اخرین کارتونم با ناامیدی باز کرد و با دیدن وسیله مدنظرش توش لبخند پر رنگی زد و وسیله خاک گرفته رو اروم از جعبه ورداشت..
با فوت سعی کرد خاک روشو بپرونه و با استین لباسش روی لنزش کشید...
به دوربینی که چند سال پیش کنار گذاشته بودش نگاه کرد: سلام رفیق قدیمی..بهت نیاز دارم..
سریع بلند شد و سعی کرد بدون اینکه پاش به کارتونای دیگه گیر کنه و بخوره زمین از اتاق بیرون بیاد..
به اتاق مطالعش رفت و روی صندلیش نشست و برای هایون تایپ کرد..
مینهو: پیداش کردم..
هایون: سالمه؟
مینهو که یادش افتاد اصلا روشنش نکرده لبشو با حرص گاز گرفت..
دکمه روشنو فشار داد و چشماشو بست و دعا دعا کرد روشن که..
با ویوره ای که حس کرد با لبخند چشماشو باز کرد..
مینهو: اره
هایون: بزن بریم جنگلل
هایون: *استیکر ذوق زدگی*
___________________________________________
ساعت حدودا ده شب بود..
قدم هاشو ارم سمت اتاق پسر ورداشت..
پشت در وایساد و اروم در زد..
وقتی اینبار صدا جیغ و سقوطی نشنید فکر کرد شاید پسر خواب باشه.. بحرحال الان زمان خوابه..
اروم درو باز کرد و وارد شد..
چراغ خاموش بود و فقط نور ماه فضا رو روشن کرده بود..
به تخت پسر نزدیک شد و با دیدن اینکه دراز کشیده و نفساش منظمه فهمید خوابه..
اهی کشید و سمت در رفت..
=مینهو.. هیونگ؟
با تعجب برگشت و به جیسونگی که سرشو بلند کرده بود اروم سعی میکرد بشینه نگاه کرد: اوه..شرمندم بیدارت کردم..
جیسونگ درحالی که چشماشو میمالید با لبخند کمرنگی که توی تاریکی مشخص نبود با صدای خاب الودی گفت: نه.. خودم بیدار شدم..
×نابی؟
=بله؟
مینهو هم متقابلا لبخند زد..
صدای جیسونگ همچنان خاب الود سوالی بود: چیزی شده هیونگ؟
مینهو نزدیک جیسونگ شد..
جیسونگ نشست و چراغ خواب بالا سرشو روشن کرد: چیزی شده؟
پسر بزرگتر پوشه ای کاغذی رو از پشتش دراورد سمت جیسونگ گرفت: برای توعه..
جیسونگ با تعجب نگاش کرد: چیه؟
×چرا خودت نمیبینیش خنگول؟
پسرکوچیکتر با کنجکاوی پوشه رو گرفت و بازش کرد..
=ایـ....اینا...
مینهو که با استرس دستاشو پشتش قایم کرده بود لب زد: خب.. نظرت؟
جیسونگ عملا ساکت شده بود..
چیزی نمیگفت. ـ
نمیتونست بگه..
سرش پایین بود به برگه ها خیره بود..
موهاش بلندش باعث میشد مینهو نتونه چشمای پسرو ببینه و بفهمه چه احساسی داره...
لبشو گزید: خوشت نیومد جیسونگا؟
با دیدن قطره ای که روی یه عکس افتاد و اونو نمدار کرد به تعجب و نگرانی نزدیک تخت پسر شد: جیسونگ خوبی؟؟!
همون لحظه کشیده شدن روپوشش و رفتن چیزی در اغوشش و حس کرد..
با شک به پایین نگاه نگاه کرد پسر کوچیکترو دید که محکم اون رو در اغوش گرفته بود..
سر پسر روی شکمش بود و دستاش به رو پوشش چنگ زده بود..
×نابــ...
=ممنونم..
×چـ..چی
صدای فین فین اروم پسرو میشنید: اینا واقعا بینظیرن هیونگ.. من.. عاشقشونم..
مینهو شاید حتی ناخواسته اروم شد..
تپش تند قلب پسرو حس میکرد و میخواست ارومش کنه..
یکی از دستاشو دور پسر گذاشت و اونو به خودش فشرد و با دست دیگش موهاشو نوارش کرد..
اون دوست داشت..
دیدن خوشحالی هان جیسونگو دوست داشت..
نفهمید چند دقیقس اونجا وایساده..
نفهمید پاهاش دارن درد میگیرن..
وقتی تپش قلب پسر منظم شد متوجه شد دوباره وارد عالم خواب شده..
اروم دستای پسرو از دورش باز کرد و با گرفتش پشت سرش اروم سرشو روی بالش گذاشت..
عکسارو توی پاکت برگردوند و روی میز کنار تخت پسر غرق در خواب گذاشت..
چراغ بالا سرشو خاموش کرد و پتوشو بالا کشید..
کمی مکث کرد..
دودل بود..
خم شد و صورتشو چند سانتی متریه صورت جیسونگ قرار داد..
رد اشک رو صورتش برق میزد..
ولی نفساش اروم و..
و لبخند خیلی کمرنگی رو صورتش بود..
نزدیک تر شد...
اروم از بین موهاش وسط پیشونیه پسرو بوسید..
چند ثانیه تو اون حالت موند..
بلخره ازش جدا شد و تو اون فاصله کم اروم زمزمه کرد: شب بخیر نابی من..
پاورچین بدون هیچ صدایی از اتاق بیرون رفت و با اخرین نگاه به پسر خواب درو بست....رنگی باشید....♡
YOU ARE READING
My butterfly
Fanfiction×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟ =مطمعنم اگه اون پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم ×چی رو پیدا میکنی هانا؟ =خوشحالیمو..هیونگ ______________________________________ لی مینهو...پسر رئیس بیمارستان روانی سئول که از بیمارستان روانی گانگنام بیرون ا...