=هیونگ میدونستی پروانه بلوطی ماده تا وقتی جفتش نیاد و پیداش نکنه پرواز نمیکنه؟
×نه وروجک..جالبه..
هان رو چمنا نشسته بود و کتاب مینهو رو روی پاهاش گذاشته بود...
این تقریبا صدمین فکتی بود که داشت به مینهو میگفت..
و البته مینهو که رو به روش نشسته بود برای صدمین بار تایید کرد و سعی کرد نکته هایی که پسر کوچیکتر میگه رو تو ذهنش بسپره..
البته زیاد موفق نبود چون تا به خودش میومد میدید محو پسر شگفت زده و کنجکاو روبه روش شده..
پسر کوچیکتر با شگفتی کتابو سمت مینهو گرفت و به عکسی اشاره کرد: هی این همونیه که اسمشو ازت پرسیده بودم!
مینهو به عکس نگاه کرد: اون قشنگه..
هان کتابو دوباره روی پاهاش گذاشت و دوباره با چشمای ستاره ای مشغول خوندن شد..
×میگم..
=بله؟×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟
پسر کوچیکتر با لبخند نگاش کرد..
=مطمعنم اگه پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم×چی رو پیدا میکنی هانا؟
=خوشحالیمو..هیونگ×شاد نیستی؟
=نمیدونم..×نمیفهمم
=منم
هان با خنده گفت..بعد به اسمون که از ابرای پفکی پوشیده شده بود خیره شد..
ولی مینهو برخلاف همیشه به اسمون نگاه نکرد..اون همچنان خیره به پسر رو به روش بود..
=من...اون...زمانی که تو هستی شادیم...شاید حس میکنم دیگه نیازی بهم نیست..
×میخوای بری؟
=نمیتونم..×چرا؟
=اگه من برم اون میاد..×کی؟
=کابوسمون..×کابوس؟
=میدونی..هان انگشتاشو بالا اورد و بهشون خیره شد.. جوری که انگار چیزی روشون باشه: همه ی اینا...از اون شروع شد..
×پس پدر مادر و برادرتـ..
=اون کشتشون..مینهو خیره پسر رو به روش برای اولین هاله ی عجیبی رو دور پسر حس کرد..
=من...اینجام تا نذارم اون برگرده...اما میدونی..حس میکنم دارم محو میشم...و این...نگرانم میکنه..
مینهو برای اولین بار احساسات جدید از هان میدید..
هان چهره خونسردی گرفته بود..اما این برای مینهو که از برجسته ترین روانشناس ها بود یه نگاه به چشمای پسر کافی بود تا بفهمه..
هان وحشت زده بود و نمیخواست نشونش بده..
=هیونگ
هان بلخره به مینهو نگاه کرد: لطفا...از جیسونگ مراقبت کن..
مینهو میتونست هاله اشکو تو چشمای ملتمس پسر رو به روش ببینه..هان قوی بود..
ولی اون بخشی از جیسونگ بود..و این یعنی هر چقدرم قوی باشه شکنندس..
هان میخواست زانو بزنه و از مینهو خواهش کنه جیسونگو ترک نکنه..میفهمید مدت زیادی وقت نداره..
با فرو رفتن در اغوشی شک زده به رو به حصار های محافظتی دیوار خیره شد..
تو اغوش مینهو فرو رفته بود و نوازش اروم موهاش توسط دست پسرو حس میکرد..
زمزمه پسرو شنید: قسم میخورم هان...ازش محافظت میکنم...ازتون محافظت میکنم...
سد اشک هان بلخره شکست و با فشردن روپوش مینهو توی مشتاس به اشکاش اجازه ریختن داد: جیسونگو به تو میسپرم هیونگ..
مینهو پلکاشو روی هم قرار داد و هانو بیشتر توی اغوشش فرو برد و زمزمه کرد: خداحافظ برای همیشه..
و هان برای اخرین بار ولی اینبار از ته دل لبخند زد: ممنونم لی مینهو هیونگ....
×من ممنونم هانی که تمام مدت مراقبش بودی...
=لینو؟
مینهو چشماشو باز کرد و وقتی دید پسر کوچیکتر اونو با اسمی که فقط یه نفر صداش میکرد صدا کرده قطره اشکی از چشمش ریخت..
مینهو پسرو از بقلش بیرون کشید و به پسر رو به روش که با صورتی خیس از اشک که کاملا برخلاف چشمای متعجبش بود نگاه کرد.
لبخند زد: هی نابی...فک کنم اسم اون پروانه ای که اون روز ازم پرسیده بودی رو پیدا کردم.....
هانی رفت:)....
فیک جدید اپ کردم
Colorful painting
هیونلیکس
دوست داشتید بخونیدش..
رنگی باشید.....♡
YOU ARE READING
My butterfly
Fanfiction×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟ =مطمعنم اگه اون پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم ×چی رو پیدا میکنی هانا؟ =خوشحالیمو..هیونگ ______________________________________ لی مینهو...پسر رئیس بیمارستان روانی سئول که از بیمارستان روانی گانگنام بیرون ا...