♡part 17♡

164 36 16
                                    

*هـ....هانـ...
زن درحالی که با وحشت روی زانو هاش افتاده بود به رو به روش نگاه میکرد..
اشکاش روی گونه هاش بودن که نمیشد فهمید بخاطر ترسه یا غم...
غم از دیدن پسره بیجونی که چشمای وحشت زدش حتی بعد مرگشم باز بود..
و ترس از دیدن هیولایی که با جاقوی بزرگ اشپزخونه پشت بهش وایساده بود....

پسر اروم برگشت..
لباسش پر از لکه های قرمز رنگ بود..
موهای بلندش که نصفش بریده شده بود نصفی از صورت و چشماشو پوشونده بود...
پسر قدمی سمت مادرش برداشت..
زن انقد تو شک بود که جز عقب کشیدن خودش نتونه هیچ کاری انجام بده..

سعی کرد فریاد بکشه: سونمین!!!
با زجه اسم شوهرش رو صدا زد..
=خودتو خسته نکن..
پسر 15 ساله اروم گفت و مادرش با بهت نگاش کرد..
موهای پسر از جلوی صورنش کنار رفت و زن تونست صورتش که قطره های خون روش پاشیده بود و چشمای تاریکشو ببینه...
تاحالا چشمای پسرشو انقد تاریک ندیده بود..

ولی اون چشما..
دربرابر لبخند بزرگ روی صورتش هیچی نبود: اولین نفر اون رفت به درک...

قدم دیگه ای به زن نزدیک شد...
زن فلج شده بود..
مثل اینکه قرصای خاب اور داشت روی اونم اثر میکرد: خ...خواهش...میکنم...

=نگران نباش اوما...توعم میری پیش شوهر و پسر عزیزت...

قطره های خون قرمز رنگ جیهون از نوک چاقوی بزرگ اشپزخونه پایین میریخت

جیسونگ هیج وقت اجازه نداشت به اون چاقو دست بزنه...
برای دستای کوچیکش زیادی بزرگ بود...
_________________________
با وحشت از جا پرید..
نشست و با احساس مرگ نفس نفس زد..
تنش خیس عرق بود و دونه های اشک و عرق از صورتش میچکید..

همه جا تاریک بود و چیزی نمیدید..
نفس نفس میزد و به صفحه تاریک رو به روش خیره بود...
ناخداگاه اشکاش چاری شد..
زانو هاشو بلند کرد و با گذاشت دستاش روش سرشو رو گذاشت و به شروع به هق هق کرد..

کابوسش برگشته بود...
کابوسی از خانوادش..
کابوسی که 10 ساله دنبالشه..
کابوسی که نمیفهمید چرا وجود داره..
و چرا انقد واقعیه..

ترسیده بود..
اولین چیزی که به ذهنش رسید باعث شد سرشو بلند کنه..
لینو...
بیشتر از هر لحظه ای بهش نیاز داشت..
میخاست بره پیشش..

چیزی یادش اومد..
مینهو امروز نیست..
پسر بزرگتر امروز تعطیل بود..

شاید بخاطر همینه که دوباره اون کابوسو دید..
دستشو سمت چراغ بالا سرش بود و بعد فشار دادنش فهمید سوخته...

از رو تخت بلند شت و سمت کشوش رفت.. با برداشتن دفترش سمت پنجره رفت..
روی سرامیک های سرد نشست..
نور ماه خیلی کم بود ولی بازم چیزایی قابل دیدن بود..
دفترو باز کرد و دونه دونه عکسای پروانه هارو نگاه کرد..
پلک زد..

چرا پروانه ها دیگه ارومش نمیکردن..
10 سال پروانه ها باعث اروم شدنش میشدن..
امید پیدا کردن اون پروانه های ابی..
پس چرا الان اروم نمیشد..

اون الان به پروانه ها نیاز نداشت..
اون الان به کسی که همیشه پروانه خطابش میکرد نیاز داشت..

=مین...مینهو

مایل ولت و نظر؟
رنگی باشید...♡

My butterflyWhere stories live. Discover now