شاید دوست داشتنیترین زمانی که برای هیونجین وجود داشت، موقعی بود که بالاخره بعد از تمام دوندگیها و مشغلههای روزانه، میتونست شب کنار دوست پسر خرگوش خوکیش بخوابه. عاشق آرامشی بود که شبها کنار چانگبین جریان داشت.
هرچند شبهای زیادی وجود نداشت که اونها بتونن کنار هم باشن اما هر دو پسر قدر همون زمانهای محدود رو هم میدونستن. مثل حالا که هردو پسر به تازگی توی آغوش هم فرو رفته بودن و در سکوت به چیزهایی که ذهنشون رو درگیر کرده بود، فکر میکردن.
هیونجین از ترکیب برادرش و هایبرید سنجاب خوشش اومده بود. نمیدونست فلیکس میتونه انقدر جنتلمن هم باشه و بدون اینکه روان کسی رو به بازی بگیره، چند دقیقه آروم و ساکت یه جا بشینه.
برادرش رو بهتر از همه میشناخت و میدونست چقدر شیطونه اما انتظارش رو نداشت یکی پیدا بشه و بدون اینکه اون شیطان رو رام و تبدیل به فرشته کنه، اون رو بپذیره! هان جیسونگ هیچوقت فلیکس رو عوض نمیکرد، شاید پسر انعطاف پذیرتری از فلیکس میساخت اما اجازه نمیداد ماهیتش تغییر کنه چون خودش هم تغییر پذیر نبود.
هایبرید خرگوش خوکی هم ذهنش درگیر برادر کوچیکترش شده بود. از اینکه آشتی کرده بودن، خوشحال بود اما نمیدونست تونسته کامل از دل مینهو دربیاره یا هنوز گرد غم ته دل برادر برفیش نشسته بود؟
مینهو رو میشناخت. پسرک عادت داشت در ظاهر به همه چیزهایی که آزارش میدادن، بیتوجهی کنه اما همیشه کمی گرد غم ته دلش مینشست و باعث میشد پسرک اعتماد به نفسی که هر بار به زور و با بیچارگی برای خودش میساخت و سعی میکرد حفظش کنه رو از دست بده...
چانگبین نمیخواست حتی یه ذره از حرفهاش توی دل پسر کوچیکتر بمونن و درگیرش کنن؛ نمیخواست خرگوش شاد و اجتماعیش رو که به سختی تا اینجای زندگی دووم آورده بود، از دست بده.
- مینهو امروز خوب بود! خوشحالم که از دلش در آوردی.
با شنیدن صدای هیونجین، از دنیای فکر و خیالی که توش غرق شده بود، بیرون اومد و سرش رو توی موهای خوشبو و خوشرنگ دوست پسرش فرو برد.
- آره خوب بود. از کادویی هم که براش گرفتیم، خیلی خوشش اومد. کلی توی بغلم گریه کرد تا خالی شد و من نگران این زیاد گریه کردنش شدم! درواقع طبیعیه یه پسر بیست ساله انقدر گریه کنه؟
لبخندی روی لبهای هیونجین نشست و کمی سرش رو روی بازوی چانگبین جابهجا کرد.
- درواقع وقتی یکی هست که نازت رو میکشه، حتی بیشتر از اینهام گریه میکنی! حالا اینها به کنار... تو تاحالا اینطوری با مینهو حرف نزده بودی! از بچگی لوس بارش آوردی و اجازه دادی پیشت احساس امنیت کنه. خودت بهم بگو؛ وقتی کسی که سالهای سال تو رو غرق ناز و نوازش کنه، بعد یهو تو رو بکوبه و حرفهای بدی بهت بزنه، میتونی خودت رو جمع و جور کنی؟ مینهو هم همین بود، از تو انتظارش رو نداشت و برای همین هم هضم این موضوع براش سخت شد.
- اما من همیشه اخلاقم همین بود!
- آره همیشه اخلاقت همین بود مخصوصا با منه بدبخت! اما با برادر کوچیکترت اینطوری نبودی! برای مینهو تو فقط یه برادر ناتنی نیستی؛ مادر، پدر و برادری! محض رضای خدا من اصلا یادم نمیاد تو بهش از گل نازکتر گفته باشی! اگه از تو میترسه، فقط بهخاطر رفتارت با دیگران و سیاستته وگرنه هیچوقت باهاش بد نبودی! البته حالا توی کارنامهی درخشانت حرفهای بدت به برادرت رو اضافه کردی!
همونطور که به حرفهای هیونجین گوش میداد، دستش رو توی موهای نرمش فرو برد و به آرومی نوازشش کرد.
از رفتارش با مینهو پشیمون بود و حرفهای هیونجین باعث میشدن حتی پشیمونتر هم بشه...
- الان به خودت گفتی بدبخت و به من هم گفتی کسی که باهات بد رفتار بوده؟ یادت رفته وقتی اومدم خوابگاهتون تا اولین سکسمون رو تجربه کنیم، تو بهم گفتی زود انزال و خواستی تمام برنامههامون رو خراب کنی؟
هیونجین طبق عادت یه دستش رو از پهلوی چانگبین رد کرد و روی باسن دوست پسرش قرار داد. انصافا چانگبین باسن خوبی داشت و هیونجین طبق عادت اخیرش نمیتونست بهش دست نزنه.
- نه اینکه تو تلافیش رو سرم در نیاوردی! یادت رفت اولین سکسمون رو زهرمارم کردی؟ هنوز هم که بهش فکر میکنم دلدرد میشم!
- باشه اما حالا دستت رو باسنم چیکار میکنه؟
هیونجین با خستگی چشمهاش رو بست و همونطور که دستش رو روی باسن مرد حرکت میداد، لب زد:
- بزرگه! دلم میخواد وقتی میخوابم، تو دستم باشه.
- اگه چیزهای بزرگ دوست داری، یه چیز بزرگ هم اون پایین دارم که خوشحال میشه تو دستت باشه.
- الان نه بینی! خوابم میاد.
چانگبین بوسهای روی موهای هیونجین کاشت و متقابلا دستش رو روی باسن پر دوست پسرش قرار داد و به قصد تلافی، چنگش زد.
- باشه جینی عزیزم. شبت بخیر.
YOU ARE READING
My Fluffy Snowball
Fantasy-My Fluffy Snowball •𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: Chanho, Changjin, Jilix, Seungin •𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙃𝙮𝙗𝙧𝙞𝙙, 𝙁𝙡𝙪𝙛𝙛, 𝙎𝙢𝙪𝙩, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 •W𝙧𝙞𝙩𝙚𝙧: Roe ناخواسته فشار دستش رو روی دم پنبهایش بیشتر کرد و لبش رو توی دهنش کشید؛ نمیدونست جملهاش رو چطور ت...