♡part 20♡

166 25 61
                                    

زمان حال...
بیمارستان روانی پروانه..
اتاق 143..

حس میکرد دست پاش فلج شده..
توانایی انجام هیچ واکنشیو نداشت..
فقط مثل یه مجسمه اونجا وایساده بود..

خیره بود..
به پسری که رو به روش ایستاده و داستانیو تعریف کرد که تو کابوس هاشم نمیدید..
به پسری که با لبخندی مرموز رو به روش ایستاده بود و بهش خیره بود..

به هیولا..
هیولایی که درون جسم فرشته ی روبه روش مخفی شده..

نابی با ندیدن حرکتی از مینهو ابروشو بالا انداخت و به عکس های روی زمین نگاه کرد: اینارو تو گرفتی درسته؟

باد پرده هارو به نرمی تکون میداد و توی اتاق به پرواز در میاورد..
نور ماه توی اتاق افتاده بود..
هوای اتاق سرد شده بود..
درست مثل بدن دو فرد تو اتاق..

نابی سرشو بلند کرد: میدونی چرا اومدم؟
با ندیدن جوابی از مینهو ادامه داد جوری که انگار داره یه داستان لذت بخش تعریف میکنه حرف زد: هان رفته...خب پس الان فقط من موندم...اشتباه بزرگی کردی دکتر لی..البته باید تشکر کنم...اگه نبودی الان اینجا نبودم...

+چرا؟..
متعجب نگاش کرد: چرا چی؟
مینهو اب دهنشو قورت داد: چرا کشتیش؟
+مشخصه...ازشون بدم میومد...اونا یه مشت اشغال بودن..
+جیهونو میگم..

نابی از حرکت ایستاد..
مینهو یه قدم از روی شیشه های شکسته پروانه ها برداشت و کامل وارد اتاق شد: جیهون چه کاری باهات کرد؟
+همه چی زیر سر اون موجود چندش بود!

مینهو ایستاد و اجازه داد نابی اطلاعات بیشتری بهش بده..
چشمای نابی دیگه حالا اثری از خشم درونش بود: اون عوضی همیشه نگاه میکرد!...هرلحظه!...هرثانیه!...چشماش افتخار میکرد من همیشه تنبیه میشم و اون بچه خوبه ی خانوادس!
+اون 8 سالش بود
صدای فریاد نابی کل اتاقو پر کرد: اون عوضی همیشه همه چیزو مینداخت گردن من تا خودش مورد علاقه همه باشه!!!

مینهو توی سکوت بهش خیره بود..
پسر مقابلش حالا اشفته بود..
نفس نفس میزد..
چشماش رگه های قرمزی داشت..

+مادرت چی؟
_اون احمق هیج وقت هیچ غلطی نکرد...اون همیشه فقط یجا وایساد و مراقب پسر کوچیکش بود!
+پد..
_اون از همه حیوون تر بود!!

رعد برق بلندی اومد و کل اتاق روشن شد..
چشمای خشمگین نابی به چشمای خونسرد مینهو افتاد..
نابی درحالی که تلاش میکرد نفساشو اروم کنه گفت: تنها غلطی که بلد بود بکنه حکم کردن بود..زندانی کردن..منع کردن..اتیش زدن..شکستن!

فقط چند ثانیه طول کشید تا نگاه پسر عوض شه..
خشم حالا نفرت داشت..
لبخنده مرموز و عجیبش دوباره مهمون لباش شد..

قطرات خون دستش که شیشه توش بود و بخاطر تیزی شیشه بریده شده بود روی زمین میریخت...
_توچی دکتر لی؟
+من؟

My butterflyWhere stories live. Discover now