!ممنون که زود تشریف اوردید..
خانم چوی..مدیر مدرسه بهار سبز عینکشو روی چشمش جابه جا کرد و نگاهشو از برگه های جلوش گرفت و به خانم و اقای هان داد..
اقای هان با اخم سکوت کرده بود و به میز مدیر خیره بود..
خانم هان با استرس اب دهنشو قورت داد: ما با تمام سرعت خودمونو رسوندیم..حالا میشه بگید چی شده؟
خانم چوی عکسای توی پوشه رو برگردوند و به اون دو نشون داد: موضوع اینه..
خانم و اقای هان با دیدن عکسا شکه شدن..
شیشه رختکن ورزشی کاملا شکسته بود..
خورد شیشه های همه جا ریخته بود و اوضاع خیلی داغون بود..
خانم هان شکه و با استرس به عکسا نگاه کرد: این ربطی به جیسونگ ما داره؟
خانم چوی به اون دونفر نگاه کرد: امروز هان جیسونگ با چوب بیسبال تمام شیشه های رخت کنو شکست و حتی سعی کرد به یکی از بچه ها حمله کنه..
سکوت برای مدتی توی اتاق رو فرا گرفت..
اقا و خانم هان تلاش میکردن قضیه رو حضم کنن و خانم چوی منتظر واکنششون بود...
*این امکان نداره!...چرا هان باید همچین کاری کنه؟!
!منم نمیدونم خانم هان..بنظرم بهتره درباره این موضوع با یه روانشناس صحبت کنید...جیسونگ به مشاوره نیاز داره..
&پسر من به این چیزا نیاز نداره..
اقای هان درحالی که از جاش بلند میشد گفت..
خانم چوی همراهش بلند شد: اقای هان میشه به حرفام گوش کنید؟!..پسرتون از لحاظ روانی به مشاور نیاز داره!..مشخصه که توی فشاره!
اقای هان همینطور که بیرون میرفت بلند گفت: گفتم پسر من به این چیزا نیاز نداره!..من پدرشم و بهتر از هرکسی میدونم چی میخواد!!
خانم چوی کلافه به قیافه سردرگم خانم هان نگاه کرد..
خانم هان با استرس بلند شد و تعظیم کرد: متاسفم..لطفا مقدار خسارت رو برامون بفرسید.. بازم متاسفم...
برای اخرین بار تعظیم کرد و از اتاق خارج شد..
خانم چوی شکه به در بسته نگاه کرد: واقعا سلامت روان بچشون براشون شوخیه؟!
______
جیسونگ با استرس روی پاهاش نشسته بود..
پوست گوشه ناخوناشو کنده بود یکی از گوشه ناخوناش داشت خون میومد..
این عادتو جدیدا پیدا کرده بود..
کندن پوست ناخون هاش..
دردناک بود ولی تنها راه تخلیه استرسش بود..
نمیدونست چیکار کرده..
دوباره...
دوباره نمیدونست چیکار کرده..
اشک دیدشو تار کرده بود..
بدون اینکه بفهمه صد اشکاش شکست و یه قطره روی گونش غلتید..
ترسیده بود..
وحشت کرده بود...
با دستای لرزون اشک روی گونشو پاک کرد..
به کمک نیاز داشت..
نمیدونست چه بلایی داره سرش میاد..
هان جیسونگ از خودش ترسیده بود...
____________________
=بزارش..زود
×باید تمرکز کنم..
=باید تسلیم شی هیونگ نمیتونی ازش در بری
×ساکت شو وگرنه صدامون میره بیرون
=بیخیال هیونگ فقط بزارشش
مینهو عرق روی پشونیشو پاک کرد و بعد ناچار کارتشو گذاشت رو تخت..
هان سریع کارتشو گذاشت و بلند داد زد: ای ولل!!
هان بلند گفت و بعد سریع جلوی دهنشو گرفت...
مینهو مشکوک کل صفحه بازیو نگاه کرد و وقتی دید واقعا باخته با کلافگی بقیه کارتارو رو تخت انداخت و موهاشو بهم ریخت..
هان ادای رقصیدن دراورد و استیناشو بالا زد: من اولین نفر تو دنیام که از لی مینهوی کبیر میبرهه!
مینهو با اخم بامزه ای غر زد: تقلب کردی!
=نخیرم
×چراعم
=نخیرم
×چراعم
=چراعم
×نخیرم!
مینهو وقت نیش باز هانو دید چند ثانیه حرفشو تحلیل کرد و بعد با کف دس به پیشونیش زد: به ذره بچه منو گیر اورده..
صدای قهقه اروم هان بلند شد: حالا نوبت مجازات هیونگی
×چی میخای سنجاب سخنگو؟
هان به شیرینی خندید و دستشو زیر چونش گذاشت تا فکر کنه: اومممم...خب...
مینهو تمام مدت فکر کردن هان بهش خیره بود..
درواقع محوش بود...
یعنی زمانی جیسونگم انقد شیطون بود؟
=فهمیدم..
هان به مینهو نگاه کرد: بگو وروجک..
=وقتی از اینجا اومدیم بیرون منو ببر گالری...
مینهو بعد چند ثانیه مکث بهش خیره شد: گالری؟
جیسونگ لبخند زد: اوهوم..شنیدم جاهایی هستن که ففط از چیز خاصی عکس دارن...میخام گالری پروانه رو ببینم..
مینهو لبخند محوی زد: ول کن پروانه ها نیستی نه؟
هان خندید..
هان از مینهو خواست ببرتش گالری..
هان میدونه وقتی از اینجا بره دیگه وجود نداره..
هان اینو برای جیسونگ میخواد...
هان از من خواست..
هان به من اعتماد داره..
هان جیسونگو به من سپرد...
اینا چیزایی بود که توی ذهن مینهو درحال چرخش بود..
لبخندش عمیق تر شد: قبوله وروجک..
هان با ذوق نگاش کرد و بقلش پرید: مرسیی
مینهو با شک هانو گرفت و خندید: من بخاطر تو هرکاری میکنم سنجاب سخنگو..رنگی باشید...♡
YOU ARE READING
My butterfly
Fanfiction×چرا انقد این حشره هارو دوست داری؟ =مطمعنم اگه اون پروانه هارو پیدا کنم اونم پیدا میکنم ×چی رو پیدا میکنی هانا؟ =خوشحالیمو..هیونگ ______________________________________ لی مینهو...پسر رئیس بیمارستان روانی سئول که از بیمارستان روانی گانگنام بیرون ا...