♡part 8♡

173 41 4
                                    

تقریبا نیم ساعتی بود که از پشت پنجره به پسری که با دوستاش رو چمنا نشسته بود و میخندید نگاه میکرد...
حتی نفهمید که لبخند کی مهمون صورتش شده..
دلش میخواست بره پیششون..
پیش پسر کوچیکتر بشینه و به حرفایی که میزنه گوش کنه..
اون هان بود..
جیسونگ با هیچ کس جز خودش اینجوری راحت نبود.
توی جمع دوستاش نابیش فقط یه گوشه میشست و به بقیه نگاه میکرد..
نابیش فقط کنار اون بلند میخندید..
نابیش؟
یادش نمیومد کی ش مالکیتو اضافه کرده..
ولی ازش خوشش میومد و نمیخواست برش داره.
دیونه وار بود؟
البته که بود..
رابطه اونا یه روانپزشک و روانپریش بود..
نباید چیزه بیشتری میشد..
ولی مثل اینکه شده بود..
بحرحال هیچکدوم قصد حرف زدن دربارش رو نداشتن..
مشکلیم باهاش نداشتن..
مینهو نمیدونست چه حسی داره..
از اینکه جیسونگو به اسمی صدا کنه که فقط خودش میدونه خوشش میومد..
اون انقد اینو تکرار کرد که جیسونگم براش اسم گذاشت..
لینو...
بی معنی بود..
یه ترکیب مسخره از اسم و فامیلش..
ولی مینهو عاشقش شده بود..
شاید نه از خود اسم..
بلکه از اینکه توسط شخص خاصی صدا میشد..
فقط نابی لینو صداش میکرد..
اهی کشید و کیفشو برداشت...
شیفتش تموم شده بود..
انگار باید بدون خداحافظی میرفت چون سر هان شلوغ بود..
________________
*جیسونگگ!!
با شنیدن صدای مادرش سرشو از توی کتاب دراورد: بلهه؟!
صدای مادرش از طبقه پایین بلند شد: بیا شام حاظرهه!!
=الان میامم!!
کتاب اموزش عکاسی رو بست و از اتاق بیرون دوید..
به سرعت از پله ها پایین اومد که صدای نصیحت کننده مادرشو شنید: هانا عزیزم اروم تر بیا اگه بیوفتی صدمه میبینی..
جیسونگ خندید باشه ای گفت..
پشت میز غذا نشست و به جیهون که مشغول نقاشی بود نگاه کرد..
پسر بچه توی دنیای نقاشیش عرق شده بود و جیسونگو به خنده انداخت..
اروم موهای پسر کوچیکیترو بهم ریخت که باعث شد صدای اعتراض جیهون بلند شد: نکنن هیونگگ..
جیسونگ بلند خندید: اوه..یکی اعصابش خورد شده..
جیهون با اخم و جوری که فکر میکرپ کاملا جدی و ترسناک شده به جیسونگ نگاه کرد..
جیسونگ با دیدن اون اخما و لپای جیهون نتونست طاقت بیاره و جیهونو محکم تو بقلش کشید و دراز شد..
صدای جیغ و خنده جیهون بلند شد و هردو غش غش میخندیدن..
*پسراا..صدبار گفتم سر میز گشتی نگیرین!
مادرش با اخم مصنوعی لبخند در حالی که قابلمه غذا رو روی میز میذاشت گفت که جیهون اعتراض کرد: اوما هیونگ اذیتم میکنههه!!
*هان جیسونگ انقد سر به سر بچه نزارر!
جیسونگ درحالی که سعی میکرد خندشو جمع کنه بینی جیهونو فشار داد: به من چه این فسقلی انقد کیوته؟!
هردو صاف نشستن و مادرشون با گرفتن کاسه جیهون براش غذا ریخت..
صدای پله اومد و سونمین پدر جیسونگ از پله ها پایین اومد..
اون به جمع خانواده اضافه شد یورا مادر جیسونگ برای اونم غذا ریخت..
*خب هانی..برای تولد 15 سالگیت چی میخوای؟
جیسونگ ذوق زده بهش نگاه کرد: یه دوربین!..از اونا که تو اون مجلهه بود!
&مسخرس..
جیسونگ با شک به پدرش نگاه کرد..
سونمین ادامه داد: توی این سن باید به فکر درس باشی نه این چیزا...فک کنم یه میکروسکوب خوب باشه..
=اما منــ..
*بیاید دعا کنیم..
یورا بدون توجه به حرف جیسونگ گفت و همه دستاشونو قفل کردن..
یورا دعایی خوند و همه امین گفتن..
و البته صورت جیسونگی که صداش بخاطر بغض تقریبا شنیده نشد پایین بود تا چشمای اشکیش معلوم نشه...
____&&&
در اتاقش با ضرب باز شد و صدای جیغ اومد: تو پارش کردیی!!
جیسونک با ترس از رو تخت بلند شد و به جیهونی که با گریه و خشم نگاش میکرد خیره شد: چیو پاره کردم؟
جیهون داد کشید: تو اقای پو رو پاره کردیی!!
جیسونگ به عروسک پاره تو دست جیهون نگاه کرد: این همونی نیست که بابا مامان برا تولدت دادن؟
جیهون با خشم جیغ کشید: چرا و تو پاره کردیشش!!
صدای یورا که وارد اتاق میشد شنیده شد: چه خبرتونه؟!
جیهون به یورا نگاه کرد و با گریه به جیسونگ متعجب اشاره کرد: اون اقای پورو پاره کردد!
یورا با تعجب به جیسونگ نگاه کرد: چی؟!
جیسونگ متعجب گفت: من پاره نکردمش!
+چراا!! خودم دیدم رفتی تو اتاقمم..
جیسونگ متعجب نگاش کرد..اون کل روز از اتاق بیرون نرفته بود..
+چون بابا قبول نکرد برات چیزی که میخاستیو بخره کادوی مورد علاقه منو خراب کردی..ازت بدم میادد!!
یورا جیهون گریونو بقل کرد و با تاسف به جیسونگ نگاه کرد: وقتی بابات اومد دربارش حرف میزنم هان جیسونگ..
و اتاقو ترک کرد و جیسونگی که شک زده به در خیره بود رو تنها گذاشت: و..ولی من..تمام مدت اینجا بودم...
به دستاش نگاه کرد و با دیدن مقدار کمی پشم لای ناخون انگشت کوچیکش وحشت زده پلک زد:این دیگه چیهه؟!!

رنگی باشید....♡

My butterflyWhere stories live. Discover now