پشت در اتاق پسر کوچیکتر وایساد.
دستاشو تو جیبش کرد و روپوش سفیدشو کشید تا صاف شه..
استرس داشت؟
خب نه..
نه زیاد..
بیشترش بخاطر این بود که نمیخواست مزاحم پسر نابی بشه..
سه روز از اشناییشون میگذشت و اونا باهم وقت زیادی گذرونده بودن پس فکر میکرد طبیعیه که این موقع بره به اتاقش
به عقب و جلو تاب خورد و با قورت دادن اب دهنش اروم در زد..
صدایی مثل جیغ و بعد صدای سقوط چیزی رو زمین اومد..
مینهو وحشت زده خواست درو باز کنه.
=نیااااا!!
اما مینهو درو باز کرد و با نگرانی صدا زد: جیسونگ چیش....
حرفش با دیدن صحنه رو به روش نصفه موند...
×نابی..ام.. داری چیکار میکنی؟
به پسری که معلوم بود از تخت افتاده و سرش رو زمین بود و پاهاش بالای تخت رو هوا بود و کلی برگه رو تخت و دورش ریخته بود نگا کرد: یه مدل یوگاس؟
جیسونگ من من کرد: من..یکم هول شدم هیونگ
مینهو احساساتی مختلفی داشت...
داشت از خنده منفجر میشد و از طرفی میخواست گریه کنه که پسر سنجابی عشق پروانه رو به روش انقد خنگ و دست و پا چلفتیه..
اما بحرحال نگرانی به تمام احساساتش غلبه کرد و به طرف پسر رفت تا کمکش کنه بلند شه و مطمعن شه صدمه ندیده..
چهارزانو نشست و زیر بقل پسرو گرفت و اروم طوری که کمرش اسیب نبینه کشیدش تا پاهاش از تخت بیاد پایین..بعد بلندش کرد و همچنان که زیر بقلشو گرفته مطمعن شد که بتونه راه بره و اسیبی ندیده..
جیسونگ ایستاد و مینهو ازش فاصله گرفت..
جیسونگ لبخندی مضطرب و کم جون زد: ببخشید..
مینهو سرشو تکون داد: مهم نیس نابی
جیسونگ از لقب نابی اضطرابو از لبخندش برد و حالا لبخند کمرنگ و قشنگی زده بود..
به برگه های پخش و پلای کنارشون نگاه کردن
مینهو خم شد و سمت برگه های رو زمین دست برد: کمکت میکنم
=ممنون هیونگ
توجه مینهو به نقاشیا جلب شد..
طراحیای حرفه ای و محشر از پروانه های مختلف..
واوی گفت
بلند شد و برگه هارو به جیسونگ داد تا با برگه های رو تخت جم کنه: میگم...اینارو خودت کشیدی؟
جیسونگ سرشو تکون داد: من واقعا نقاشی بلد نیستم...اینارو کوک* کشیده
×جئون جونگ کوک؟
=اره...طراحیای اون بی نظیره..
×درسته...واقعا قشنگن..
مینهو به اطراف نگاه کرد: فقط به طراحی علاقه داری؟
جیسونگ باز سرشو تکون داد: من..از بقیه عکسم خواستم..ولی اونا یه جوری بودن.. یعنی.. حس طبیعی نداشت..میدونی.. یه جوری بودن..
مینهو تایید کرد..قطعا پرستارا وقت و حوصلشو نداشتن بگردن تو اینترنت و عکسای طبیعی پیدا کنن
×چیشد که افتادی؟
جیسونگ سرشو پایین انداخت و خجالت زده گفت: هول شدم..این موقع روز کسی نمیاد اتاقم..
بعد با تعجب سرشو بالا اورد: اینجا...چیکار میکنی هیونگ؟
مینهو دوباره یاد این افتاد که چرا اومده و اینبار اون من من کرد..
دستشو پشت گردنش کشید: خب.. سه روز پیش.. یه چیزی گفتی.. یعنی گفتی یه چیزی درست میکنی و خب من..
مینهو لحظه ای به چشمای جیسونگ خیره شد و تونست ستاره هایی که توی شبا تو اسمون نور افشانی میکننو تو چشماش ببینه..
سریع اون طرف تخت دویید با پاشو گذاشت رو یه برگه که از دست مینهو افتاده و لیز خورد و برای بار دوم افتاد اما اینبار با دستاش رو زمین فرود اومد
×جیسونگگگ
جیسونگ بلند شد: خوبم خوبم هیونگ
سمت کشو رفت و چیزی از توش ورداشت و سمت مینهو گرفت..
مینهو با شک به دستبند بنفشی کع برگاش کمی به پژمردگی میرفت که توی دستای جیسونگ بود نگاه کرد...
جیسونگ من من کرد:فکر کردم یادت رفته..
مینهو خواست تختو دور بزنه و به جیسونگ برسه که اونم حواسش به اون برگه طراحی سمج نبود و لیز خورد و با کمر خورد زمین..
اینبار جیسونگ فریاد کشید: هیونگگ
سمتش دوید و پاش به پای مینهو گیر کرد و تو بقل مینهو افتاد و ارنجش به صورت مرد خورد...
×چراااا
مینهو فریاد کشید و جیسونگ بین پاهاش زانو زده بود و با نگرانی صورتشو چک میکرد..
=ببخشیدد...ببخشیدد مینهویاا
مینهو ناله کرد: کبود میشههه
حدود چند ثانیه دوتاشون بی حرکت وایسادن و بعد نگاه جیسونگ به موهای مینهو افتاد که دستبندی که درست کردی بود روش افتاده بود..
بی اختیار زیر خندید کرد..
مینهو با تعجب چشماشو باز کرد و به جیسونگ خیره شد..
جیسونگ با خنده ی خجالتی به چشماش نگاه کرد..
×منو ناکار کردی بعد میخندی نابی؟
اینبار اتاق با صدای خنده ی هردوتاشون پر شد
هردوتاشون به اون وعضیت اسف بار و دست و پا چلفتی بودنشون میخندیدن..
و مینهو از فاصله ی چند سانتی شاهد اولین خنده هان جیسونگ بعد دیدارشون بود..
اون چهره ی خندون و چشمای درخشان قطعا مدت خیلی زیادی تو ذهنش میموند...
___________________________
کیسه یخ رو رو جای کبودی روی گونش گذاشت با بیاد اورن خاطره امروز دوباره لبخند زد..
با اومدن اعلانی گوشه صفحه لب تاب صفحه ای که داشت باهاش کار میکرد و بست و وارد اپ پیام رسان شد
هایون: به به مستر لی..چه عحب به ما پیام دادی..
لبخند زد و تایپ کرد: کمک میخوام نونا
بالای صفحه علامت تایپ کردن اومد..
هایون: کمکمو میخای پیام دادی پس..
«استیکر خشم»
هایون: حالا چیشده؟
مینهو لبشو گاز گرفت: نونا هنوز عکاسی میکنی؟
هایون: البته این شغلمه
مینهو به گوشه میزش که الان دو تا دستبند روش بود نگاه کرد
مینهو: یه خواهشی داشتم پس.....*فیک ویکوک همین تیمارستان عجیبم گذاشتم دوس داشتید بخونید:)
رنگی باشید....♡
YOU ARE READING
My butterfly
Fanfiction×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟ =مطمعنم اگه اون پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم ×چی رو پیدا میکنی هانا؟ =خوشحالیمو..هیونگ ______________________________________ لی مینهو...پسر رئیس بیمارستان روانی سئول که از بیمارستان روانی گانگنام بیرون ا...