مینهو عاشق خورشید بود. نورش رو دوست داشت و معتقد بود خورشید و ماه نیمههای گمشده هم هستن، نیمههایی که هیچوقت بهم نمیرسن اما قدرتشون رو از هم میگیرن، مثل ماه که نورش رو از خورشید میگرفت.
مینهو واقعا روزهای آفتابی رو دوست داشت. وقتی خورشید نورش رو به زمین میتابید، همهچیز زیباتر و خوشرنگتر میشد. گنجشکها خوشحال دنبال هم میکردن، جیرجیرکها همونطور که روی درختها لم دادن بودن، صدا میدادن. گلها و درختها خوشحالتر از هر زمان دیگهای برای خودشون آفتاب میگرفتن، ابرهای سفید و پنبهای که شباهت زیادی به دم مینهو داشتن، توی آسمون آبی حرکت میکردن و در آخر مینهو از دیدن تمام این زیباییهای طبیعت که با وجود نور خورشید به چشم میاومدن، لذت میبرد و قلبش پر از حسهای نرم میشد؛ نرمی که با دست زدن به موچی و مارشمالو روی پوست مینشست.
تابستون، خورشید و نورش درسته که قشنگ و لذتبخش بودن اما برای مینهو مشکلاتی هم داشتن، مشکلاتی که گاهی باعث میشدن اشکش در بیاد؛ مثل حالا که مظلومانه و بیصدا اشک میریخت. همونطور که شونههاش بهخاطر گریه میلرزیدن، پاکتهای خرید رو لجبازانه توی دستهاش نگه داشته و منتظر بود سویونی عزیزش کلید خوابگاه رو از داخل جیبش بیرون بکشه و در رو باز کنه.
امروز تولد جیسونگی بود و مینهو میخواست غافلگیرش کنه. قصد داشت برای هایبرید سنجاب یه تولد دونفره و زیبا بگیره پس با سویونی قشنگش هماهنگ کرد تا باهم به خرید برن. همه چیز خوب بود تا زمانی که مینهو لجبازانه از سویون درخواست کرد فاصله بین دو پاساژ رو پیاده برن. آفتاب هر لحظه داغتر میشد و سویون واقعا نگران مینهو بود؛ میترسید پوستش بسوزه و دوست خرگوشیش اذیت بشه، این اتفاق هم افتاد. هنوز به پاساژی که قرار بود کادوی جیسونگ رو بخرن نرسیده بودن که سویون متوجه شد مینهو کمکم درحال خاروندن و قایم کردن پوست مچش زیر آستین بلند لباسشه. مینهو اینطور مواقع هیچ حرفی از مشکلاتش به زبون نمیآورد و همین باعث میشد اطرافیانش نسبت به حرکاتش دقت بیشتری به خرج بدن. مثل وقتی که مینهو کاملا ساکت و آروم میشد، سویون به راحتی حدس میزد چیزی هایبرید خرگوش رو آزار میده. دیگه پرحرفی نمیکرد و تندتند برای سویون توضیح نمیداد که چقدر برای تولد جیسونگ ذوق داره. دیگه توی جاش به آرومی بالا و پایین نمیپرید و نمیگفت که چه برنامههایی برای درست کردن کیک تولد جیسونگ ریخته. همه اینها دست به دست هم دادن تا سویون، مینهو رو مجبور کنه به استاد بنگ زنگ بزنه؛ مردی که به تازگی متوجه شد مینهو بالاخره مخش رو زده.
مینهو گفته بود بعد از خرید استاد بنگ دنبالشون میاد اما سویون دیگه لازم نمیدید خریدشون رو ادامه بدن. ترجیح میداد هرچه زودتر پسرک سر به هوا و بیفکر رو به جایی که هیچ نور خورشیدی بهش وارد نمیشد منتقل کنه تا دوست خرگوشی عزیزش در امان بمونه. تا رسیدن استاد بنگ بیست دقیقه طول کشیده بود و سویون میدید مینهو چطور زیر نور آفتاب مثل بستنی آب میشه. علائم پسر خرگوشی کمکم بیشتر میشدن و مینهو فاصلهای با گریه کردن نداشت. دیگه پوستش نمیخارید، رسما کار از خارش گذشته بود. حالا پوستش هم میسوخت هم انگار توش سوزن فرو میکردن. همه این مشکلات باعث شدن پاکتهای خرید رو روی زمین بذاره، گوشه دیوار روی زمین بشینه و توی خودش جمع بشه.
سویون نگران برای دوست کوچیک و حساسش، خودش رو جلوی پسر کشید و کیفش رو بالای سر مینهو نگه داشت تا نور آفتاب کمتری بهش برخورد کنه.
متاسفانه داخل کوچهای که قرار داشتن حتی یک مغازه یا سایه بونی وجود نداشت تا مینهو رو اونجا پنهان کنه و واقعا دوست داشت از بیچارگی توی سر خودش بکوبه.
سویون هیچوقت زمانی که استاد بنگ رسید رو یادش نمیرفت، مرد اصلا انتظار نداشت مینهو رو در اون وضعیت ببینه. چان سریع مینهو رو سوار ماشین کرده بود، اجازه داد پسرک پشت کنار سویون بشینه و هر چند دقیقه هایبرید خرگوش رو چک میکرد و ازش میخواست به بیمارستان برن اما مینهو اصرار داشت فقط به خونه برن.
یادش میاومد که پسر خرگوشی دیگه نتونسته بود خودش رو کنترل کنه، سرش رو توی آغوش سویون قایم کرده بود و از درد پوست پنبهایش اشک میریخت.
دختر گرگ دلش برای مظلومیت دوستش کباب شده بود اما کاری از دستش برنمیاومد جز آغوش با محبتی که تقدیم مینهو کرده بود.
دستش رو به آرومی توی موهای هایبرید خرگوش حرکت میکرد و کنار گوشش حرفهای امیدبخش میزد تا پسر خرگوشی چند دقیقه باقیمونده تا خوابگاه رو طاقت بیاره.
چان لحظه به لحظه آب شدن و عذاب کشیدن مینهو رو میدید. دوست پسر همیشه شاد و انرژی بخشش جوری اشک میریخت که دل سنگ هم آب میکرد. از دست خودش عصبی بود که چرا زودتر خودش رو نرسونده بود تا مینهو به این روز نیفته.
وقتی سویون با کلی سروکله زدن بالاخره تونست قفل رو باز کنه، مینهو از افکاری که توی سرش چرخ میخوردن بیرون اومد و با عجله وارد خونه کوچیک خودش و جیسونگ شد.
- تو برو حمام، هرچی نیاز داری بگو من برات میارم.
با شنیدن صدای دوستش باشه آروم و لرزونی زمزمه کرد و همونطور که مشتهای کوچیکش رو روی چشمهاش میکشید تا بلکه اشکهاش بند بیان، وارد حمام شد و در رو پشتش قفل کرد. سمت دوش رفت، سریع آب سرد رو باز کرد و وقتی مطمئن شد سرماش در حدی نیست که پوستش رو بسوزونه، زیرش ایستاد. درست بود طاقت سرما رو نداشت و وقتی زیر آب سرد قرار میگرفت، نفسش بند میاومد اما اون لحظه بهش نیاز داشت.
انقدر عجله داشت که فراموش کرده بود لباسهاش رو دربیاره. به آرومی بلوز سرمهای رنگی که روی سینهاش دستهای زنبور بانمک گلدوزی شده بود رو درآورد و با گلوله کردنش، داخل سبد لباسهای کثیف پرتش کرد. بعد سراغ شلوار سفیدش رفت و اون رو هم به سرنوشت بلوزش دچار کرد.
با باکسر زرد رنگی که روش یه عالمه گربههای ریز و بانمک داشت روی زمین زیر دوش نشست و دستهاش رو دور زانوهاش حلقه کرد. سرش رو روی زانوهاش گذاشت و اجازه داد اشکهاش همچنان از چشمهای درشتش روی گونههاش بچکن.
دوباره اون افکار شرور و ناراحت کننده بهش حمله کرده بودن و قصد رهایی نداشتن. "سندرم خرگوش برفی" که بهش " سندرم اسنوبال " هم میگفتن، سندرمی بود که مینهو از زمان تولد اون رو همراه خودش داشت. با اینکه بعد از بیست و یک سال کاملا یاد گرفته بود با وجودش کنار بیاد و زندگی کنه اما همچنان اذیتش میکرد و روانش رو آزار میداد. سندرمی که سقط شدن جنین براش ممنوع نبود و اگه در دوران جنینی تشخیص داده میشد، خانوادهها ترجیح میدادن بچهشون رو سقط کنن. نه برای راحت بودن خودشون، برای اذیت نشدن " اسنوبالی " که در آینده متولد میشد. چی میشد اگه خانواده مینهو هم سندرمش رو تشخیص میدادن و اون هیچوقت به دنیا نمیاومد؟ حس میکرد اینطوری بهتر بود و نه خودش آزار میدید و نه ناراحتی اطرافیانش رو برای خودش حس میکرد.
- مینهو! بهتری عزیزم؟ در رو باز کن ببینمت خیالم راحت شه.
با شنیدن صدای سویون سرش رو از روی زانوهاش برداشت و طوری که انگار سویون اون رو میبینه، با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و لبخند لرزونی روی لبهاش نشوند.
- خ... خو... بم سویونی عزیزم؛ یکم دیگه میام بیرون. میشه برام لباس آماده کنی؟
- باشه قشنگم، هرموقع گفتی برات میارمشون.
- مرسی سویونی.
دوش رو بست و به آرومی از جاش بلند شد، سرش رو خم کرد و بالاخره رضایت داد که به پوستش نگاه کنه. تمام بدنش پر از لکههای قرمز رنگ شده بود و فقط رونها و پاهاش بودن که لکههای بزرگ و قرمز نداشتن. بهجاش دون دونهای قرمز رنگ کوچیکی روی رونهاش به چشم میخوردن که نشون میداد آفتاب بهخاطر روشن بودن شلوارش، کمتر پاهاش رو اذیت کرده بود. شکم، قفسه سینه و همینطور دستهاش کلی لکههای بزرگ و قرمز داشتن که نشون میداد آفتاب کمی پوستش رو سوزونده.
با غصه لبهاش رو توی دهنش کشید و سعی کرد جلوی ریزش دوباره اشکهاش رو بگیره. درسته دیگه بدنش درد آنچنانی نداشت اما دوباره با بیحواسی پوست خودش رو زشت کرده بود. گاز ریزی از لب پایینش گرفت تا جلوی بغضی که دوباره میخواست توی گلوش جمع بشه رو بگیره.
- عزیزم؟ پسر عسلی من؟ من اومدم؛ لوسیونت رو هم برات خریدم. در رو باز میکنی ببینمت خیالم راحت شه؟ سویون شی گفت نیم ساعته داخل حمامی!
مینهو ناخواسته با شنیدن صدای چانیش بغضش بیشتر شد؛ حالا که چانی از پشت در داشت نازش رو میکشید، بیشتر دلش میخواست گریه کنه.
لبهاش آویزون شدن و همونطور که صداش بهخاطر بغض میلرزید به مرد پشت در گفت:
- چیزی نیست چانی.
- پس چرا صدات میلرزه دورت بگردم؟ میشه لطفا در رو باز کنی؟
مینهو پشت دستش رو محکم روی چشمهاش که دوباره پر از اشک شده بودن، کشید و هق آرومی زد. وقتی مرد اینطوری نازش رو میکشید مینهو چطور میتونست خودش رو لوس نکنه؟
سعی کرد خودش رو کنترل کنه و با صاف کردن صداش درخواستش رو به مرد بگه:
- میشه فقط از روی میز اسپری سفید رنگ، جعبه پد صورتی، کرم ضد آفتاب قرمزه و لوسیون رو همراه لباسهام بهم بدی؟
چان با شنیدن صدای لرزون مینهو، نفس کلافهاش رو بیرون داد. کاملا متوجه شده بود که مینهو نمیخواست ببینتش.
نگاهش رو به سویون داد که لوازم مورد نیاز مینهو رو از روی میز برمیداشت و در آخر همراه لباسهاش به مرد سپرد تا چان اونها رو به دست هایبرید خرگوش برسونه.
لبخند کوچیکی به دختر مو بلوند زد و با تکون دادن سرش از سویون تشکر کرد.
دختر گرگ متقابلا با لبخند کوچیکی سرش رو برای استادش تکون داد و عقب رفت تا روی تخت مینهو بشینه.
این روی جدیدی بود که از استاد موسیقیش میدید. استاد بنگ پنجاه درصد مواقع بداخلاق بود و انقدر رفتارش توی دانشگاه عجیب بود که بچهها زمان همصحبتی باهاش تا حد امکان حواسشون رو جمع میکردن تا مورد غضبش قرار نگیرن.
دختر گرگ وقتی میدید استادش چطور با نگرانی پشت در حمام قدمرو میکنه و منتظر دوست پسرشه، دلش ضعف میرفت و خوشحال بود از اینکه پسر خرگوش همچین مردی رو قراره کنار خودش داشته باشه.
مینهو در حمام رو به اندازهای که انگشتهاش برای گرفتن وسایل بیرون برن باز گذاشت و اجازه نداد حتی مچ دستش برای مرد پشت در نمایان بشه.
- وسایلم رو میدین؟
چان بهجای اینکه لوسیون رو به دست پسر خرگوشی بسپاره، انگشتهاش رو توی دستش گرفت و با شستش انگشتهای تاینی مینهو رو نوازش کرد.
- عزیزم... بیام کمکت کنم؟
مینهو چطور میتونست اجازه بده مردی که فقط چند روز میشد دوست پسرش بود، پوست داغون شدهاش رو ببینه! مطمئنا چانی بعد از دیدن بدنش اون رو ترک میکرد و دیگه سراغش رو نمیگرفت. ممکن بود دیگه مینهو رو دوست نداشته باشه و از دیدن پسرک چندشش بشه. ممکن بود به مینهو اخم کنه و بگه چقدر موجود ترحم برانگیزیه که حتی نمیتونه زیر نور آفتاب بمونه. با وجود افکاری که توی سرش پیچ میخوردن، لب پایینش رو بین دندونهای خرگوشیش گرفت و دست آزادش رو روی چشمهاش کشید. امروز چرا چشمهاش به حرفش گوش نمیدادن و زود پر میشدن؟
- چانی، میشه فقط وسایل و لباسهام رو بهم بدی؟
قبل از اینکه دست پسرکش رو رها کنه، بوسهای روی انگشتهاش کاشت و عقب کشید. به نوبت وسایل رو توی دست کوچیکش میذاشت تا پسرک همه رو کف حمام بچینه.
مینهو در آخر لباسهاش رو از مرد گرفت و بعد از تشکر زیر لبی و آرومی که نمیدونست چانیش شنیده یا نه، در رو بست.
- زیاد داخل نمون، باشه عسلم؟
مینهو انگار که مرد پشت در میبینتش سر تکون داد که باعث شد موهای خیسش به پیشونیش بچسبن. انگار که حواسش سرجاش اومده باشه، همونطور که موهاش رو با انگشت اشاره به کناری هول میداد، کمی بلندتر از حد معمول رو به مرد گفت:
- چشم، زود میام.
باکسرش رو در آورد و بار دیگه آب رو باز کرد. اول باید درست حمام میکرد، بعد داروش رو روی بدنش اسپری میکرد و زمانی که جذب شد، باید لوسیون میزد و در آخر ضد آفتابی که توی شرایط حاد استفاده میکرد.
چان نمیدونست چند دقیقه گذشته؛ بیست دقیقه؟ نیم ساعت؟ به هرحال زمان از دستش در رفته بود اما دلش طاقت نداشت ثانیهای از جلوی در حمام کنار بره. شاید بعد از چهل و پنج دقیقه بالاخره پسر خرگوشی رضایت داد از حمام دل بکنه و به هایبریدهای گرگی که هردو نگرانی از چهرهشون مشخص بود، رخی نشون بده.
چان و سویون میدیدن که چطور حلقه سرخی دور چشمهای پسر خرگوشی رو احاطه کرده و سفیدی چشمهاش حتی بیشتر به سرخی میزدن. اینکه مینهو به تنهایی داخل حمام گریه کرده بود، باعث میشد دل هردو برای مظلومیت پسرک خرگوشی فشرده بشه.
چان بدون حرف نگاهش رو به سویون داد، ریموت ماشین رو از جیبش بیرون کشید و سمتش گرفت.
- سویون شی، من واقعا معذرت میخوام اما اگه مشکلی نیست، میشه لطفا باقی خریدها رو از داخل ماشین بیارین؟ هنوز چندتا پاکت مونده که خرگوش لجباز ما نتونست با خودش بیاره.
سویون میدونست اون زوج احتیاج به تنهایی دارن و اون ریموت و پاکتهای خرید حکم نخودسیاه رو براش دارن پس با لبخند سری تکون داد و ریموت رو از استادش گرفت. به هر حال میتونست چند نخ سیگار بکشه؛ از صبح که با مینهو بود لب به سیگار نزده بود چون پسر خرگوشی خوشش نمیاومد.
از خونه مینهو و جیسونگ بیرون زد و بعد از بستن در، پاکت سیگار له شدهاش رو از داخل کیفش بیرون کشید. حالا که شرایط فراهم بود و از سالم بودن مینهو اطمینان داشت، میتونست با چند نخ سیگار استرس و اضطراب این چندساعت رو تا حدودی از خودش دور کنه.
مینهو با بسته شدن در خونه، تصمیم گرفت لوازم پوستی داخل آغوشش رو روی میز کوچیکش بچینه اما هنوز قدمی سمت میز برنداشته بود که چونهاش اسیر دست هایبرید گرگ شد. با فشار آرومی که چان به چونهاش وارد کرد، سرش رو بالا گرفت و نگاه سرخش رو به چشمهای دوست پسرش داد. با صدایی که بهخاطر گریه زیاد گرفته بود، زمزمه کرد:
- چیزی شده چانی؟
چان نگاه نگرانش رو به چشمهای درشت پسر خرگوشی که مژههای بلندش جلوه زیباتری بهشون میدادن، دوخت. انگشت شستش رو نوازشوار روی چونه پسر کشید و در آخر رهاش کرد.
- بهتری کوچولوی من؟
مینهو قدمهاش رو سمت میزش برداشت و دونه دونه وسایل رو سرجاشون برگردوند.
- چند ماه دیگه بیست و دو سالم میشه، پس کوچولو نیستم چانی.
چان کاملا متوجه حال نداشتن پسر عسلیش شده بود و این ناراحتش میکرد که نتونسته بود خودش رو زودتر برسونه.
با ملایمت روی تخت مینهو نشست و نگاهش رو به پسری داد که خودش رو الکی با وسایل روی میز مشغول میکرد و از نگاه کردن بهش طفره میرفت.
- بیا اینجا مینهو.
پسرک با شنیدن صدای مرد گرگی، سری تکون داد و با چند قدم خودش رو به مرد رسوند. تصمیم گرفت کنارش بشینه اما با کشیده شدن دستش توی آغوش گرگ فرو رفت.
- منظورم بغلم بود خرگوش کوچولو.
پاهاش رو زیر باسن تپل پسرک کمی جابهجا کرد تا مینهو توی آغوشش راحت باشه. حالا پسر پنبهای چان، به یک طرف روی پاهای مرد نشسته بود و پاهاش از طرف دیگه آویزون بود.
- چانی! خیلی کار زشتیه مینی رو گول میزنی!
مینهو سرش رو پایین انداخت و آستین نرم لباسش رو به بازی گرفت تا خجالت توی صورتش مشخص نشه. به هر حال اولین باری بود که توی بغل چانیش مینشست و عادت نداشت. درسته که همیشه توی بغل بینی، جینی و حتی گاهی جیسونگی مینشست اما به اونها که مثل چانیش نگاه نمیکرد. چانی برای مینهو فرق داشت؛ چانی باعث میشد اکلیلها توی شکمش منفجر بشن و قلبش به تالاپ تولوپ بیفته. هیچکدوم از این احساسات رو با اعضای خانوادهاش یا دوستهاش تجربه نکرده بود.
- گول نزدم که... از چی ناراحتی عزیزم؟
چان دستش رو داخل موهای خیس مینهو فرو برد و به آرومی اونها رو از روی پیشونیش کنار زد.
مینهو دلایل زیادی برای ناراحت شدن داشت؛ سندرمش، اتفاقی که امروز براش افتاد و کادوی تولد جیسونگ. پس ترجیح داد فقط یکی از علتهای غصه خوردنش رو با مرد گرگی درمیون بذاره.
بدون اینکه نگاه از آستینش برداره، لبهای گیلاسیش رو غنچه کرد و به حالت بانمکی لب زد:
- نتونستم برای جیسونگی کادو تولدی که انتخاب کرده بودم رو بخرم.
خودش رو جلو کشید، شقیقه پسر که فاصله زیادی باهاش نداشت رو بوسید و یک دستش رو دور مینهو حلقه کرد. پسری که با بلوز شلوار بنفش رنگ حولهای روی پاهاش نشسته بود، واقعا برای قلبش ضرر داشت. مینهو جوری موقع ادا کردن کلمات لبهاش رو غنچه میکرد که چان دلش میخواست گازهای محکمی از لبها و لپهاش بگیره تا این عطش مزخرفی که با هربار دیدن مینهو حس میکرد، خاموش بشه. چطور این حجم از خودکنترلی رو به خرج میداد و پسر نشسته روی پاهاش رو گاز نمیگرفت؟ خودش هم دیگه داشت به صبرش آفرین میگفت.
- فروشگاهی مد نظرت بود که اون کادو رو داشته باشه؟ اگه اره، فقط کافیه از سایت اون فروشگاه سفارشش بدی و بگی تا چند ساعت دیگه برات بیارن. نظرت چیه؟
مینهو با شنیدن حرف مرد کمی فکر کرد و با به یاد آوردن اینکه کافیه برای پیدا کردن سایتش، فقط اسم فروشگاه رو سرچ بزنه، لبخندی روی لبهاش نشست و بالاخره نگاهش که حالا پر از ستارههای ریز و درشت شده بود رو به چانی عزیزش دوخت. به مرد نزدیک شد و بوسه آرومی روی گونهاش کاشت و حتی بعد از عقب کشیدن هم نگاهش رو از هایبرید گرگ نگرفت.
- ممنون چانی... خیلی خیلی ممنونم.
- کاری نکردم که پنبه کوچولوی من.
دستش رو از داخل موهای نمدار پسرکش بیرون کشید و با حلقه کردنش دور مینهو، هایبرید خرگوش رو مجبور کرد بهش نزدیکتر بشه و سرش رو روی سینهاش قرار بده.
- حالا برای چانی تعریف کن ببینم امروز چی شد؟ چرا وقتی زنگ زدی نگفتی نور خورشید داره اذیتت میکنه عسلک؟
مینهو با فکر به سهلانگاری که موجب سوختن بدنش شده بود، گاز آرومی از لب پایینش گرفت. با چهرهای خطاکار صورتش رو توی سینه مرد پنهان کرد و دستهاش رو دور کمر چانیش انداخت. یعنی چانی با فهمیدن اینکه تقصیر خودش بوده دعواش میکرد؟ مینهو نمیخواست دعوا بشه.
- صبح خواب موندم چون جیسونگی میدونست کلاس ندارم بیدارم نکرد. وقتی بیدار شدم زمان زیادی به ساعت قرارم با سویونی نمونده بود...
- خب؟
- اون لوسیونی که امروز برای من خریدی حکم محافظ پوست رو داره. از بدنم در برابر نور خورشید محافظت میکنه... صبح وقتی اومدم بزنمش دیدم تقریبا تموم شده و یه کوچولو ازش هست پس فقط به جاهایی زدم که از لباسهام بیرون بود. درسته پوست دستها و صورتم مقاومترن و کمتر آسیب میبینن اما هیچ پوششی ندارن و طبیعتا باید اولویت قرار بگیرن... برای همین بقیه بدنم رو نزدم و وقتی با لباس تیره توی آفتاب موندم به یه خرگوش آبپز تبدیل شدم چانی...
چان با قسمت آخر حرف هایبرید خرگوش نتونست طاقت بیاره و پسرک رو توی آغوشش محکم فشرد.
- چانی... له شدم...
بوسهای روی موهای پسرش کاشت و اجازه داد عطر شامپویی که مینهو استفاده کرده بود، توی بینیش بپیچه.
- از این به بعد حواست رو جمع کن و هرموقع لوسیونت داشت تموم میشد بگو برات بخرمش، باشه؟ اینطوری به خرگوش آبپز هم تبدیل نمیشی.
- نه چانی. اون خیلی گرونه پس خودم میخرمش و درضمن... باید هزینه لوسیونی که امروز خریدی هم بهت بدم.
چان دستش رو نوازشوار روی کمر هایبرید خرگوش حرکت داد و در همونحال ابرویی برای پسری که چهرهاش رو نمیدید بالا انداخت.
- خرگوشهای آبپز شده این روزها حرفهای بزرگتر از اندازهشون میزنن!
مینهو سرش رو از روی سینه مرد برداشت و نگاه اخمآلودش رو به چشمهای هایبرید گرگ مقابلش داد.
- من خرگوش آبپز نیستم. مگه اندازه من چشه چانی؟ خیلی هم اندازهام خوبه! فقط یه کوچولو ازت کوتاهترم و یه ذره جثهام کوچولوتره.
مرد نگاه خندونش رو توی صورت مینهوی عزیزش چرخوند، انگشتهاش رو روی پهلوهای پسرکش هل داد و به قصد قلقلک دادنش انگشتهاش رو توی پهلوی پسر فرو کرد.
- تو خرگوش کوچولو و آبپز شده خودمی.
پسر قلقلکی با هربار فرو رفتن انگشتهای مرد توی پهلوهاش به خنده میافتاد و نه تنها نمیتونست از آغوش مرد فرار کنه، بلکه حتی دستهای کوچیکش حریف دستهای بزرگ هایبرید گرگ نمیشدن.
- من... آبپز نیستم... وای... نه... نکن چانی...
هایبرید گرگ بیتوجه به حرفهای خرگوش عسلیش، انگشتهاش رو توی پهلوهاش فرو میکرد و اهمیتی به دنیای اطرافش نمیداد. مهم خرگوش بانمکی بود که با خندههاش باعث میشدن مرد چندین سال جوونتر بشه.
اون زوج شاد انقدر توی دنیای هم غرق بودن که متوجه برگشتن سویون، هایبرید گرگ خاکستری رنگ به خونه نشدن. دختر مو بلوند وقتی مطمئن شد کسی متوجهش نشده، دوباره از خونه بیرون رفت و در رو با کمترین صدایی که میتونست ایجاد کنه، بست. مثل اینکه برای چند نخ سیگار دیگه هنوز زمان داشت.
_______________________________
سلاااممم
پارت بعد وقتی ووت و کامنتها خوب بود^^
ESTÁS LEYENDO
My Fluffy Snowball
Fantasía-My Fluffy Snowball •𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: Chanho, Changjin, Jilix, Seungin •𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙃𝙮𝙗𝙧𝙞𝙙, 𝙁𝙡𝙪𝙛𝙛, 𝙎𝙢𝙪𝙩, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 •W𝙧𝙞𝙩𝙚𝙧: Roe ناخواسته فشار دستش رو روی دم پنبهایش بیشتر کرد و لبش رو توی دهنش کشید؛ نمیدونست جملهاش رو چطور ت...