پارت اخره:))
شب تولد 26 سالگی هان جیسونگ
بیمارستان مرکزی سئول
از زبان لی مینهو...نمیدونم کجام..
زمان از دستم در رفته..
میدونم چند ساعتیه که به سقف بالای سرم زل زدم..
تمام بدنم فلجه...
هیچیو حس نمیکنم..
نمیتونم تکونی به بدنم بدم..
تلاش میکنم اخرین چیزی که یادمه رو مرور کنم اما مغزم خسته تر از اونیه که توانایی تحلیل داشته باشه..میخوام دوباره بخابم..
اصن چرا بیدار شدم؟
صدای هایی مثل بیب بیب اروم و ناواضح از کنار گوشم پخش میشن..من کجام؟
چیشد که الان اینجام؟
چه اتفاقی افتاده؟
چیزی یادم نمیاد..
حس میکنم دوباره دارم توی دنیای سیاه خواب فرو میرم..
چشمامو میبندم..حس میکنم قراره نفسای اخرمو بکشم..
واقعا دارم میمیرم؟!
اما چرا؟
ایا واقعا لایق این مرگ هستم؟
ایا این مرگ انتخاب خودم بود؟چیزی پشت پلکام ظاهر میشه..
واضح نیست..
نمیدونم از کجا اومده..
از جایی ته ذهنم؟
اما چیه؟
شبیه یه پروانس..
یه پروانه ابی بزرگ..
اسمشون چی بود؟
یادم نمیاد..پروانه پرواز کرد و بلند شد..
هنوزم نمیتونستم تکون بخورم..
حس میکردم نشستم تو تختم و دارم یه فیلم سینمایی میبینم..پروانه بلند شد و روی موهای پسری نشست..
اون پسر از کی اونجا بود؟
چرا پشتش بهمه؟
اون پسر اما اروم پشت به من نشسته بود و به اسمون خیره بود..
اسمون؟!
حالا که دقت میکنم اسمون هم میبینم..
چقدر بزرگ و پر ابره..پسر دستاشو دور پاهاش حلقه کرده بود و روی چمنا نشسته بود..
چمن؟!
به پایین نگاه کردم..
تاحالا به چمنا دقت نکرده بودم..دوباره به پسر نگاه میکنم..
نمیدونم چرا..
اما حس عجیبی به اون پسر دارم..
نمیدونم چرا..
اما ناخداگاه دستم تکون میخوره..
نمیدونم چرا.....
اما میخوام بگیرمش..
نیاز دارم اون پسرو بگیرم..نمیدونم کیه..
نمیدونم چرا اینجاست..
اما میدونم بهش نیاز دارم..
ناگهان اون پسر از جاش بلند میشه..
لباس بلند سفیدی پوشیده..
اون لباس عملا هیچ چیزی نداشت اما من اونو زیبا ترین لباس دنیا میدیدم..و ناگهان..
اون پسر سمتم برگشت..
بهم نگاه کرد..
با چشمای درشت و فندقی رنگش..
با صورت پر پوست برفیش..
مسخ شده بودم..بهم لبخند زد..
دستشو سمتم دراز کرد و صدای بی نهایت زیباش توی گوشم پخش شد: وقتش نیست بیدار شی لینو؟لینو؟
لینو کیه؟
لینو منم؟نمیدونم کیم..
اما اون پسر..
اونو میشناسم..
اون شخص بالباس سفید و موهای بلند پرکلاغیش..
اون..
نابی من بود..
اون هان من بود..
اون جیسونگ من بود..
YOU ARE READING
My butterfly
Fanfiction×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟ =مطمعنم اگه اون پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم ×چی رو پیدا میکنی هانا؟ =خوشحالیمو..هیونگ ______________________________________ لی مینهو...پسر رئیس بیمارستان روانی سئول که از بیمارستان روانی گانگنام بیرون ا...