Dwaekki 🐇🐖

307 41 10
                                    

هوا روشن شده بود و نوید از صبح دیگه‌ای می‌داد که اون زوج پر کار ازش فراری بودن.
هایبرید خرگوش برفی سرش رو داخل آغوش دوست پسرش پنهان کرده بود و همون‌طور که کیسه‌ی آب گرم رو به زیر دلش می‌فشرد، سعی می‌کرد از نوازش دست‌های گرگش که لحظه‌ای روی کمرش متوقف نمی‌شد، لذت ببره.
حساب و کتاب کارهایی که شب قبل تا دم دم‌های صبح انجام داده بودن، از دستش در رفته بود و انقدر درد داشت که نمی‌تونست ذره‌ای تکون بخوره.
گرگش تا نزدیک‌های صبح با بدنش بازی کرده بود و بعد از شستن بدن هردوشون، پسرکش رو روی تخت خوابوند تا استراحت کنه. هرچند با وجود خستگی و کوفتگی که بدن هایبرید خرگوش رو احاطه کرده بود، مینهو خواب به چشم‌هاش نمی‌اومد.
درسته که حالا بدنش گرم شده بود و دیگه اون تب افتضاح اولیه رو حس نمی‌کرد اما حالا هم دلش درد می‌کرد، هم کمرش دو نصف شده بود؛ البته تقصیر خودش بود چون نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه و از چانیش چیزهای بیشتری نخواد.
توی پایین‌تنه‌اش احساس بد و آزاردهنده‌ای داشت و نمی‌تونست اون حس رو به چیزی تشبیه کنه. دلش می‌خواست از مسکن استفاده کنه اما می‌دونست به‌خاطر شرایط خاصش نباید سرخود دارویی بخوره.
ترجیح داد به‌ جای فکر به درد و کلافه کردن خودش، از آغوش مردی که کل شب همراهیش کرده بود، لذت ببره.
طبق عادت چند ساعته‌ای که پیدا کرده بود، دم مشکی رنگ چانیش رو داخل مشت کوچیکش فشرد تا هم کمی بتونه دردش رو خالی کنه و هم از نرمی اون خز‌ها داخل دستش لذت ببره.
- هنوز نخوابیدی عزیزکم؟ دردت آروم نگرفت؟
مینهو سرش رو کمی عقب کشید و سعی کرد لبخندی روی لب‌های خشک‌ شده، بی‌رنگ و بی‌حالش بنشونه تا هایبرید گرگ رو بیشتر از این نگران نکنه.
- مگه می‌شه چانی کمرم رو نوازش کنه و بهتر نشم؟ تازه کیسه‌ی آب‌گرم برام آوردی و گذاشتم روی دلم، معلومه که بهتر شدم.
چان خم شد و روی مو‌های خیس پسر خرگوشیش رو بوسید و نگاه کمی نگرانش رو به چشم‌های خمار شده و بی‌حال مینهو داد؛ می‌دونست بالاخره کمبود انرژی و خستگی، کار خودشون رو می‌کنن و باعث می‌شن پسر خرگوشیش به دنیای خواب پا بذاره.
بدن لخت، نرم و برفی مینهو رو به خودش چسبوند و باعث شد آخ ریزی از بین لب‌های پسرک فرار کنه. با استرس از فشار دستش روی کمر پسرکش کم کرد و بوسه‌ی بعدی رو روی لب‌های بی‌روحش کاشت.
اون پسر نرم و تازه که لب‌هاش از توت فرنگی‌های تازه و آبدار وسوسه‌انگیزتر، چشم‌هاش به درخشانی آفتاب و گونه‌هاش به قرمزی گل‌های رز بودن، حالا مریض   شده بود و چان طاقت نداشت این پسر له شده‌ رو ببینه.
- می‌خوای بریم بیمارستان؟ حس می‌کنم حالت خوب نیست عسل کوچولوم... می‌دونی که دلش رو که ندارم این‌جوری ببینمت...
سرش رو به سینه‌ی لخت دوست پسرش مالید و به آرومی یکی از پاهاش رو بین پاهای دوست پسرش گذاشت تا از لمس بیشتر پوست‌هاشون باهم لذت ببره.
درسته که با وجود کارهایی که شب قبل انجام داده بودن، خجالت می‌کشید اما نمی‌تونست از زمان حال لذت نبره؛ مخصوصا که این‌طور لخت توی بغل هم دراز کشیده بودن.
دستش رو روی طول دم بلند دوست پسرش کشید و سعی کرد نوازشش کنه؛ دم‌های بلند و پر از خز گرگش، اون رو یاد جیسونگی عزیزش می‌انداختن. تنها فرق دم‌های جیسونگی قشنگش و چانی جذابش توی این بود که دم جیسونگیش پف بیشتری داشت و خزهاش نازک‌تر بودن اما دم چانی پف کمتری داشت و خزهاش کلفت‌تر بودن.
- لازم نیست بربم دکتر چانی... طبیعیه چون من بیشتر از اون حد لازم برای اولین بار از بدنم کار کشیدم؛ استراحت کنم زود خوب می‌شم.
با احتیاط انگشت‌هاش رو از بالا تا پایین کمر پسرک شیرینش می‌کشید و امیدوار بود معجزه‌ی انگشت‌هاش از درد کمر عزیز دردونه‌اش کم کنن.
- وضعیت هیتت خوبه؟ دمای بدنت نرماله و تب هم نداری... خودت چیزی حس می‌کنی؟ اگه حس کردی نیاز به کمک داری، می‌تونیم بریم بیمارستان؛ باشه قشنگ من؟
پسر خرگوشی با شیطنت سرش رو به نیپل دوست پسرش نزدیک کرد، دندون‌های خرگوشیش رو داخل سینه‌ی دوست پسرش فرو برد و مک نسبتا آرومی به نیپلش زد؛ دلش می‌خواست حواس چانیش رو پرت و نگرانیش رو کم کنه.
زبونش رو روی نیپل مرد کشید و بوسه‌ی ریزی روش کاشت.
- گفتم که حالم خوبه چانی قشنگم، حالا که بهت دستبرد هم زدم، حالم بهتر هم هست.
- پسرک شیطون.
- کارت دیر نشه چانی قشنگم. یادمه گفته بودی گروه جدید کمپانیتون امروز ضبط دارن.
سرش رو داخل موهای خوشبوی پسر خرگوشیش فرو برد و اجازه داد عطر هلو عصب‌های بویاییش رو تحریک کنه.
- نمی‌رم. نمی‌تونم همین‌طوری داخل خونه تنهات بذارم.
هایبرید خرگوش دم دوست‌ پسرش رو رها کرد و به آرومی انگشت‌هاش رو از کمر مرد تا داخل موهاش سر داد و اون تارهای فر شده رو نوازش کرد.
- نمی‌شه نری! پس مسئولیت پذیریت کجا رفته جناب بنگ؟ وقتی مسئولیت‌های کاریت رو پشت گوش می‌اندازی، پس با مسئولیت‌های رابطه‌مون هم همین‌کار رو می‌کنی!
اخم‌های گرگ مشکی کمی توی هم رفتن و باعث شدن نگاه هایبرید خرگوش نگران بشه و لب‌هاش رو از استرس گاز بگیره؛ یعنی زیاده روی کرده بود؟
- مسئولیت دوست پسرم که داخل هیته چی؟ هم درد داری و هم ممکنه دوباره حالت بد بشه. چطور انتظار داری تنهات بذارم و برم سر ضبط؟
تار موهای مشکی رنگ دوست پسرش رو از روی پیشونی اخموش کنار زد و بوسه‌ای روی ترقوه‌اش کاشت.
- مسئولیت من و رابطه‌مون رو به خوبی گردن گرفتی چانی خوشگلم. حالا وقتشه به کارهات برسی، باشه؟
خودش هم از چیزهایی که می‌گفت، راضی نبود. دلش نمی‌خواست مرد لحظه‌ای رهاش کنه. نیاز داشت تا ساعت‌ها همین‌طوری توی بغل چانیش بمونه و اجازه بده مرد تمام بدنش رو نوازش و بوسه بارون کنه اما می‌دونست کار امروز دوست پسرش چقدر مهمه و اگه سر ضبط نره، بی‌مسئولیت شمرده می‌شه.
- چانی قشنگم... قول بده که می‌ری سرکار، باشه؟
مرد کلافه سری تکون داد و همون‌طور که چشم‌هاش رو می‌بست تا وسوسه نشه دوباره خرگوش توی بغلش رو یه لقمه‌ی چپ کنه، زمزمه کرد:
- باشه، یه سر می‌زنم. فعلا بهتره یکم استراحت کنی.
به تقلید از دوست پسرش چشم‌هاش رو بست و زیر لب زمزمه کرد:
- آفرین چانی خوشگلم. مینی هم می‌خوابه و امیدواره کلی گرد ستاره توی خواب چانی باشن تا نگرانی‌هاش رو از بین ببرن و کاری کنن یه خواب راحت داشته باشه.
هایبرید گرگ دستش رو از روی کمر خرگوشش سر داد و روی لپ‌های تپل باسنش گذاشت، همون‌طور که دستش رو روی قسمت مورد علاقه‌ی بدن دوست پسرش می‌کشید، زمزمه کرد:
- خوب بخوابی پنبه کوچولوی برفی من. امیدوارم وقتی بیدار شدی، حالت بهتر شده باشه.
پسرک با لبخندی ریز پا به دنیای اکلیل‌ها گذاشت و اجازه داد ابرهای پنبه‌ای و یاسی رنگ همراه اکلیل‌های سفید، اطرافش رو پر کنن؛ هرچند که نمی‌دونست زمانی که از دنیای اکلیلیش خارج بشه، همه‌چیز تغییر می‌کنه.
زمانی که از خواب بیدار شد، دیگه آغوش گرم و نرمی وجود نداشت که سرش رو روی سینه‌اش بذاره و کمر دردناکش رو نوازش کنه.
زمانی که چشم‌های پف کرده‌اش رو باز کرد، نگاهش به سینی پر از غذای کنارش خورد که جای چانیش رو روی تخت گرفته بود.
حدس اینکه دوست پسرش به سرکار رفته، سخت نبود و مینهو یه جورهایی می‌دونست زمانی که از خواب بیدار بشه، دیگه قرار نیست چانیش رو کنارش داشته باشه. فقط کاش اون رو هم از خواب بیدار می‌کرد تا موقع خداحافظی کمی بیشتر نگاهش کنه تا شاید کمتر دلتنگش بشه و جای خالیش رو کمتر کنار خودش احساس کنه.
نگاهش رو به ساعتی که روی میز کنار تخت قرار داشت، داد و با دیدن اینکه ساعت دو ظهره، نگاهش گرد شد؛ چقدر خوابیده بود!
کمی احساس سرما می‌کرد اما نمی‌دونست باید اون رو به هیتش ربط بده یا شاید هم طبیعی بود! به هرحال روز قبل، همراه با هالووین، اکتبر هم تموم شده بود و حالا اولین روز نوامبر رو قرار بود بگذرونن پس طبیعی به نظر می‌رسید که کمی سردش بشه.
پنکیک کدو حلوایی، عسل، آب پرتقال، نوتلا، مربای توت‌ فرنگی، شیر و... محتویات سینی که کنارش قرار داشت، انقدر زیاد و قر و قاطی بودن که قشنگ مشخص بود صبحونه رو یه هایبرید گرگ نگران آماده کرده.
نوت صورتی رنگی که روی در مربا چسبیده بود رو برداشت و اجازه داد نگاهش دست خط زیبای دوست پسرش رو منعکس کنه.
"برای عسل کوچولوم:
صبحانه‌ات رو کامل بخور. به هیچ وجه از روی تخت بلند نشو و بیرون هم نرو! کار و دانشگاه امروز تعطیل و فقط استراحت. چانی رو ناراحت نکن و بذار روند استراحتت کامل بشه. اگه مشکلی پیش اومد یا کاری داشتی، حتما باهام تماس بگیر من گوشیم رو سایلنت نکردم.
عاشقتم اسنوبال کوچولوی من."
لبخندی روی لب‌هاش نشوند و اجازه داد کلمه به کلمه از نگرانی‌های گرگش، توی قلبش نفوذ کنن و انفجار اکلیل راه بندازن.
اینکه می‌دید چانیش چقدر نگران و مراقبش بوده، باعث می‌شد لپ‌هاش از خجالت هلویی بشن و یه چیزی دلش رو قلقلک بده.
نگاهش رو به موبایلش داد روی میز کنار تخت قرار داشت، و وقتی دید هیچ تماس و پیامی نداره، نفسش رو آسوده بیرون داد. حداقل به موقع بیدار شده بود چون بینی عزیزش اصرار داشت دفتر طراحی که داخل دفترش جا گذاشته بود رو بیاره. هرچند مینهو می‌دونست دفتر طراحی بهونه‌ست و برادرش فقط می‌خواد بیاد و فضولی کنه پس عیبی نداشت، فقط باید حواسش رو جمع می‌کرد تا برادرش کبودی‌هایی از شب قبل روی بدنش مونده بود رو نبینه.
از دراز کشیدن خسته شده بود پس تصمیم گرفت بلند بشه و لباس بپوشه. به هرحال نمی‌شد همه‌اش همین‌طور لخت داخل خونه بچرخه.
روند بیرون رفتن از تخت یه پروسه‌ی طولانی و دردناک براش محسوب می‌شد. قطعا اگه چانی پیشش بود، کلی بهش غر می‌زد اما در آخر توی تمام کارهاش کمکش می‌کرد ولی حالا که گرگ مشکیش رو کنارش نداشت، باید مثل یه خرگوش قوی خودش به کارهاش رسیدگی می‌کرد.
قبل از اینکه لباس‌هاش رو تن کنه، جلوی میز توالت اتاق مشترک خودش و گرگ عزیزش نشست تا اول روتین پوستیش رو اجرا کنه؛ وگرنه پوستش لک می‌شد و با یه اشتباه کوچیک ممکن بود آسیب ببینه.
با دیدن پوست کبود شده‌اش داخل آینه، سوپرایز نشد چون کاملا انتظارش رو داشت که گرگش با دندون‌هاش بدنش رو تیکه پاره کرده باشه.
از گردن تا سینه‌هاش جایی وجود نداشت که رد دندون‌های گرگ مشکیش رو به دوش نکشن. رد دندون‌های چانیش به طور واضحی باقی مونده بودن و دورشون رو خون‌مردگی بنفش رنگی گرفته فرا بود.
درسته که دست زدن بهشون درد داشت اما مینهو نمی‌تونست از بارش اکلیل داخل دلش جلوگیری کنه و لبخند نزنه... اون رابطه‌ای که داشتن رو دوست داشت و نمی‌تونست این مسئله رو انکار کنه اما حالا که انجامش داده بودن، کمی از گرگ مشکی رنگش که خونه حضور نداشت، خجالت می‌کشید.
نگاهش رو پایین گرفت و به مچ دست‌هاش و رون‌های کبودش داد. گرگش مثل دفعه‌ی قبل بازهم به مچ دست‌هاش رحم نکرده بود؛ نکنه فتیش مچ دست داشت؟
از کنجکاوی گوش‌های خرگوشیش تکون ریزی خوردن که باعث شد اخم ریزی بین ابروهاش خونه کنه.
چانی بی‌ادب دیشب خیلی بد گوش‌های حساسش رو کشیده بود و حالا با هر تکون، گوش‌هاش که به رنگ پشمک‌های وانیلی بودن، درد می‌گرفتن. باید به‌خاطر این موضوع چانیش رو دعوا می‌کرد.
حتی ساق پا و رون‌های تپلش هم داخل حمام از دست چانیش در امان نمونده بودن. احتمالا زمانی که دیگه انرژی داخل بدنش نداشت و کف وان دراز کشیده بود، چانی ساق پا و رون‌هاش رو سیاه و کبود کرده بود.
یعنی همه‌ی گرگ‌ها این‌طور با پارتنرشون برخورد می‌کردن یا فقط چانی همچین عادتی داشت؟
بعد از تموم کردن روتین پوستیش، از جا بلند شد تا لباس‌هاش رو بپوشه.
یه بلوز و شلوار سفید و حوله‌ای گشاد که زیاد با پوستش برخورد نداشت؛ بهترین انتخاب برای بدن دردناکش بودن.
حس می‌کرد با همین فعالیت کم، کمی بی‌حال شده و دلش می‌خواست تنبلی کنه و دوباره دراز بکشه اما کارهای دانشگاهش جمع شده بودن و نمی‌خواست دقیقه نودی بشه؛ پس ترجیح داد پشت میز کار چانیش که حالا متعلق به اون هم بود، جا بگیره و یه سری از کارهاش رو انجام بده.
هنوز حتی باسن تپل و دردناکش نرمی صندلی رو حس نکرده بود که زنگ خونه به صدا در اومد؛ مثل اینکه بینی فضولش اومده بود.
دوباره سر جاش ایستاد و خواست قدمی سمت در اتاق برداره اما با سیاهی رفتن جلوی چشم‌هاش، فقط تونست لبه‌ی میز رو سفت بگیره تا زمین نخوره.
متوجه نمی‌شد از وقتی بیدار شده، چه اتفاقی داره برای بدنش میفته اما هر لحظه‌ای که می‌گذشت، حالش بدتر می‌شد.
بعد از چند ثانیه وقتی تونست تعادلش رو حفظ کنه، از اتاق بیرون رفت تا آیفون رو بزنه.
بعد از باز کردن در حیاط، در خونه رو هم باز کرد و منتظر موند برادرش داخل بیاد.
دلش برای این فضولی‌های چانگبین ضعف می‌رفت و دوست داشت کلی گوش‌های صورتی خرگوشیش رو به‌خاطر این نگران بودنش نازی نازی کنه تا همه‌اش غصه‌ی حال و احوال اون رو نخوره.
زمانی که برادر ورزشکارش بهش رسید، در رو بیشتر باز کرد تا وارد خونه بشه و لبخندی روی لب‌هاش نشوند. اجازه داد گوش‌هاش مثل همیشه با وروجکی تمام تکون بخورن تا برادرش فکر نکنه حالش بده.
- سلام بینی، خوش اومدی.
مینهو با اون لباس سر تا پا سفید، همراه اون دمپایی‌های رو فرشی سفید و خرگوشی، کاملا شبیه یه گوله برف چلوندنی شده بود و چانگبین نمی‌تونست از وسوسه‌ی بوسه گرفتن از اون خرگوش برفی دست برداره.
گونه‌اش رو سمت مینهو گرفت و انگشت اشاره‌اش رو چند بار به گونه‌اش زد.
- بیا این‌جا ببینم.
لب‌های پسرک بی‌حال بیشتر از قبل کش اومد و سعی کرد به آرومی سمت برادرش خم بشه و بوسه‌ای روی لپ برادرش بکاره.
- بینی کوچولو... هنوز مثل بچگیام ازم بوس می‌خوای.
لب‌هاش رو به صورت برادرش چسبوند و بوسه‌ی محکمی مهمون صورت هایبرید خرگوش خوکی کرد.
- تو هرچقدر هم که بگذره، باز هم برای من بچه‌ای پس منت بوسه‌هایی که وظیفته بهم بدی رو سرم نذار.
پسر بزرگ‌تر با برخورد لب‌های پسر خرگوشی به گونه‌اش، ناخواسته و بدون اینکه به حرف‌های برادرش توجه کنه، دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
- چرا انقدر سردی مینهو؟ هوا داره سرد می‌شه. تو که می‌دونی چقدر نسبت به سرما حساسی، پس بیشتر لباس بپوش.
پشت دستش رو روی لپ‌های بی‌رنگ و روی برادر کوچیک‌ترش کشید و غرغر‌های از سر نگرانیش رو ادامه داد.
- حتی رنگت هم پریده... مریض شدی؟
پسر خرگوشی با چشم‌های درشت شده به برادر نگرانش نگاه و سعی کرد لبخندی روی لب‌هاش بنشونه.
یعنی هیونجینی راجع به هیتش به بینی نگفته بود؟ باید به وقتش هیونجین رو به‌خاطر این لطفش بوسه بارون می‌کرد وگرنه چجوری می‌خواست از پس حساسیت‌های برادر بزرگ‌ترش بر بیاد؟
دست‌هاش رو روی شونه‌های پهن هایبرید خرگوش خوکی گذاشت و تلاش کرد به سمت مبل‌های داخل سالن هلش بده.
- نه چانگبینی، مریض نیستم. برو بشین تا مینی برات قهوه درست کنه، بعدش باهم حرف می‌زنیم.
وقتی موفق شد با وجود نگرانی‌های چانگبین، اون رو روی مبل بنشونه، قدم‌هاش رو با احتیاط سمت آشپزخونه برداشت.
دوباره داشت سرش گیج می‌رفت پس سعی کرد با پشت هم پلک زدن، این بلایی که داشت به جونش می‌افتاد رو کنار بزنه.
کم مونده بود جلوی چانگبین ضعف نشون بده تا برادرش زندگی خوبی که برای خودش داشت رو از سر مهربونی و نگرانی‌هاش خراب کنه. چانگبین نگران، قدرت هرکاری رو داشت و بردن مینهو از خونه‌ی چان که چیزی محسوب نمی‌شد! حتی به راحتی می‌تونست کاری کنه تا مینهو از تحصیل توی رشته و دانشگاه موردعلاقه‌اش انصراف بده. به هرحال اون بچه‌ی مورد علاقه‌ی مادر و پدرش بود و اون‌ها اول به حرف چانگبین گوش می‌دادن و بعد برای مینهو تصمیم می‌گرفتن. همون‌طور که برادرش حالا زندگی خوبی رو براش ساخته و تونسته بود مادر و پدرشون رو راضی کنه تا مینهو خارج از شهر خودشون تحصیل کنه، می‌تونست تمام خوشی‌هاش رو هم ازش بگیره.
با سست شدن بدنش و خالی شدن زیر پاهاش، دیگه نتونست اخطارهای بی‌هوشی که هر چند دقیقه حس می‌کرد رو کنار بزنه و بالاخره جلوی چشم‌های برادر نگرانش، به دنیای بی‌هوشی پا گذاشت.
.
.
.
مغزش خالی بود. نمی‌دونست ساعت چنده، نمی‌دونست کجاست و حتی نمی‌دونست خودش چه شخصیه؛ انگار که برای چند ثانیه تمام اطلاعات از ذهنش پاک شده بودن و مینهو هم نمی‌تونست برای برگردوندنشون کاری انجام بده.
پلک‌های خسته‌اش رو که انگار روشون وزنه‌های صد کیلویی گذاشته بودن، کمی از هم باز کرد و نگاه تاری که به اطراف داشت، باعث شد اخم کنه و چند بار پلک بزنه.
با بهتر شدن وضعیت میدان دیدش، بار دیگه نگاهش رو داخل اتاق چرخوند و به مغزش اجازه داد بازیابی کنه.
خب اون لی مینهو بود، یه دوست پسر به اسم چانی داشت و جلوی برادر نگرانش غش کرده بو...
از ترس نگاهش گشاد شد و حتی وقت نکرد وقتی نگاهش با هیونجینی گره خورد‌ که پایین تخت درحال جمع کردن چیزی بود، خودش رو از اون حالت شوکه شده و ترسیده خارج کنه.
انتظار نداشت وقتی بعد از چند ساعت که چشم‌هاش رو باز می‌کنه، اولین و تنها کسی رو که داخل اتاق می‌بینه، هیونجین باشه.
هایبرید موش خرما با دیدن چشم‌های باز مینهو، نفس راحتی کشید و آخرین قسمت از خرده شیشه‌هایی که روی زمین ریخته بود رو جمع کرد.
تمام خرده شیشه‌ها رو داخل سطل زباله‌ی کنارش ریخت، از جاش بلند شد و اجازه داد کمر دردناکش بالاخره با چندتا کش و قوس از اون گرفتگی مزخرف خلاص بشه.
کنار تخت کنار مینهو نشست و پشت دستش رو روی پیشونی پسرک گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه.
- بالاخره بیدار شدی؟ خوبه، خوبه... دمای بدنت عادی شده.
با صدای گرفته‌ای که از ته چاه در می‌اومد، سعی کرد توجه هایبرید موش خرما رو جلب کنه.
- جینی...
هیونجین دستش رو از روی پیشونی پسر خرگوشی برداشت و از کنار تخت پارچ و لیوان آب رو برداشت و کمی برای مینهو آب ریخت.
گلوی مینهو گرفته بود و هیونجین دلش نمی‌خواست دو مردی که به زور در صلح بیرون از اتاق نشسته بودن، مینهو رو توی این وضعیت ببینن.
- جانم؟
دستش رو زیر سر مینهو برد و کمکش کرد کمی سرش رو از تخت فاصله بده. لیوان رو به لب‌های خشک شده‌اش نزدیک کرد و اجازه داد هایبرید خرگوش برفی گلویی تازه کنه.
زمانی که سرش دوباره نرمی بالشت رو لمس کرد، آستین دست آزادش رو روی لب‌های خیسش کشید و زمزمه‌وار گفت:
- چی شده؟
پسر بزرگ‌تر لیوان رو روی میز برگردوند، نگاهش رو به سرم مینهو داد و سعی کرد سرعت پایین اومدن قطره‌هاش رو دوباره برای مینهو تنظیم کنه.
- چانگبین اومده بود بهت سر بزنه که جلوی چشمش به‌خاطر فشار هیت و ضعف شدید، از حال رفتی... خیلی ترسید و زنگ زد به من... وقتی رسیدم این‌جا، دیدم داره کبودی‌های بدنت رو چک می‌کنه...
- اوه...
مینهو زیر لب زمزمه کرد چون می‌دونست کارش تمومه. می‌دونست بینی زندگی اکلیلیش رو ازش می‌گیره و دیگه اجازه نمی‌ده با چانیش زندگی کنه.
قلبش مثل گنجشک تند می‌زد و حالا تنها چیزی که داشت حالش رو بد می‌کرد، استرس و تهوع ناشی از فهمیدن برادر بزرگ‌ترش بود.
- غصه نخور چون هیچ اشاره‌ای به مسائل جنسی بینتون نکرد... درواقع تمام مدت به‌خاطر این با چان دعوا می‌کرد که چرا تو رو تنها گذاشته و نباید از گل نازک‌تر بهت بگه...
مینهو نگاه متعجبش رو توی صورت هیونجین چرخوند تا اثری از شوخی پیدا کنه اما با دیدن زخم گوشه‌ی لب پسر، ناخواسته دست آزادش رو بالا گرفت و اون زخم ریز رو با انگشت لطیفش لمس کرد.
- لبت... چی شده؟
با لمس زخم کنار لبش، کمی چهره‌اش تو هم رفت و همین باعث شد که سرش رو عقب بکشه. دست روی هوا مونده‌ی مینهو رو بین دست‌هاش گرفت و سعی کرد لبخندی روی لب‌هاش بنشونه.
- چیزی نشده... رفتم چانگبین رو از چان جدا کنم... اون‌جا یکی از مشت‌های دوست پسرم خورد توی صورتم... اما مهم نیست، بعدا توی یه فرصت خوب باهاش می‌زنم تو برق...
هیونجین برای خودش حرف می‌زد و حواسش به نگاه تغییر کرده‌ی مینهو نبود... چانگبینی و چانی دعوا کرده بودن؟ به‌خاطر اون؟
حالا حس می‌کرد بغض کرده و حالش بدتر شده. همه‌اش تقصیر اون بود که باعث شد اون دوست‌های خوبی که هیچ‌وقت دعوا نداشتن، باهم دعوا کنن.
- بینی هرموقع عصبی می‌شه، متوجه نیست چی کار می‌کنه... ببخشید که دردت اومد جینی...
- تقصیر تو نی...
با باز شدن در اتاق، بدون این‌که حرفش رو کامل کنه، سرش رو برگردوند و نگاهش رو به چانگبینی که وارد اتاق شده بود، داد.
- بالاخره بیدار شدی!
هیونجین حتی لازم نبود سمت مینهو برگرده تا حالش رو متوجه بشه، دستی که بین دست‌هاش ناگهان یخ کرده بود، نشون می‌داد که پسر چقدر از برادر بزرگ‌ترش حساب می‌بره.
- هیونجین، چند دقیقه می‌ری بیرون؟ من و مینهو باید باهم صحبت کنیم.
هیونجین سرش رو سمت مینهو چرخوند و وقتی نگاه مظلوم شده‌ی پسر خرگوشی رو دید، خواست مخالفت کنه اما هنوز لب باز نکرده بود که دست‌ مینهو از بین دست‌هاش بیرون کشیده شد.
- برو جینی... فقط قبلش کمکم می‌کنی تا بشینم؟
هیونجین نفسش رو آه مانند بیرون داد و قبل از اینکه از اون اتاق بیرون بره، به پسر خرگوشی کمک کرد تا روی تخت بشینه.
- درد که نداری؟
مینهو لبخند بیچاره‌ای روی لب‌هاش نشوند و سرش رو به دو طرف تکون داد.
- خوبه... دستت رو تکون نده و بذار سرمت تموم بشه، باشه؟
- باشه جینی... نگران نباش. وقتی تموم شد، بهت خبر می‌دم تا درش بیاری.
بوسه‌ای روی گوش‌های سفید رنگ مینهو کاشت و از روی تخت بلند شد و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، کنار گوش دوست پسر زود جوشش زمزمه کرد:
- حواست باشه که حالش خوب نیست...
چانگبین بدون اینکه نگاهش رو از پسر خوابیده روی تخت بگیره، دست به سینه شد و سرش رو به آرومی تکون داد.
- حواسم هست.
هیونجین خوبه‌ای زمزمه کرد و اون دو برادر رو توی اتاق تنها گذاشت.
باید می‌رفت و چان رو می‌فرستاد دنبال داروهای مینهو؛ تا اگر هم دعوایی شد، با حضور هایبرید گرگ بالا نگیره.
با بسته شدن در اتاق، مینهو نگاهش رو به انگشت‌هاش داد و سعی کرد از هر تماس چشمی با برادرش جلوگیری کنه.
دلش نمی‌خواست به هیونجین بگه بره... اما نمی‌خواست به‌خاطرش، اون زوج عاشق دعوا بیفتن پس ترجیح می‌داد، بدون دردسر درست کردن برای دیگران، خودش با تشرهای برادرش روبه‌رو بشه.
- خب؟ باید با مامان تماس بگیرم یا خودت می‌دونی که باید چی کار کنی؟
- مینی کار اشتباهی انجام نداده که لازم باشه کاری انجام بده یا چانگبینی بخواد با دیگران تماس بگیره.
نباید بغض می‌کرد. باید خیلی محکم حرفش رو می‌زد و از خودش و گرگش دفاع می‌کرد. باید یک بار برای همیشه برادرش رو به خودش می‌آورد و متوجهش می‌کرد که دیگه بزرگ شده و خودش می‌تونه برای زندگیش تصمیم بگیره.
- که کار اشتباهی انجام ندادی، هان؟!
آخر حرفش رو تقریبا با فریاد بیان کرد و اگه مینهو نگاهش رو به برادرش می‌داد، می‌تونست برجستگی رگ‌های گردنش رو از سر فشار و حرص ببینه.
- خودت رو توی آینه نگاه کردی؟ پسره‌ی احمق کی به تو می‌گه هیتت رو بپیچونی و بری سرخود هرکاری دلت می‌خواد بکنی؟
صدای فریادهای برادرش هر لحظه بالاتر می‌رفت و باعث می‌شد بدن رنجور هایبرید خرگوش داخل خودش جمع بشه. از صدای داد و فریاد متنفر بود و حالا برادرش مدام سرش داد می‌زد.
با صدایی که هر لحظه آروم‌تر می‌شد و به زور به گوش خودش می‌رسید، گفت:
- تقصیر چانی که نبود... تقصیر خودم بود...
- معلومه که تقصیر خودت بود! فقط یه هایبرید سندرمی احمق که نقص ژنتیکی داره، می‌تونه همچین افتضاحی به بار بیاره. نکنه سندرمت روی قدرت تفکرت هم تاثیر گذاشته که انقدر احمق شدی و شاتت رو نزدی؟
بدون توجه به سر پایین افتاده‌ی مینهو، چند قدم به جلو برداشت، چونه‌ی پسر رو بین انگشت‌هاش گرفت و مجبورش کرد به چشم‌هاش نگاه کنه.
- می‌دونی اگه هیونجین دیر می‌رسید، چی می‌شد؟ از فشار هیت و سرمایی که خودت هم متوجهش نبودی، می‌مردی!
حتی نگاه خیس شده‌ی مینهو هم دلش رو به رحم نیاورد. سر پسر رو به عقب هل داد و این‌بار شونه‌های ظریفش رو توی‌ مشت‌هاش گرفت.
- توی احمق که داری با این مشکل زندگی می‌کنی، باید حالیت بشه که نمی‌تونی مثل یه هایبرید عادی هیت و رات رو تجربه کنی یا نه؟ اصلا عقلت انقدر کار می‌کنه که بفهمی نمی‌تونی یه هیت عادی داشته باشی؟
پسر رو به تاج تخت کوبید و یه قدم به عقب برداشت. دستش رو توی مو‌هاش فرو برد و اون تارهای مشکی رنگ رو توی چنگش گرفت.
- دلت خوش گذرونی می‌خواست؟ داشتی می‌مردی که پاهات رو مثل یه هرزه برای اون گرگ احمق باز کنی و نمی‌دونستی از چه دری وارد شی، پس این کار رو کردی؟
با شنیدن حرف‌های برادرش این بار با اختیار خودش سرش رو یه ضرب بالا گرفت و نگاه خیسش رو به برادرش داد.
می‌تونست کلماتی مثل سندرمی، عقب مونده و احمق رو تحمل کنه اما این کلمه‌ای که برادرش به کار برده بود، چیزی نبود که بتونه تحمل کنه و دم نزنه.
- چا... چانگبینی؟
هیونجین با شنیدن فریادهای آخر چانگبین، طاقت نیاورد، در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد.
دوست پسرش دیگه از حد گذرونده بود.
- چانگ...
- هر دوتاتون خفه شین. صدا نشنوم... هوانگ هیونجین فکر نکن چون حالا باهات کاری ندارم، تو گناهکار نیستی! همه‌ی این آتیش‌ها از گور تو بلند می‌شه. اول تکلیفم رو با این سندرم احمق مشخص می‌کنم، تو هم تاوانت رو وقتی رفتیم خونه پس می‌دی.
موبایلش رو از داخل جیبش در آورد و همون‌طور که سعی می‌کرد شماره‌ی مادرش رو بگیره، به حرف‌هاش ادامه داد.
- مامان باید بیاد این‌جا تکلیف من رو با تو مشخص کنه. من دیگه مسئولیت احمق بازی‌هات رو قبول نمی‌کنم. اگه می‌خوای خودت رو به کشتن بدی، برگرد گیمپو این کار‌ها رو انجام بده؛ لااقل آخرش نمی‌گن چانگبین مقصر بود.
با جواب دادن زن خرگوشی، حتی اجازه نداد مادرش کلمه‌ای حرف بزنه.
- اوما! بهتره هرچه زودتر بیای این‌جا تکلیف من رو با این پسر احمقت مشخص کنی!
مینهو دیگه نمی‌تونست بشینه و اجازه بده برادرش زندگیش رو به باد بده.
به سرعت تو جاش خیز برداشت و توجهی به سوزن سرمی که از دستش کشیده می‌شد و میله‌ی لباسی که پشت سرش می‌افتاد، نکرد.
- چانگبینی... لطفا...
به‌خاطر یهویی بلند شدنش از روی تخت، سرش گیج رفت و نتونست تعادلش رو حفظ کنه، جلوی پاهای برادرش زمین خورد و پشت سرش این میله‌ی جا لباسی تک نفره‌ی چان بود که با کج شدنش، به کمرش برخورد کرد و باعث شد آخ ریزی از بین لب‌هاش فرار کنه.
چانگبین خواست خودش رو سمت مینهو بکشه اما هیونجین زودتر از دستش تلفن رو قاپید و با کوبیدنش به دیوار، مطمئن شد که از کار افتاده باشه.
- همیشه وقتی عصبانی می‌شی، تا یکی رو نسوزونی و خاکستر نکنی، ول نمی‌کنی، مگه نه؟
هیونجین بعد سرزنش کردن چانگبین، سمت مینهو خم شد و جلوی پسر کوچیک‌تر نشست.
- مینهو... عزیزم... خوبی؟
از زیر بغل‌های پسرک گریونی که صورتش به‌خاطر گریه قرمز شده بود، گرفت و کمکش کرد روی تخت بشینه.
- برو بیرون چانگبین.
- من...
- عصبانیتت رو خوب خالی کردی چانگبین، حالا برو بیرون. مینهو حالش خوب نیست و باید استراحت کنه.
سر هایبرید خرگوش رو روی سینه‌اش گذاشت تا مینهو هرچقدر که دلش می‌خواد، اشک بریزه.
گوش‌های خرگوشیش رو که حالا خم شده بودن، نوازش کرد و با تلاش کرد آرومش کنه.
هایبرید خرگوش خوکی عصبی از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید که باعث شد مینهو خودش رو توی بغل هیونجین جمع کنه.
- هیش... می‌دونم چانگبین عصبانی چقدر وحشتناکه... اما تو هم می‌دونی که حرف‌هاش از ته دل نبود، مگه نه؟
بوسه‌ای روی موهای پسر خرگوشی که حالا توی آغوشش بلند مثل بچه‌ها هق می‌زد، کاشت و با دست دیگه کمر آسیب دیده‌اش رو نوازش کرد.
- راتش هم نزدیکه... می‌دونی که نزدیک رات یهو چقدر کلافه و عصبی می‌شه؟ درحال عادی هم موقع عصبانیت چیزی حالیش نیست و حالا که راتش هم نزدیکه، بدتر هم شده... اون فقط نگرانته مینهو... وقتی دید بدنت داره رو به سرما می‌ره، خیلی ترسیده بود؛ فکر می‌کرد از دستت می‌ده.
با دیدن دست خونی شده‌ی پسرک، اخم‌هاش تو هم رفتن و به آرومی خم شد و از روی میز یه بسته‌ی پد ضدعفونی کننده برداشت.
- سوزن سرم از رگت کشیده شد بیرون، مینی ما هم که نازک نارنجیه... ببین چه زود جاش داره سیاه و کبود می‌شه...
بسته رو باز کرد و پد رو به آرومی روی دست پسر کشید و خون رو از روی پوستش تمیز کرد.
مینهو تو بغلش می‌لرزید و هیونجین هر لحظه بیشتر دلش می‌خواست چانگبین رو خفه کنه.
- حرف‌هاش رو جدی نگیر باشه؟ چند وقت پیش توی اخبار دیده بود یه اسنوبال به‌خاطر هیت کنترل نشده‌اش مرد، به‌خاطر همین ترسید؛ وقتی فهمید هیت بودی، فکر کرد تو رو هم از دست می‌ده... احمقه دیگه، جدیش نگیر...
پد خونی رو داخل پلاستیک انداخت و به آرومی مینهو رو از خودش جدا کرد.
هق‌هق‌هاش لحظه‌ای آروم نمی‌گرفتن و هیونجین دیگه نمی‌دونست باید چی کار بکنه.
- مینهو، عزیزم... این‌جوری زار می‌زنی خب من هم گریم می‌گیره دردونه...
با انگشت‌هاش اشک‌هایی که پشت هم روی لپ‌های سرخ شده‌ی مینهو می‌ریختن رو پاک کرد و بوسه‌ای روی چشم‌هاش کاشت.
با باز شدن در اتاق، سر مینهو دوباره توی سینه‌ی هایبرید موش خرما فرو رفت تا دوباره لباس هیونجین رو با اشک‌هاش خیس کنه.
هایبرید گرگ وارد اتاق شد و با دیدن مینهویی که مظلومانه توی آغوش هیونجین اشک می‌ریخت، احساس کرد قلبش فشرده شده.
حتی بهم ریخته بودن اتاق و سرمی که وسط اتاق رها شده بود، براش اهمیت نداشت.
مهم مینهویی بود که لحظه‌ای توی آغوش هیونجین آروم نمی‌گرفت.
- مینهو...
کیسه‌ی دارو‌ها رو روی تخت رها کرد و سمت دیگه‌ی پسرکش روی تخت نشست. از پهلوهاش گرفت، از بغل هیونجین بیرونش کشید و اجازه داد این بار لباس خودش رو با اشک‌های دوست پسرش خیس بشه.
هق‌هق‌های پسرک یه ثانیه هم قطع نمی‌شد و هیونجین مونده بود مینهو مگه چقدر انرژی داشت که ثانیه‌ای از گریه کردن دست برنمی‌داشت؟
- هیونجین؟ چی شده؟
به آرومی از جاش بلند شد و برای دومین بار شروع کرد به جمع و جور کردن ریخت و پاش‌های چانگبین و در همون حالت جواب هایبرید گرگ رو داد.
- با چانگبین بحث کردن...
سرم نصف شده رو از روی زمین برداشت و توی پلاستیک لوازمی که قرار بود دورشون بندازه قرار داد.
- شات کنترل کننده‌ی هیتش رو زدم... از حال رفتنش هم به‌خاطر این بود که غذا نخورد و فشارش افتاده بود، از طرفی علائم هیتش که آروم گرفته بودن، داشتن برمی‌گشتن و بدن ضعیفش نتونست هندلش کنه... پس جای نگرانی نیست و با استراحت بهتر می‌شه. بهش غذاهای مقوی بده تا جون بگیره چون خیلی انرژی از دست داده.
چان به آرومی سرش رو تکون داد و از پسر کوچیک‌تر تشکر کرد.
- ممنونم هیونجین.
- کاری نکردم که... فکر کنم چانگبین رفته، من هم دیگه کم‌کم می‌رم؛ به حضورم نیازی نیست. فقط فردا بیارش بیمارستان که وضعیت کمرش مشخص بشه.
- کمرش؟
هیونجین بعد جمع و جور کردن وسایل، نگاه آخرش رو به مینهو انداخت و نفس کلافه‌اش رو به بیرون فوت کرد.
- یه اتفاق بود... فردا بیارش حرف می‌زنیم. لطفا مجبورش کن امشب رو استراحت کنه و اینجوری به‌خاطر چرت و پرت‌های برادر احمقش گریه نکنه...
چان دستش رو روی موهای لطیف پسرکش کشید و گونه‌اش رو روی سر مینهو گذاشت.
- حواسم بهش هست... مرسی بابت کمکت...
هیونجین سری تکون داد و بعد از برداشتن تلفن چانگبین، از هردو خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. همون‌طور که حدس زده بود، دوست پسرش بعد از چرت و پرت‌هاش طاقت نیاورد توی خونه بمونه و از اون‌جا بیرون زده بود.
هیونجین به پرخاشگری‌هاش عادت داشت اما مینهو... با مینهو نباید این کار رو می‌کرد؛ باید هرچه زودتر می‌رفت خونه و به صورت جدی با اون تگی احمق که مطمئنا حالا از کارش پشیمون شده بود، حرف می‌زد.
چان بدون هیچ حرفی مینهویی که دیگه هق‌هق نمی‌کرد رو روی تخت خوابوند و خودش هم با لباس‌های بیرونش کنارش دراز کشید.
اجازه داد پسر عسلیش سرش رو برای بار دوم توی سینه‌اش قایم کنه. خودش هم یه دستش رو توی موهای خرگوش برفیش و دست‌ دیگه‌اش رو روی کمرش گذاشت.
- من اون‌همه برات صبحانه آماده کردم؛ آخه چرا نخوردی عسل کوچولو؟
مینهو با صدای گرفته‌ای که انگار از ته چاه در می‌اومد، زمزمه کرد:
- تو هم... می‌... می‌خوای سرزنشم کنی؟
چان ملحفه رو روی بدن پسر خرگوشیش بالا کشید و بدنش رو به خودش چسبوند.
- نه فرشته کوچولوی من... معلومه که سرزنشت نمی‌کنم.
- پس می‌شه اجازه بدی ام... امشب تا صبح بغلت مال من باشه؟
لبخندی روی لب‌های هایبرید گرگ نشست. از اینکه گریه‌های خرگوش وروجکش بند اومده بود، خوشحال بود. توی دلش دعا می‌کرد هرچه زودتر به حرف بیاد و بهش بگه چه اتفاقی افتاده تا بهتر بتونه حال دردونه‌اش رو خوب کنه.
- فقط یه شب تا صبح؟ چه خرگوشک قانعی دارم من! بغل من تا ابد مال توئه؛ تا ابد.

My Fluffy SnowballOù les histoires vivent. Découvrez maintenant