت: اگه من دختری زبون باز مثل تو نداشتم چیکار میکردم؟
اون دو خندیدن..
لینا با دیدن مینهو دوست دوران بچگی و کسی که مدتیه به عنوان کیسی برای ازدواج در نظر گرفته شده سمتش رفت و جلوش وایساد..
@مینهو شی با یکم هوای تازه چطوری؟
مینهو به لینا نگاه کرد و با لبخند تایید کرد: حتما...
________________
@ماه کامله..
لینا درحالی که روی تراس وایساده بود رو به ماه بزرگ و کامل خطاب به مینهو که با کمی فاصله کنارش وایساده بود گفت..
×درسته..
@شنیدم هروقت با شخص مورد علاقت به ماه نگاه کنی ماه اون خاطره رو یادش میمونه و برات ارزوی خوشبختی میکنه..
×جدا؟..
لینا سمت مینهو برگشت و دستاشو به نرده تکیه داد..
میتونست حس کنه روح مینهو اصلا اونجا نیست..
لبخند تلخی زد: مینهوشی..تو دوست داری ماهو همراه کی تماشا کنی؟
مینهو خیره به ماه به فکر فرو رفت: با کی....
_______________________
با شنیدن صدای در اتاق اروم چشماشو باز کرد..
با دیدن جسمی که نزدیکش اروم لب زد: لینو؟
جسم بهش نزدیکتر شد و صورتش نمایان شد..
مینهو با لبخندی اروم نگاهش کرد: حالت چطوره نابی؟
جیسونگ واقعا دلتنگ پسر بزرگتر بود..
2 روز از اخرین دیدارشون میگذشت و مینهو امروز نیومده بود پیشش..
ناراحت بود...
دلخور بود...
اروم چشماشو مالید و سعی کرد بلند شه..
مینهو نزدیکش شد..
فاصله صورتشو به چند سانت رسوند و تو صورت متعجب پسر کوچیکتر لب زد: نظرت راجب یکم هیجان چیه؟
جیسونگ خواست منظور مینهو رو بپرسه که دستای مینهو دور زانو و پشتش حلقه شد و اونو بلند کرد..
جیسونگ شکه دستاشو دور گردن پسر حلقه کرد: چیشده؟!
مینهو هیششی گفت: ساکت نابی..نباید سر و صدا کنیم..
دره اتاق رو باز کرد و خارج شد...
توی تاریکی قدم برمیداشت و بیصدا حرکت میکرد..
جیسونگ استرس داشت..
سرشو تو گردن پسر بزرگتر قایم کرد...
واقعا استرس داشت اما...هیجان داشت...زیاد..
وقتی مینهو به حیاط پشتی رسید جیسونگو با پاهای برهنه روی چمنا گذاشت..
جیسونگ بخاطر سوزی که توی تنش افتاد اروم لرزید..
مینهو کتشو دراورد و روز جیسونگ پیچید..
کنارش نشست..
=لینو..چیشده؟
مینهو لبخند زد و به اسمون خیره شد..
جیسونگ به مسیر نگاه مینهو نگاه کرد و تازه متوجه شگفتی رو به روش شد...
قرص ماه کامل بزرگتر از هروقت دیگه ای داشت میتابید..
جیسونگ محو شد..
تاحالا ماهو انقد زیبا ندیده بود..
همیشه از پشت میله های پنجرش میتونست تکه هایی از ماهو ببینه اما این..
این زیادی زیبا بود..
مینهو به پسر محو کنارش نگاه کرد..
فقط اون بود که نابیش رو از ماه زیبا تر میدید؟
×میدونی..یه افسانه وجود داره...
جیسونگ به پسر بزرگتر نگاه کرد..
مینهو ادامه داد: میگن اگه با شخص مورد علاقت به ماه نگاه کنی اون برای شمادوتا ارزوی خوشبختی میکنه...
جیسونگ با شگفتی به مینهو نگاه میکرد...
سرشو پایین انداخت..
سرخ شدن گونه هاشو حس کرد..
دیگه سردش نبود..
شاپرک های توی دلش داشتن گرمش میکردن..
مینهو اروم با انگشتاش فک جیسونگو گرفت و صورتشو دوباره بالا اورد: میشه...ببوسمت....نابی؟
مینهو اروم اجازه گرفت..
جیسونگ به چشمای درخشان پسر مقابلش نگاه کرد..
اب دهنشو اروم قورت داد و نگاهشو پایین انداخت..
مینهو اروم صورتشو نزدیک کرد و بعد اروم لب هاشو روی لب های پسر مقابلش گذاشت...
جیسونگ اروم سرشو کج کرد و دستشو اروم سمت لباس مینهو برد و اونو توی مشتش گرفت..
بوسشون رو اروم پیش بردن..
مینهو اروم بود..
تلاشی برای خشونت یا بیشتر پیش بردن کار نمیکرد..
جیسونگ شرایط روحی برای اینکارا رو نداشت و مینهو اینو میدونست...
گاز اروم از لب پایین جیسونگ گرفت که باعث شد نابی با صدای ناله ارومی دهنشو باز کنه..
مینهو زبونشو وارد حصار دهن پسر مقابلش کرد..
جای جای دهنشو مزه کرد..
جیسونگ ارامش داشت..
این حس براش عجیب بود اما ازش لذت میبرد..
این حسو دوست داشت..
خیلی..
مینهو با حس اینکه پسر مقابلش داره نفس کم میاره اروم لب هاشو جدا کرد..
بینیشو به بینی پسر مقابلش چسبونگ و با چشمای خمار نگاش کرد: تو از ماه زیباتری نابی..
جیسونگ باز نگاهشو پایین انداخت که صدای بم مینهو اونو از جا پروند: چشماتو ازم ندزد نابی!..
با چشمایی لرزون به چشمای جدی پسر بزرگتر نگاه کرد..
مینهو دوباره تکرار کرد: دیگه هیچ وقت چشماتو ازم ندزد..نمیتونم بدون اونها نفس بکشم..
جیسونگ اروم سر تکون داد..
مینهو سرشو بلند کرد و اروم و عمیق پیشونی پسر کوچیکترو بوسید و باعث شد جیسونگ چشماشو ببنده...
مینهو ازش فاصله گرفت و توی جیبش دست کرد..
با دراوردن هنسفری و گوشیش یه سیم هنسفری رو توی گوش نابی گذاشت و یکی رو توی گوش خودش..
هنسفری رو به گوشی وصل کرد و اهنگ Here With Me از d4vd رو پلی کرد..
جیسونگ با شنیدن صدای ارامش بخش اهنگ چشماشو بست..
به شونه پسر بزرگتر تکیه داد و مینهو اون رو در اغوش کشید....خیره به ماه به اهنگ گوش میدادن و لذت میبردن...
و مینهو هیچ متوجه نوتیف گوشیش که شامل پیام(مینهو وسط مهمونی ول کردی کدوم گوری رفتی؟!) از طرف خواهرش بود نشد...
اون نابیشو به مهمونیه خانواده ترجیح میداد..
اون درحال حاظر نابیشو به همه چی ترجیح میداد....رنگی باشید:)))) ♡
YOU ARE READING
My butterfly
Fanfiction×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟ =مطمعنم اگه اون پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم ×چی رو پیدا میکنی هانا؟ =خوشحالیمو..هیونگ ______________________________________ لی مینهو...پسر رئیس بیمارستان روانی سئول که از بیمارستان روانی گانگنام بیرون ا...