15 سال پیش..
اپارتمان خانواده هان..به اینه شکسته توی اتاقش خیره بود...
تیکه های شکسته انعکاسچشمای بی حسشو بهش نشون میداد..کتابای دوست داشتنیش حالا پاره و اتیش گرفته کنارش افتاده بود..
دوربینی که بلخره بعد سالها جمع کردن پول تو جیبیش گرفته بود شکسته گوشه ای افتاده بود..
حتی نتونست یه عکسم باهاش بگیره..
همه چیز از بین رفته بود..
لباساش پاره شده بود تا نتونه پاشو از خونه بیرون بذاره..
دوربینش شکسته بود تا نتونه شاد باشه..
کتاباش پاره بودن چون اونا گفتن بخاطر اونا دیونه شده..برخلاف علاقش اتفاقات چند ساعت پیش برای بار هزارم تو ذهنش پلی شد..
پدرش اومد تو اتاقشو همه چیزو از بین برد..
برای اولین بار از پدرش کتک خورد..و مثل همیشه نمیدونست چیکار کرده..
نمیفهمید چرا..
نمیفهمید کجا رو اشتباه رفته..
زمانی پدرش داد میکشید و بهش میگفت دیونه..
زمانی که بهش گفت ابروی این خانواده رو میبره..
زمانی که درو قفل کرد و گفت تا زمانی که دست از مسخره بازی در نیاری همینجا میمونی تا بمیری..جیسونگ اولش فکر میکرد شوخیه..
گریه کرد و پشت در نشست..
خواهش کرد ببخشنش..
التماس کرد..
از تاریکی میترسید..
و مثل اینکه پدره عزیزش یادش رفته بود چراغ اتاقش دیروز سوخته بود...چندین ساعت توی تاریکی موند..
صداهای عجیبی میشنید..
وقتی به جایی خیره میشد تصویرای وحشتناکی توی ذهنش حجوم میاورد..
دستاشو رو گوشاش گذاشته بود و چشماشو بهم فشار میداد..مادرش؟...
اون تمام که پدرش داد میزد و کتکش میزد..
تمام مدتی که وسایلاشو میشکوند..
کنار در ایستاده بود و بهش نگاه میکرد..
با دستاش گوشای جیهونو گرفته بود تا صدا اذیتش نکنه..نگاه های مادرشو یادشه..
زمانی که زمین افتاده بود..
از بین اون همه سروصدای پدرش و دردی که میکشید..
چشماش به مادرش خیره بود..اون زن تمام مدت گوشه ایستاده بود..
هیچ کاری نکرد..
اما چرا؟..
نمیدونست..
بازم نمیدونست..نمیدونست چند ساعت گذشته...
پرتو های کمرنگ نور خورشید بهش نشون میداد شب گذشته..
و حالا بدون هیچ احساسی به تصویر تیکه تیکه شده خودش خیره بود..صب شده..
امروز تولدشه..
دستشو سمت یه تیکه شیشه شکسته اینه برد..
اونو توی دستش گرفت..
مردن تو روز تولدت چه حسی داره؟..قطرات اشکش خشک شده بود..
چیزی حس نمیکرد..
اگه الان میخواست خودشو بکشه کی جلوشو میگرفت؟..
دست دیگشو بلند کرد و به مچش خیره بود..
به چیزی فکر نمیکرد..
جای ضربه هایی که پدرش بهش زده بود میسوخت..
حس میکرد دندش شکسته..
لبش پاره بود..
بالای ابروش ترکیده بود..
گوشه چشمش خون مردگی جمع شده بود..
YOU ARE READING
My butterfly
Fanfiction×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟ =مطمعنم اگه اون پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم ×چی رو پیدا میکنی هانا؟ =خوشحالیمو..هیونگ ______________________________________ لی مینهو...پسر رئیس بیمارستان روانی سئول که از بیمارستان روانی گانگنام بیرون ا...