-Pepperoni🍕

1.2K 114 8
                                    

" از نظر فنی، در هایبریدها یا همان دورگه‌های انسان و حیوان، هر سلول دارای مواد ژنتیکی انسانی و حیوانیست.
به فردی که بیشتر سلول‌های آن انسان هستند و با بعضی از جانداران متفاوت مشتق شده‌اند، هایبرید گفته می‌شود.
حاصل اولین آزمایشی که انسان‌ها موفق به پیوند زدن ژن‌های انسان و حیوان شدند، یک هایبرید میمون بود که در کنار داشتن ویژگی‌های انسانی، ویژگی‌های حیوانی که با آن پیوند خورده بود رو هم داشت؛ به علاوه دم و گوش‌های عجیبی که روی بدن و سرش ظاهر شدند، ویژگی عجیب دیگه‌ای نداشت. این نمونه موفق باعث شد امروزه هایبرید‌های متفاوتی مثل سگ، گربه، سنجاب، گرگ، خرگوش و سایر حیوانات دیگر به راحتی در کنار انسان‌ها زندگی کنند. هرچند درصد بیشتری از موجودیت هایبرید‌ها را بخش انسانی آن‌ها تشکیل داده و بخش کمتری از موجودیتشان به ژن حیوانی‌شان تعلق دارد، اما بر اساس ژن حیوانی‌ای که دارند، ویژگی‌های ظاهریشان هم متفاوت است؛ مثل هایبرید خرگوشی که علاوه بر دم و گوش‌های خرگوشی، دندان‌های خرگوشی و تیزی دارند. همین‌طور... "
کلافه از دیدن مستند تکراری " تاریخچه پیدایش هایبرید‌ها " تلویزیون رو خاموش کرد و نگاه کنجکاوش رو به ساعت روی دیوار داد؛ نیم‌ساعتی می‌شد که حاضر و آماده روی مبل نشسته بود تا مادرش خوراکی‌هایی که براش تدارک دیده بود رو داخل چمدونش بچینه. تمام این نیم‌ ساعت رو به چک کردن کیف، لباس‌ها و در آخر دیدن مستند تکراری هایبرید‌ها پرداخته بود.
برای هزارمین بار می‌تونست ادعا کنه از ترکیب شلوار مام‌‌استایل آبی روشنی که پایینش دوتا تا خورده بود و بولیز سفید رنگی که روش طرح گربه کوچیکی داشت، راضیه.
چهل و پنج دقیقه دیگه اتوبوس حرکت می‌کرد و با این‌که هایبرید خرگوش روی مبل نشسته بود، اما هیچ وقتی برای تلف کردن نداشت. کیف زرد رنگش رو روی دوشش انداخت و از جا بلند شد تا به مادرش سر بزنه اما زن هایبرید که گوش‌های خرگوشی نباتی رنگش کاملا صاف ایستاده بودن، همراه چمدون کوچیک و زرد رنگی از آشپزخونه بیرون اومد.
مینهو می‌دونست وقتی گوش‌های مادرش انقدر صاف و شق و رق روی سرش قرار می‌گیره، یعنی از چیزی ناراحته و نمی‌خواد با خم شدن گوش‌هاش به جلو، ناراحتیش رو نشون بده.
لبخند ریزی گوشه لبش نشست. جلو رفت تا چمدون رو که با وجود کوچیک بودنش، سنگین محسوب می‌شد رو از مادرش بگیره.
- بده من اوما، برای تو سنگینه.
زن ریزه میزه نگاهی به پسرش انداخت و چمدون رو دستش داد. اولین بار نبود که مینهو خونه رو برای رفتن به دانشگاه ترک می‌کرد، اما هرباری که پسرک برای تعطیلات به خونه می‌اومد و بعد از دو ماه به خوابگاهش برمی‌گشت، قلب زن مثل اولین بار از دوری مینهو فشرده می‌شد.
دستش رو بالا برد تا موهای لخت و قهوه‌ای رنگ پسرش رو مرتب کنه و همون‌طور حرف‌های همیشگیش رو برای مینهو دیکته کرد.
- با هایبریدهای گرگ، گربه، روباه، پلنگ و هرنوع هایبریدی که حس می‌کنی ذات مکار و درنده‌خویی داره، حرف نمی‌زنی و فاصله رو باهاشون حفظ می‌کنی مینهو. تو خیلی ساده‌ای و اگه پسر خوشگل من رو گول بزنن باید چیکار کنم؟
بوسه‌ای روی گونه پسرکش کاشت و اجازه داد پسر برفیش مثل همیشه به تذکرات مادرش غر بزنه.
- اوما! ما داریم توی قرن بیست و یک زندگی می‌کنیم. اول جمله‌ات گفتی هایبرید‌! هایبریدها یک هایبرید خرگوش مثل من رو نمی‌خورن.
زن بی‌توجه به غرغرهای بانمک پسرش، نگاهی به لباس‌هاش انداخت و دستی روی دم پشمکی مینهو که توسط سوراخ کوچیکی از شلوارش بیرون بود، کشید و مرحله دوم توصیه‌هاش رو شروع کرد.
- وقتی استرس می‌گیری یا ناراحتی به دم بیچاره‌ات چنگ نزن. کم‌پشت شدن موهای دمت رو حس می‌کنم. مگه نمی‌دونی چقدر دم خرگوش‌ها براشون مهمه؟
پسر خرگوشی مظلوم دهن باز کرد تا به دفاع از خودش چیزی بگه، اما با فرو رفتن لقمه سبزیجات کوچیکی توی دهنش، ترجیح داد سکوت کنه و به جویدن لقمه بپردازه. اصلا چرا اون لقمه رو ندیده بود؟ مادرش وقتی از آشپزخونه بیرون می‌اومد اون لقمه رو همراه خودش داشت؟
- توی چمدونت یه سری غذا گذاشتم تا گرسنه نمونی؛ حتما همه‌شون رو بین خودت و چانگبین تقسیم کن، باشه؟ یه بسته بندی نارنجی توی وسایلته؛ اون ترشی هویجه. ظرف سبز کیمچی کاهوئه، قرمزه پیراشکی سبزیجاته، ظرف سفید داخلش کیک برنجیه، ظرف نارنجی کم‌رنگ هم توش فرنی کدو حلواییه؛ وقتی رسیدی خوابگاه زودتر بخورش این زود خراب می‌شه. توی ظرف بنفش برات آجیل ریختم و این رو لازم نیست با برادرت تقسیم کنی، حتما مغزی‌جات بخور تا ذهنت برای درس‌ها خوب کار کنه.
زن بعد از توصیه‌های غذاییش، روی نوک پاهاش بلند شد و بوسه‌ای روی گونه‌های هلویی رنگ پسرش کاشت.
- باشه عسلم؟
مینهو با شنیدن اسم غذاهای گیاهی‌ای که مادرش براش گذاشته بود، لب‌هاش آویزون شدن، اما سعی کرد به روی خودش نیاره. مادرش کلی برای اون غذاها زحمت کشیده بود و امکان نداشت مینهو ذره‌ای از اون‌هارو هدر بده.
خم شد و مادر ریز جثه‌اش رو در آغوش کشید و بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت.
- چشم اوما، قول می‌دم پسر خوبی باشم و همه‌اش رو بخورم. فقط یادت باشه به آپا بگی سه تا چمدون دیگه‌ام رو برام بفرسته؛ بیشتر لباس‌ها و وسایلم داخل اون‌هاست.
زن سری تکون داد و دستی روی گوش‌های پسرش کشید، بعد از حبس کردن عطر بدن مینهو توی ریه‌هاش، اجازه داد پسرک ازش فاصله بگیره.
مینهو همون‌طور که چمدون رو همراه خودش می‌کشید، سمت در رفت و بعد از پوشیدن کفش‌های کانورس سفید رنگش، سعی کرد هرچه زودتر از خونه بیرون بزنه تا هم مادرش رو غمگین و نگران‌تر از این نبینه و هم از اتوبوس جا نمونه.
صبح وقتی پدرش به سرکار می‌رفت باهاش خداحافظی کرده بود، حالا هم برای مادرش دستی تکون داد و بعد از فرستادن بوسه‌ای، دسته چمدون رو توی دستش گرفت و قدم‌هاش رو سمت ابتدای کوچه تند کرد تا هرچه زودتر تاکسی بگیره.
چندباری برای تاکسی‌های مختلف دستش رو بالا برد اما هیچ‌کدوم براش ایست نکردن. کلافه نفسش رو بیرون داد و با دیدن ماشین سفید رنگی که نزدیک می‌شد، دستش رو به صورت بانمکی بالا برد و همون‌طور که چندبار پلک می‌زد، با دست دیگه‌اش دمش رو توی مشتش گرفت و از استرس فشار کوچیکی بهش وارد کرد. اگه این تاکسی هم مثل چندتای قبلی توقف نمی‌کرد، واقعا دیرش می‌شد.
با ایستادن تاکسی سفید رنگ جلوی پاهاش، ذوق زده گاز ریزی از لب پایینش گرفت. در صندلی کمک راننده رو باز کرد و با لبخند نگاهی به راننده که هایبرید سنجابی بود، انداخت.
- سلام، ببخشید من همراهم چمدون دارم، می‌شه لطفا صندوق ماشین رو بزنین؟
مرد راننده لبخندی به لحن شیرین هایبرید خرگوش زد و همون‌طور که دکمه مربوط به باز شدن صندوق رو فشار می‌داد، رو به پسرک گفت:
- حتما.
مینهو تشکر زیر لبی‌ای کرد و چمدون زرد رنگ که خودش نقاشی "شب پر ستاره" ونگوگ رو روش کشیده بود، توی صندوق گذاشت.
راه رفته رو برگشت و اجازه داد باسنش صندلی کمک راننده رو لمس کنه.
مرد راننده همون‌طور که ماشین رو به حرکت در می‌آورد از مسافر بانمکش پرسید:
- باید کجا برم؟
هایبرید خرگوش نگاه ستاره بارونش رو به بیرون دوخت و همون‌طور جواب مرد سنجابی رو با احترام داد:
- لطفا برین ترمینال مرکز شهر.
مرد بدون حرف سری تکون داد و نگاهش رو به جاده دوخت تا مسافرش رو سالم به مقصد برسونه.
پسر خرگوشی سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و افکارش رو رها کرد تا سمت ‌پروژه‌های دانشگاهش پرواز کنن. جلسه اول کلاس‌هاش رو نرفته بود و فقط از هم‌کلاسی‌هاش اطلاع داشت که استاد‌ها هدف پایان ترمشون رو مشخص کرده بودن؛ باید یک بوم رنگ روغن با موضوع رئالیسم به استاد چوی و یک کار سوررئالیسم به استاد کانگ تحویل می‌داد.
برای این‌که نشون بده سبکشون رو به درستی درک کرده، لازم بود این کار‌ها رو کامل کنه. هرچند تا آخر ترم وقت داشت اما باید عجله می‌کرد چون کار‌هاش واقعا زیاد بودن.
حالا که افکارش در کارهای دانشگاه غرق بود، نمی‌تونست حضور استاد موسیقی که خیلی وقت بود در قلبش خونه داشت رو نادیده بگیره. دو روز دیگه می‌تونست چانی رو ببینه؛ هایبرید گرگی که به‌خاطر گوش‌های سیاه رنگش خیلی ترسناک به‌نظر می‌اومد و خیلی هم جدی بود، هرچند برای مینهو مثل عسل نرم و شیرین جلوه می‌کرد. هر بار که اون استاد سفت و سخت رو یواشکی در‌حال تدریس برای دانشجوهاش می‌دید، قلب کوچیکش می‌خواست سینه‌اش رو بشکافه و بیرون‌ بیاد. یک سالی می‌شد که علاقه شدیدی روی چانی داشت، اما جرأت اعتراف کردن رو نه. اگه مادرش می‌فهمید مینهو به یک هایبرید گرگ علاقه داره، حتی اگه اون گرگ دوست برادرش چانگبین هم بود، رحم نمی‌کرد و قطعا مینهو رو به کباب خرگوش تبدیل می‌کرد و می‌داد پدر از همه‌جا بی‌خبرش بخورتش. مینهو نمی‌خواست به کباب خرگوش تبدیل بشه و از طرفی هم دلش دیگه طاقت بلاتکلیفی راجع ‌به استاد موسیقی دانشگاه رو نداشت. از سمتی هم ممکن بود مرد خودش کسی رو دوست داشته باشه. چندباری مینهو رو دنبال نخود سیاه فرستاده بود تا خودش راجع ‌به کسی با هیونجین حرف بزنه. شنیده بود که یک‌بار مرد گرگی به هیونجین گفته بود "اون خیلی شیرینه". از اون زمان مینهو بعد از کلی غصه خوردن، سعی کرد اون هم شیرین به نظر بیاد تا چانی ببینتش، اما نمی‌دونست چقدر در این زمینه موفق عمل کرده. اصلا اگه اعتراف می‌کرد و رد می‌شد چی؟ چطور می‌تونست بغلش کنه وقتی مرد ردش کرده بود؟ اگه مینهو‌ رو توی دلش مسخره می‌کرد چی؟ اگه از مینهو بدش می‌اومد؟ اگه به چانگبین می‌گفت برادر کوچیک‌ترش چه کار‌ احمقانه‌ای انجام داده چی؟
با ایستادن ماشین متوجه شد رسیده. نگاه کنجکاو و گردش رو به ساعتش داد و وقتی مطمئن شد که دیر نکرده، لبخند شیرینی زد و بعد از حساب کردن هزینه تاکسی، از راننده تشکر کرد و از ماشین پیاده شد.
چمدون و کوله‌اش رو از صندوق برداشت و قدم‌های کوچکش رو سمت ورودی ترمینال تند کرد.
مینهو عاشق اتوبوس سواری بود. دوست داشت روی یکی از صندلی‌های کنار پنجره بشینه و همون‌طور که بیرون رو تماشا می‌کنه، بادوم‌ زمینیش رو بخوره. به‌ خاطر همین‌ موضوع، هیچ‌وقت رفت و آمد از سئول تا گیمپو خسته اش نمی‌کرد.
با کنجکاوی نگاهش رو بین اتوبوس‌ها چرخوند تا اتوبوس 347 که به سئول می‌رفت رو پیدا کنه.
با به صدا در اومدن معده‌اش، گاز ریزی از لب پایینش گرفت و همون‌طور که روی شکمش دست می‌کشید، سرش رو خم کرد و رو به معده‌ گرسنه‌اش زمزمه‌وار گفت:
- طاقت بیار توت‌فرنگی، داخل اتوبوس بهت بادوم زمینی می‌دم و وقتی رسیدیم خونه بینی و جینی هم غذای جینی پز می‌خوریم. پس طاقت بیار، باشه؟
.
.
.
هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کرد وقتی یک روز زودتر از گیمپو به سئول پا می‌ذاره تا برادر از همه‌‌جا بی‌خبرش رو به همراه دوست پسرش سوپرایز کنه، با خبر خارج از شهر بودن چانگبین و هیونجین مواجه بشه و در آخر پشت در خونه‌شون بمونه! هرچند چانگبین به چانی زنگ زده بود و هایبرید گرگ رو دنبال مینهو فرستاد تا پسر خرگوشی شب رو خونه‌اش سر کنه. به هرحال برای مینهو بد نشد چون قرار بود شب رو خونه مردی بخوابه که بهش علاقه داشت. فردا که کلید خوابگاه رو همراه جیسونگ تحویل می‌گرفت، حتما کلی ماجرا برای تعریف کردن داشت.
همیشه چانی رو خونه جینی و بینی یا دانشگاه می‌دید و اولین بارش بود که به خونه‌اش می‌اومد.
حالا که اتاقش رو با چشم‌های گرد شده و کنجکاو رصد می‌کرد، متوجه شده بود هایبرید گرگ عاشق رنگ‌های مشکی، دودی، طوسی و خاکستریه. به هر سمتی که سرش رو می‌چرخوند، فقط همین چند رنگ به چشمش می‌خورد. انگار مرد لطف کرده و اجازه داده بود رنگ دیوار‌های اتاقش سفید بمونه.
تخت دونفره مشکی رنگی وسط اتاق قرار داشت که دو طرفش با میز‌های کوچیک و خاکستری رنگی احاطه شده بود. میز توالت اتاقش هم مشکی بود و لوازم بهداشتیش به صورت منظمی روش چیده شده بود. حتی پرده بلندی که پنجره اتاق رو می‌پوشوند، به تیره‌تر دیده شدن اتاق کمک می‌کرد. درکل همه‌چیز علاقه چانی به رنگ تیره و مرتب بودنش رو فریاد می‌زدن.
مینهو سعی کرد بیشتر از این فضولی نکنه، فقط یک دست لباس راحتی از داخل چمدونش برداره و هرچه زودتر عوضشون کنه تا پیش چانی برگرده. به هرحال زشت بود انقدر لباس پوشیدنش طول بکشه و ممکن بود چانی فکر کنه مینهو داخل اتاقش فضولی می‌کنه؛ هرچند کارش فرقی با فضولی کردن، نداشت.
بولیز شلوار نباتی رنگ نرم و پنبه‌ای رو به تن کرد و نگاهش رو به دو خرس کوچک پایین لباسش دوخت؛ دو خرس بنفش رنگی که هم رو در آغوش کشیده بودن و روی شکم یکیشون قلب رنگین کمونی قرار داشت، باعث می‌شد چشم‌های مینهو هم پر از قلب‌های رنگین‌کمونی بشه.
دستی به موهای قهوه‌ای رنگ کمی بلند شده‌اش کشید، به انگشت‌های کوچکش اجازه داد گوش‌های سفید رنگش که به پشت خم شده بودن رو لمس کنن.
از مرتب بودن همه‌چیز که مطمئن شد، به آرومی از اتاق بیرون رفت و نگاه ستاره بارونش رو به کریستوفری که روی مبل نشسته بود و سرش داخل تلفنش قرار داشت، دوخت.
- چانی...
با شنیدن صدای پسر عسلیش، سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به مینهویی دوخت که توی اون لباس‌های پنبه‌ای خواستنی‌تر به نظر می‌رسید. لباس‌هاش کمی برای جثه ظریفش گشاد بودن اما اصلا توی تنش شل و وا رفته به نظر نمی‌رسیدن، برعکس ایستادگی خوبی روی بدنش داشتن و پسر پنبه‌ای رو خواستنی‌تر می‌کردن.
سعی کرد بیشتر از این با نگاه خیره‌اش روی لباس‌های مینهو، کراش کوچیکش رو معذب نکنه. چشم‌هاش رو به صورت هلویی شده مینهو دوخت و با ملایمت از روی مبل بلند شد.
- تا لباس‌هام رو عوض می‌کنم، فکر کن چی دوست داری بخوری. باشه پنبه کوچولو؟
مینهو با ملایمت سری برای چان تکون داد که باعث شد موهای نرم قهوه‌ای رنگش روی چشم‌هاش بریزن.
چان نمی‌دونست با پسر کیوتی که قرار بود شب رو خونه‌اش بمونه، باید چیکار کنه. محض رضای خدا! مینهو یک سالی بود که کراشش محسوب می‌شد. حتی انقدر تابلو بود که هیونجین و چانگبین هم می‌دونستن، اما چان هنوز نتونسته بود به گوله برفش اعتراف کنه.
نه این‌که به احساسش اعتماد نداشته باشه! اون به احساساتش مطمئن بود اما به شخص خودش اعتماد نداشت. اون‌ها شخصیت‌های خیالی یک داستان نبودن که احساسات به تنهایی بتونه همه‌چیز رو حل کنه و باعث بشه به خوبی و خوشی زندگی کنن. چان از ماهیتش می‌ترسید، می‌ترسید اون خرگوش حساس و ظریف رو آزرده‌خاطر کنه و نتونه از پس مسئولیت‌هاش به عنوان یک همراه خوب برای مینهو بر بیاد. تا جایی که از چانگبین شنیده بود، اطلاع داشت مینهو قبلا رابطه احساسی کوتاهی رو توی دبیرستان با یکی از هم‌کلاسی‌هاش تجربه کرده که باعث شده بود، پسرک مدتی گوشه‌گیر بشه.
حالا که مینهو دوباره سرپا شده بود و با لبخند زندگیش رو می‌کرد، چان می‌ترسید ماهیت زمخت گرگش باعث آزرده‌خاطر شدن مینهو بشه.
سعی کرد بیشتر از این به افکار منفی و درهمش نپردازه و به‌ جاش زمانی رو برای حرف زدن با هیونجین اختصاص بده. هیونجین هم سیاست خوبی داشت و هم مینهو رو به طور کامل می‌شناخت، مثل چانگبین ماهیت هیجانی‌ای نداشت و راحت‌تر کمکش می‌کرد.
بعد از عوض کردن لباس‌هاش با یک تیشرت و شلوار مشکی، از اتاق بیرون رفت تا بعد از مشورت کردن با مینهو شام سفارش بده.
پسرک پنبه‌ای مودبانه روی مبل نشسته و با آستین لباسش که تا وسط انگشت‌های تاینیش رو پوشونده بود، بازی می‌کرد. گوش‌های خرگوشیش روی شونه‌هاش آویزون بودن و مشخص بود پسر پنبه‌ای ذهنش مشغوله.
چان ضعف رفتن دلش از این حجم کیوتی و اکلیلی بودن مینهو رو نادیده گرفت و همون‌طور که تلفنش رو از روی میز برمی‌داشت، پسر نشسته روی مبل رو مخاطب قرار داد:
- خب، شام چی می‌خوری سفارش بدم؟
مینهو با شنیدن صدای چانیش، سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به مرد مشکی پوش ایستاده روبه‌روش داد. رنگ مشکی جذاب‌ترش می‌کرد و باعث می‌شد، مینهو نتونه به همین راحتی‌ها نگاه از روی مرد برداره.
- می‌شه پپرونی بخوریم؟
چان لبخندی روی لب‌هاش نشوند و همون‌طور که سعی می‌کرد از طریق سایت دوتا پپرونی سفارش بده، زیر لب به پسر نشسته روی مبل گفت:
- چرا نشه آخه پنبه کوچولو؟! خب بگو نوشیدنی چی می‌خوری؟
مینهو "کوکا کولا" آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو دوباره به انگشت‌هاش داد. این‌طور نبود که از چانی خجالت بکشه، به هرحال مدت زمان زیادی می‌شد که هم رو می‌شناختن و باهاش راحت بود، اما کمی به ‌خاطر بی‌فکریش و بدون هماهنگی اومدنش به سئول شرمنده بود. می‌خواست جینی و بینی رو غافلگیر کنه اما فقط مهمون ناخونده دوست برادرش شده بود و این ناخونده بودن کمی اذیتش می‌کرد.
- خب... نگفتی چرا زودتر اومدی؟ چانگبین بهم گفت قرار بود فردا بیای!
انقدر ذهنش درگیر بود که متوجه نشد چه زمانی هایبرید گرگ کنارش جا گرفته. می‌ترسید با بلند کردن سرش نوازش موهاش توسط دست‌های بزرگ چان متوقف بشه، پس بدون این‌که نگاهش رو به مرد بده، لب‌های سرخش رو از هم فاصله داد تا دلیل زودتر اومدنش رو توضیح بده:
- این ترم با جیسونگی دیر برای گرفتن خوابگاه اقدام کردیم، برای همین فردا می‌تونیم خوابگاهمون رو تحویل بگیریم. من امروز اومدم که جینی و بینی رو خوشحال کنم. فکر می‌کردم با زودتر دیدنم خوشحال بشن.
چان با شنیدن مخفف اسم چانگبین و هیونجین که مینهو به صورت بانمک بیانشون می‌کرد، لبخندی روی لب‌هاش نقش بست و در آخر نتونست خودش رو کنترل کنه و با ضعف موهای مرتب مینهو رو بهم ریخت. پسرک پنبه‌ای خیلی کیوت بود و چان نمی‌تونست از ضعف رفتن براش دست برداره.
با شنیدن صدای زنگ خونه دستش رو به سختی از داخل موهای نرم مینهو بیرون کشید و از جا بلند شد تا پیتزاها رو تحویل بگیره.
- خب پنبه کوچولو، وقت پیتزا خوردنه.
مینهو نگاه براقش رو به هایبرید گرگ داد که در رو باز می‌کرد. دم مشکی رنگش بیرون از شلوار قرار داشت و برای خودش تاب می‌خورد. مینهو واقعا دلش می‌خواست اون خز ذغالی رنگ رو توی دست‌های کوچیکش بگیره و نوازششون کنه، خیلی نرم به نظر می‌اومدن و نمی‌دونست چطور هیجانش رو راجع بهشون کنترل کنه. آخه چانی همیشه دمش رو داخل شلوارش پنهان می‌کرد و خیلی کم پیش می‌اومد مینهو شانس دیدن اون خز ذغالی رنگ رو داشته باشه.
اصلا چرا هایبرید‌های گرگ برای عموم غیرقانونی نمی‌شدن؟ اون‌وقت مینهو دیگه مجبور نمی‌شد هر دفعه گونه‌های سرخ شده‌اش رو از دیگران پنهان کنه.
با برگشتن چانی همراه جعبه‌های پیتزا، لبخندی روی لب‌های صورتی رنگش نشست و نگاهش رو از مرد قد بلند که جعبه‌های پیتزا رو روی میز می‌ذاشت گرفت و به انگشت‌های کوچیک خودش داد. پپرونی جزو اون دسته از غذاهای موردعلاقه‌اش بود که وقتی می‌خورد، معده حساسش درآخر اون رو پس می‌زد و با یک انقباض بجا، از مینهو به خاطر راه دادن پپرونی‌های شرور، به مکان امن و ساکت معده‌‌اش، انتقام می‌گرفت.
چان به راحتی می‌تونست از انعکاس صفحه تیره لپتاپ، خرگوش شیرینش رو ببینه که با انگشت‌های تاینیش بازی می‌کرد.
نگاهش رو از صفحه سیاه رنگ گرفت، کمی سرش رو چرخوند و بدون این‌که توجهش رو جلب کنه، راحت‌تر به حرکات کیوت انگشت‌هاش نگاه کرد. پسرک نقاش هر چند ثانیه یک بار نوک انگشت‌های اشاره‌اش رو بهم می‌رسوند و دورانی حرکتشون می‌داد. انقدر کیوت شده بود که چان به زور خودش رو در برابر گاز نگرفتنش کنترل می‌کرد.
سرش رو برگردوند تا لپتاپ رو روشن کنه و بتونه در کنار غذا خوردن با کراش کوچیکش، فیلم ببینه.
به هر حال موقع غذا خوردن می‌تونست صحنه‌های کیوت‌تری از مینهو ببینه و برای این‌که بتونه به خوبی دیدش بزنه، نیاز داشت سرش رو با فیلم و سریال گرم کنه.
مثلا وقتی که با دندون‌های خرگوشی سفیدش گاز‌های کوچیکی به پیتزا می‌زد تا دور لب‌هاش سسی نشه، اما با اون وجود، باز هم دور لبش با رنگ‌های قرمز، سفید، نارنجی تزئین می‌شد. چان هربار با دیدن لب‌هاش به زور جلوی خودش رو می‌گرفت تا گاز محکمی ازشون نگیره.
یا زمانی که نی نوشابه هربار به لب بالاش گیر می‌کرد؛ همین مسئله باعث می‌شد مینهو لب‌های گیلاسیش رو بیشتر از هم باز کنه تا نی پلاستیکی رو بینشون گیر بندازه. زمانی که لب‌هاش دور نی چفت می‌شد، لپ‌های نرم و سفیدش بیرون می‌زدن و لب‌های پاستیلیش به حالت بانمکی غنچه می‌شدن و دل هایبرید گرگ رو آب می‌کردن. چرا نمی‌تونست گاز محکمی از اون لب و لپ‌ها بگیره و خیال خودش رو راحت کنه؟
با روشن شدن صفحه مقابلش، سعی کرد به افکارش سر و سامون بده و بدون این‌که سمت پسر کوچیک‌تر برگرده، زمزمه کرد:
- خب... دوست داری چی ببینیم مینی؟
.
.
.
.
نمی‌دونست چانگبین کجا نگه‌داشته و داخل کدوم فرعی پیچیده، اما زمانی که مرد به لب‌هاش حمله کرد و برای آروم کردن تقلاهای هیونجین جمله‌ی " فقط می‌خوام ببوسمت " رو به زبون آورد، هیونجین هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کرد چانگبین وسط عملیات " فقط بوسیدنشون " صندلیش رو عقب بکشه و اون رو روی پاهاش بنشونه.
هایبرید موش خرما کمی روی پاهای دوست پسرش که یک خرگوش خوکی صورتی بود، جا‌به‌جا شد و اجازه داد چانگبین لب‌های قلوه‌ایش رو توی دهنش بکشه و گازهای محکمی ازشون بگیره.
لب‌های هیونجین رو بدون ثانیه‌ای استراحت به دهن می‌کشید و محکم می‌مکید، گاز‌های محکمی ازشون می‌گرفت و حتی به هیونجین اجازه همراهی نمی‌داد.
چانگبین گاهی همین می‌شد؛ جوری به جون لب‌هاش میفتاد که هیونجین حتی اگه می‌خواست هم نمی‌تونست همراهی کنه.
با فرو رفتن دست هایبرید خرگوش خوکی داخل شلوارش، شکه سعی کرد عقب بکشه اما چانگبین به هیچ وجه بی‌خیالِ لب‌های بیچاره‌اش نمی‌شد. مشت آرومی به سینه ورزیده هایبرید خرگوش خوکی کوبید و سعی کرد بین بوسه‌های چانگبین که حالا آروم‌تر از قبل شده بودن، حرفش رو به زبون بیاره.
- گفته بودی فقط بو...
چانگبین عقب کشید و همون‌طور که به لپ باسن هایبرید موش خرما چنگ می‌انداخت، انگشت وسط و اشاره‌اش رو داخل دهن هیونجین فرو کرد تا هم جلوی غر زدن هاش رو بگیره و هم برای فرو کردن داخل باسن هیونجین آماده‌شون کنه.
- آفرین جینی من. به‌جای غر زدن خوب انگشتم رو ساک بزن.
همون‌طور که انگشتش رو داخل دهن هیونجین حرکت می‌داد، به سختی شلوار پسر رو کمی پایین کشید تا حفره‌اش در دسترسش قرار بگیره.
انگشت‌هاش رو از دهن هیونجین بیرون کشید و سرش رو جلو برد تا بار دیگه لب‌های وسوسه انگیز پسر رو بین دندون‌هاش له کنه.
هیونجین به سرعت سرش رو عقب کشید و نگاه جدیش رو به خرگوش خوکی زیرش داد.
- سئو چانگبین، تگی احمق، فکرش هم نکن اجازه‌اش رو بدم. می‌دونی این پوزیشن چقدر برای کمرمون ضرر داره؟
- جناب دکتر، دو دقیقه از شغلت بکش بیرون و اجازه بده از فرصت پیش اومده لذت ببریم.
- نمی‌شه. از دست این‌کارهات پنجاه سالمون نشده فلج می‌شیم.
عقب کشید تا سر جاش، روی صندلی کمک راننده برگرده اما با کشیده شدن دم حساسش، هیسی کشید و توی جاش سیخ نشست.
مشتی حواله بازوی چانگبین کرد و با حرص زیر لب غرید:
- صد بار بهت گفتم دم من رو نکش تگی احمق!
چانگبین نیشخندی روی لبش نشوند و همون‌طور که به قصد اذیت کردن هیونجین دمش رو بیشتر توی دستش می‌فشرد، صورتش رو جلو کشید و گازی از لب‌های قلوه‌ای دوست پسر زیباش گرفت.
- چاره‌ای نداری دکتر! این تگی احمق تا ترتیب باسنت رو نده قرار نیست رهات کنه.
اجازه واکنش اضافی‌ای به هایبرید موش خرما نداد، برش آخر از پپرونی باقی‌مونده رو از جعبه پیتزای صندلی کنارشون، بیرون کشید و همون‌طور که پپرونی رو داخل دهن دوست پسرش فرو می‌برد، حرف آخرش رو زمزمه کرد:
- بیا عزیزم. وقتی دارم به فاکت می‌دم، به‌جای این‌که حرص بخوری، پپرونی بخور.

My Fluffy SnowballWhere stories live. Discover now