♡part 5♡

180 40 1
                                    

اخرین برگه از مشخصات لیست بیماراش رو خوند و دسته برگه هارو به کشوش برگردوند..
چند باری خونده بودشو و ترحیج میداد تمام نوشته های برگه رو حفظ باشه تا موقع ضروری دنبال برگه ها نگرده..
به ساعت نگاه کرد..2:45
فک میکرد بیمار ها الان مشغول غذا خوردن باشن..
عینکش رو دراورد روی میز گذاشت و چشماش رو اروم مالید..
بلند شد و روپوشش رو صاف کرد..
به پوشه ای که روی میزش بهش چشمک میزد نگاه کرد..
با تردید برش داشت و با کشیدن نفس عمیقی از اتاقش بیرون رفت..
ترجیح داد تا زمان تمام شدن غذای شخص مورد نظرش توی حیاط بچرخه..
با دیدن پسر اشنایی که نزدیک حصار مشقول انجام کاری بود تعجب کرد..
نزدیک پسر شد و اروم گفت: نابی؟
پسر کوچیکتر هیچ عکس العملی نشون نداد..
=هانی؟
پسر کوچیکتر به سرعت برگشت و با تعجب به مینهو نگاه کرد: مینهو هیونگ
بعد لبخندی بزرگ و درخشان زد..
پسر بزرگتر با دیدن هان لبخند زد و پوشه رو پشت سرش قایم کرد...
اونا مال نابی بودن نه هان..
کنار هان نشست: نباید ناهار بخوری؟
هان درحالی که دستشو روی چمنایی که روش نشسته بودن میکشید گفت: من زودتر از بقیه غذا میخورم..
=چرا؟
هان خندید: یبار تهیونگ ظرف غذارو کوبید تو سرم منم قهر کردم و دیگه همزمان باهاش غذا نمیخورم..
مینهو با تعجب بهش خیره بود: حالت خوبه؟!
هان با لبخند موهاشو کنار زد و گوشه ای از پیشونیشو به مینهو نشون داد که جای زخم قدیمی ای روش یادگار بود..
مینهو درحالی که به هان نزدیکتر میشد زخمشو بررسی کرد: کیم تهیونگ؟.. چرا باهاش در افتادی؟!
هان خندید: اون الان دیگه ادم خوبیه ولی من همچنان قهرم..
مینهو اهی کشید: از دست تو..
=اون چیه تو دستت هیونگ؟
مینهو نگاه هانو دنبال کرد و به پوشه تو دستش که الان کنارش روی چمن ها افتاده بود نگاه کرد: اوه.. این..
به هان نگاه کرد لبخند زد: مال یه نفره..
=حتما خیلی برات مهمه که همه جا همراهته..
×درسته.. اون عاشق اینه..
=و توهم عاشق اونی؟
×ها؟!
جیسونگ به تعجب مینهو خندید: اون عاشق اون پوشست.. پس توهم عاشق اونی که همه جا اون پوشرو داری مگه نه؟
مینهو به ابرا خیره شد: خب..عشقو نمیدونم..
با بیاد اوردن لبخند درخشان جیسونگ لبخند زد: ولی دوست دارم پیشش باشم و خوشحالش کنم..
=حسودیم شد هیونگ..
هان طلبکار گفت و مینهو خندید: هردوتامون دوس داریم اون خوشحال باشه هانا...بهم اعتماد کن..
=باشه..
×چی؟
=بهت اعتماد میکنم هیونگ..
مینهو نگاش کرد: من فردا نیستم و بعد شبا اینجام..بعدا میبینمت هانا
خواست بلند شه که استینش کشیده شد..
برگشت و با هانی مواجه شد که چشماش نگران بود و مردمکاش میلرزید..
با نگرانی زانو زد و هان همچنان سفت استین پسر بزرگترو چسبیده بود
×هانا خوبی؟!
=مراقب باش هیونگ!..
×مراقب چی؟!
=شبا...
پسر کوچیکتر لرزون و اروم زمزمه کرد: شبا خیلی خطرناکن هیونگ

رنگی باشید....♡

My butterflyWhere stories live. Discover now