Good Morning🥞

277 52 6
                                    

همه‌ی آدم‌ها روزی از عزیزانشون ناراحت یا دلخور می‌شن و این چیزی نیست که بشه گفت هیچ‌وقت توی زندگی اتفاق نمیفته.
اون ناراحتی برای هایبرید گرگ، همین مرحله‌ای بود که داخلش قرار داشت. از دید خودش، هیچ‌کاری نبود که برای مینهو انجام نداده باشه؛ توی چند روز گذشته هزاران بار ناز پسر خرگوشی رو کشیده بود و از هر راهی که به ذهنش می‌رسید، برای بهتر کردن حال مینهو استفاده کرد.
اینکه می‌دید پسرک چطور اون رو نادیده می‌گیره و دیگران رو می‌خواد، ناراحتش می‌کرد و باعث می‌شد احساس ناکافی بودن بکنه.
پسر خرگوشی از زمانی که سوار ماشین شدن تا زمانی که به خوابگاه سابقش برسن، فقط بی‌صدا اشک می‌ریخت و چان دیگه واقعا نمی‌دونست چیکار کنه. از وقتی که روی تخت بعد از لمس لب‌هاشون شروع به گریه کرده بود، هایبرید گرگ می‌ترسید باهاش کاری داشته باشه و پسرک رو بیشتر ناراحت کنه پس بعد از حرف مینهو که گفته بود دوستش رو می‌خواد و حاضر نیست یک شب رو کنارش باشه و بعد دوستش رو ببینه، فقط بهش گفته بود که می‌رسونتش و به حرفش هم عمل کرد؛ حالا جلوی خوابگاه سابق پسرک بودن.
- گریه نکن... مراقب خودت باش و هرموقع خواستی برگردی، زنگ بزن میام دنبالت. باشه عزیزم؟
هایبرید خرگوش آستین هودی صورتیش رو روی چشم‌هاش کشید و سرش رو آروم تکون داد.
- چشم.
- شبت بخیر عزیزم... مطمئن شو که خوب بخوابی.
احساس می‌کرد یه چیزی کمه اما توی حالی نبود که متوجه بشه چی... حس می‌کرد هایبرید گرگش عجیب شده اما متوجه نمی‌شد چرا... پس فقط سرش رو تکون داد و بعد از شب به خیر گفتن به مرد، از ماشین پیاده شد و سمت خوابگاهش رفت.
الان فقط به جیسونگی عزیزش نیاز داشت. نیاز داشت توی آغوشش اشک بریزه و پسر هم بهش ثابت کنه که اون مینی بدی نیست.
بار دیگه آستین هودیش رو روی چشم‌هاش کشید و زنگ اتاقک کوچیک رو فشرد. شاید سی ثانیه هم طول نکشید که در باز شد و یه هایبرید سنجاب، با موهای خیس و حوله‌‌ی کوچیکی که دور گردنش قرار داشت، جلوی در نمایان شد. تی‌شرت شلوارک سفید مشکی به تن داشت و مشخص بود که حمام بوده.
چشم‌های پسر سنجابی به گردترین شکل ممکن در اومده بودن چون باور نمی‌کرد اون پسر آویزونی که ساعت یک شب جلوی در خوابگاه می‌بینه، دوست خرگوشی خودشه...
- مینهو...؟
پسر خرگوشی با صدا زده شدنش بیشتر از این نتونست طاقت بیاره؛ همین که جیسونگ رو می‌دید، به تنهایی به میزان لوس شدنش اضافه می‌شد چه برسه به اینکه پسر نگران و متعجب صداش بزنه.
نتونست جلوی خودش رو بگیره و دوباره به هق‌هق‌ افتاد. خودش رو جلو کشید و توی آغوش جیسونگ فرو رفت تا گریه‌هاش رو مجددا از سر بگیره.
- جیسونگی...
هایبرید سنجاب ترسیده پسرک رو توی آغوشش کشید، به آرومی اون رو داخل خوابگاه برد و در رو بست.
- مینهو؟
این‌بار این صدای بم فلیکس بود که متعجب توی اون فضای کوچیک پیچید.
پسر انسان که تی‌شرت شلوارک تقریبا ست شده‌ای با جیسونگ پوشیده بود، موهای خیسش رو بالا زد و از پشت به هایبرید خرگوش نزدیک شد، دستش رو آروم روی کمر پسر قرار داد و رو به جیسونگ لب زد:
- چی شده؟
- من هم نمی‌دونم...
با ملایمت دستش رو توی موهای قهوه‌ای رنگ دوست خرگوشیش فرو برد و همون‌طور که موهای نرمش رو نوازش می‌کرد، گفت:
- مینهو عزیزم؟ چی شده؟ با استاد بنگ دعوات شده؟ استاد بنگ کاری کرده؟
به آرومی همون‌طور که پسر توی آغوشش قرار داشت، اون رو سمت تختش هدایت کرد و هردو لبه‌ی تخت نشستن.
- مینهو؟ داری جدی جدی نگرانم می‌کنی! این چندوقت هم هی گرفته بودی... استاد بنگ چیکار کرده؟
- ن... نه، چا... نی کاری... نکرده.
- فلیکس؟ دستمال رو می‌دی؟
پسر مو بلوند سری تکون داد و جعبه‌ی دستمال کاغذی که روش گربه‌های ریزی طراحی شده بودن، سمت جیسونگ گرفت.
پسر سنجابی چند برگ دستمال جدا کرد و به آرومی با فاصله دادن صورت مینهو از گردنش، اشک‌هاش رو پاک کرد، در آخر دستمال رو جلوی بینیش نگه داشت و طبق عادت زمزمه کرد:
- فین کن.
پسر خرگوشی به حرف دوستش گوش داد و فین آرومی کرد.
جیسونگ بعد از تمیز کردن بینی پسر بزرگ‌تر، دستمال رو مچاله و داخل سطل کنار تختش پرت کرد.
برای فلیکس اون صحنه یکی از بامزه‌ترین چیزهایی بود که می‌تونست ببینه؛ اینکه می‌دید عادت پاک کردن صورت مینهو بعد از گریه‌اش برای همه‌شون یکیه، خیلی بانمک بود.
درواقع این موضوع از چانگبین شروع شده بود. یادش می‌اومد وقتی برای اولین بار مینهو به‌خاطر زیر گرفته شدن یکی از گربه‌های خیابونی، زیر گریه زده بود، چانگبین انگار که داره کار عادی و همیشگیش رو انجام می‌ده، مثل بچه‌ها دستمال رو جلوی بینی برادرش نگه داشت و منتظر بود فین کنه.

My Fluffy SnowballWo Geschichten leben. Entdecke jetzt