لی فلیکس واقعا مظلومترین انسان روی زمین بود و اجازه نمیداد کسی حرفش رو نقض کنه. اصلا چطور کسی میتونست حرفش رو نقض کنه تا وقتی که پاش رو توی خونهی برادرش گذاشت، باسن لعنتیش که یه عمر برای ضربه زدن داخل دیگران تکون خورده بود، حالا محل مطمئنی برای کنترل استرس یه خرگوش برفی شده بود.
مینهو خیلی جدی از زمانی که وارد حیاط خونهی هیونجین و چانگبین شده بودن، پنجههای کوچولوش رو با جدیت از روی شلوار توی لپ باسن فلیکس فرو کرده بود و هیچجوره بیخیال هم نمیشد.
این اوضاع لعنتی تا وقتی که به داخل خونه برن، ادامه داشت و فلیکس واقعا احساس میکرد مظلومترین موجود جهانه جون بین یه سنجاب احمق و خرگوش برفی احمقتر گیر افتاده بود؛ هرچند قسمت مظلومانهاش اونجایی بود که اون دو موجود احمق و احمقتر رو "دوست داشت" و نمیتونست چیزی بهشون بگه.
انگار مینهو میخواست با چنگ زدن باسنش، تلافی به زور بردنش به مهمونی رو سرش دربیاره و از اونجایی که فلیکس خیلی "مظلوم" بود، این مجازات رو پذیرفت.
حتی وقتی نشستن هم مینهو بیخیال باسنش نشده بود و فلیکس میتونست قسم بخوره پونزده دقیقهی کامل روی دست کوچولوی مینهو نشسته بود.
هرچند که در آخر چانگبین سر رسید و نجاتش داد. هایبرید خرگوش خوکی پسر اسنوبال رو همراه خودش به اتاق برد و باعث شد فلیکس یه نفس راحت بکشه.
تا حدودی از اوضاع بین چانگبین و مینهو خبر داشت و برای همین به هیونجین و چانگبین کمک کرده بود تا هایبرید خرگوش خوکی بتونه از دل برادر کوچیکترش دربیاره.
انگشت اشارهاش رو روی شلوارش کشید و سرش رو سمت جیسونگی چرخوند که مودبانه روی مبل نشسته بود تندتند چیزی رو داخل گوشیش تایپ میکرد. کافی بود کمی سرش رو سمت پسرک خم کنه تا متوجه بشه داره داخل نوت گوشیش لیریک مینویسه. این عادتش خیلی بانمک بود که کارهاش رو به راحتی با گوشیش انجام میداد و تحت هر شرایطی بارشهای فکریش رو مینوشت. به اون هایبرید سنجاب سختکوش افتخار میکرد و برای اولین بار دلش میخواست کسی رو به مادرش نشون بده هرچند که زن امشب نمیاومد؛ جوری که هیونجین تعریف کرده بود، پدرش باز بهش حملهی عصبی دست داده بود و نیاز داشت که مادرشون کنارش باشه. پدرش واقعا باعث خجالتش میشد؛ آخه کدوم موجود احمقی از هایبریدها میترسید تا حدی که دیدن و لمس کردنشون باعث بشه بهش حملهی عصبی دست بده؟ اونها هم مثل خودشون انسان بودن با ویژگیهای منحصربهفرد خودشون!
دستش رو توی موهای رنگ شدهاش فرو برد و اونها رو با کلافگی عقب زد. ترجیح میداد دیگه به اون مرد شرمآور و ترسو فکر نکنه.
کمی اونطرفتر، داخل اتاق پسر رنگ پریدهای لبهی تخت نشسته بود و با استرس و شرمندگی با نگاهش زمین رو سوراخ میکرد.
حالا که با برادرش توی اتاق تنها بود، دوباره بغض راه گلوش رو بند آورده و اجازه نمیداد حرفی بزنه یا حتی راحت نفس بکشه.
قلبش طاقت نمیآورد اگه برادرش دوباره از اون حرفها بهش میزد...
با نشستن مرد درست کنارش، بدون اینکه نگاهش رو از زمین بگیره، کمی توی خودش جمع شد.
چانگبین میدید که پسر خرگوشی چقدر کنارش معذبه و همین باعث میشد زودتر حرفهاش رو شروع کنه. دیگه طاقت نداشت تنها خرگوش برفی زندگیش رو اینطور با حال و هوای ابری ببینه.
- شش یا هفت سالم بود...
مینهو با شنیدن صدای برادرش، گوشهاش رو تیز کرد که باعث شد گوشهای خرگوشی و پشمالوش کمی توی جاشون وول بخورن.
چانگبین که دید حواس پسرک سمتش جمع شده، ادامه داد:
- هفت سالم بود که یه روز بچهای که منتظرش بودم، بالاخره به دنیا اومد. تمام آزمایشها و سونوگرافیهای دوران بارداری، نشون ندادن که اون یه اسنوباله و برای همین هم زمانی که اون خرگوش لاغر و ضعیف به دنیا اومد، خیلیها ناامید شدن؛ اما... اما برای من فرق داشت... من خیلی منتظرت بودم. همیشه وقتی توی شکم مامان بودی، باهات حرف میزدم و تو هم با لگدهات جوابم رو میدادی... از همون زمان نشون میدادی که باهوشی و حرفهام رو درک میکنی... ناامیدی اطرافیانم رو درک نمیکردم چون تو خیلی خاص و خوشگل بودی... زیباترین نوزادی که میتونستم توی زندگیم ببینم... از همونموقع دیگه زندگیم عوض شد چون حالا یه اسنوبال کوچولو داشتم که باید ازش مراقبت میکردم...
پسر خرگوشی دیگه نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره و گریه نکنه... دلش میخواست با اشکهاش سیل راه بندازه و همراه حرفهای برادر بزرگترش کلی گریه کنه...
چانگبین به آرومی دستش رو دور شونهی برادر کوچیکترش انداخت و پسر رو توی آغوشش کشید. اجازه داد صورت پسرک توی بغلش قایم بشه و لباسش رو با اشکهاش خیس کنه.
- داشتم میگفتم... اون خرگوش ضعیف و کوچولو با بزرگ شدنش تبدیل شد به نور زندگی من... با اینکه زندگیت سخت بود اما از همون بچگی سرشار از لبخند و امید بودی... به آدمهای اطرافت زندگی دوباره میبخشیدی و لبخند رو روی لبهای من مینشوندی...
سرش رو توی موهای پسرک خرگوشی فرو برد و بوسهای روی موهای خوشبوش کاشت.
خودش هم بغض کرده بود اما اجازه نداشت گریه کنه چون باید حرف میزد و از دل خرگوش دلنازکش درمیآورد.
- اون خرگوش کوچولو بزرگ شد، عاشق شد و تصمیم گرفت رنگین کمون زیباش رو توی زندگی یه نفر ساکن کنه... میدونی... من اون شب خیلی ترسیده بودم... وقتی جلوی چشمهام از حال رفتی، بیشتر از همه از دست خودم عصبانی شدم چون خوب مراقبت نبودم... مورد اعتماد نبودم و تصمیم گرفتی یه سری چیزها رو توی زندگیت از من مخفی کنی... خیلی ترسیده بودم... هیت اسنوبالها خیلی خطرناکه و وقتی با قرص برطرف نمیشه، خطرناکتر هم میشه... تنت رو که بغل کردم، خیلی سرد بودی؛ اونقدر سرد که برای لحظهای روح از تنم پرید... اگه چیزیت میشد، من چیکار میکردم؟
پسر خرگوشی شرمنده بود و حالا با شنیدن حرفهای برادرش، شرمندهتر هم شده بود.
اون همیشه چانگبین رو نگران میکرد و گاهی هم توی دردسر میانداخت؛ بابت اینکه برادر بدی بود، هر لحظه شرمندهتر میشد.
- ب... ببخشید... چانگبینی...
با صدایی که از ته چاه در میاومد، از برادر بزرگترش عذرخواهی کرد و سرش رو بیشتر به سینهی مرد فشار داد.
هنوز گریه داشت و از برادرش خجالت میکشید.
هایبرید خرگوش خوکی به آرومی عقب کشید و این بار پایین تخت، مقابل پاهای پسرک خرگوشی زانو زد.
دستمالی برداشت، صورت خیس از اشک و سرخ شدهی مینهو رو تمیز کرد و زمانی که دید باز هم از چشمهای درشت و قرمز شدهی مینهو اشک سرازیر میشه، دست کوچیک پسرک رو توی دستش گرفت، بوسهی کوچیکی کف دستش کاشت و باعث شد مینهو از خجالت دستش رو عقب بکشه.
- اونی که باید معذرت بخواد، منم. حرفهای بدی بهت زدم و باور کن هیچکدومشون حقیقت نداشتن. تو فرشته کوچولوی عزیز منی و من نباید اون حرفها رو بهت میزدم.
بار دیگه دستمال رو روی پوست لطیف پسرکی که نگاهش رو به زمین دوخته بود، کشید و این بار بوسهای سر زانوش کاشت.
- معذرت میخوام کوچولوی قشنگم. میشه این بار بینی رو ببخشی و دیگه غصه نخوری؟ قلبم درد میگیره وقتی میبینم خرگوش برفی عزیزم انقدر ناراحته و مسببش منم...
- من که از... از... بینی ناراحت نبودم... من فقط نمیخواستم فکر کنی... پسر بدیم...
چانگبین یه دستش رو سرزانوی پسرک قرار داد، با دست دیگهاش کشوی کوچیک کنار تختشون رو باز کرد و جعبهی مشکی رنگ و کوچیکی رو بیرون کشید.
- منظورت چیه که پسر بدی هستی؟ مینی من هیچوقت نمیتونه پسر بدی باشه!
مچ هر دو دستش رو به رونهای تپل مینهو تکیه داد و جعبه رو باز کرد.
- این برای توئه... دوست داشتم یه کادو به باارزشی خودت بهت بدم اما خب معلومه که چیزی به باارزشی تو، توی این دنیا نیست! خیلی خیلی متاسفم که اجازه ندادم برای اولین هیت، یه آب خوش از گلوت پایین بره... اما این یه هدیهست برای اولین هیتی که تجربه کردی... الان یه جورهایی یه هایبرید کامل شدی که جنبههای جدیدی از وجودش رو کشف کرده...
نگاه اشکی پسر روی گردنبند با پلاک خرگوشی که توی جعبه قرار داشت، نشست؛ خرگوش نشسته و بانمکی که جنسش از طلای سفید بود...
نمیخواست دوباره اشک بریزه اما فضای بینشون انقدر پر از احساس بود که نمیتونست جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره.
ناخواسته از روی تخت سر خورد و روی زمین مقابل چانگبین زانو زد. محکم برادر بزرگترش رو توی بغلش کشید و اجازه داد هقهقهاش اتاق رو پر کنن.
- خیلی... خوشگله چانگبینی... مرسی که داداشیم شدی و هیچوقت تنهام نذاشتی...
هایبرید خرگوش خوکی بیشتر از این نتونست اشکهاش رو کنترل کنه و بالاخره اجازه داد چند قطرهای روی گونههاش بچکن.
لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد زمانی که حرف میزنه، صداش نلرزه.
- من باید ممنون باشم که فرشته کوچولویی مثل تو پا توی زندگیم گذاشته. اگه تو نبودی کی به زندگیم رنگ میبخشید؟
خوشحال بود از اینکه چانگبینی ازش بدش نمیاومد و هنوز دوستش داشت. درست بود که اثر حرفهایی که شنیده، مدت زیادی طول میکشه تا پاک بشن اما همین که چانگبین پشیمون بود و هنوز دوستش داشت، نشون میداد که مینهو آنچنان هم پسر بدی نیست.
در آخر زمانی که مراسم عذرخواهی چانگبین داخل اتاق به خوبی تموم شد، هر دو پسر از اتاق بیرون رفتن و مینهو بالاخره گرگش رو دید؛ مردی که لباسهای رسمی روی مبل کنار هیونجین، با فاصله از فلیکس و جیسونگ نشسته بود و نشون میداد که توی این دنیا حضور نداره...
شاید صدای چانگبین که کنارش ایستاده بود، چان رو به خودش آورد.
- بالاخره اومدی؟ داشتم فکر میکردم که نمیای...
مرد با دیدن خرگوش کوچیکش در کنار هایبرید خرگوش خوکی، به آرومی بلند شد و به دست دادن با چانگبین بسنده کرد.
- کارهای کمپانی زیاد بودن؛ اومدنم طول کشید.
- خوشحالم که اومدی.
- ممنون.
جو بین دو مرد با وجود اینکه بعد از اون اتفاق باهم داخل دانشگاه صحبت کرده بودن، همچنان سنگین بود؛ انگار به زمان نیاز داشتن تا مثل قبل به حالت اول برگردن.
با نشستن چانگبین کنار هیونجین، مینهو به آرومی قدمی به جلو برداشت تا دوست پسرش رو کوتاه در آغوش بکشه اما با اسیر شدن بازوهاش بین دستهای چان، به آرومی سر جاش ایستاد و نگاهش که بهخاطر گریههای زیاد قرمز شده بود رو به صورت مرد داد.
احمق نبود و میدونست که چان ازش ناراحته. کارهای اشتباه زیادی در حق دوست پسرش انجام داده بود و بهش حق میداد که ازش دلخور باشه.
حتی رفتن به خونهی چانگبین رو به هایبرید گرگ اطلاع نداده و یک روز کامل چان رو در بیخبری گذاشته بود.
اگه چانگبین هیتش رو از دماغش در آورده بود، مینهو اطمینان داشت که تمام رابطههایی که اون شب داشتن رو از روز بعدش برای چان زهرمار کرده بود و حالا هم به مرد حق میداد ازش دلخور باشه.
- حالت خوبه؟
با شنیدن صدای هایبرید گرگ، از دنیای فکر و خیال بیرون اومد و به آرومی سرش رو تکون داد.
- خوبم...
- خوبه که بالاخره خوبی.
گرگ زمزمه کرد و عقب کشید. توی جاش برگشت و به آرومی روی مبل نشست.
نمیخواست دوباره بهخاطر نوع رفتار چانیش بغض کنه.
ایرادی نداشت... اگه چانیش قهر کرده بود پس مینی نازش رو میکشید تا آشتی کنه...
نوک انگشتهاش رو به هم چسبوند و بعد از نیم نگاه سطحی به جمع، کنار چانیش نشست. نمیتونست نگاهش رو از فلیکس و جیسونگ برداره. دوست سنجابیش به صورت بانمکی سرش رو روی شونهی فلیکس قرار داده و انگار واقعا به خواب رفته بود! بانمکتر از اون فلیکسی بود که سعی میکرد از جاش تکون نخوره تا پسر سنجابی بد خواب نشه؛ برای تنوع گاهی حتی با دست دیگهاش موهای پسر رو هم نوازش میکرد!
بهشون حق میداد. جیسونگ و فلیکس رو از صبح کلی خسته کرده بود و حق میداد اگه باتری دوست سنجابیش خالی شده باشه.
- داداش کوچولوی من رو ببین! چه هوای دوست پسرش رو داره که راحت بخوابه.
صدای کنترل شدهی هیونجین بود که توی اتاق پیچید. انگار هایبرید موش خرما سعی میکرد آروم حرف بزنه تا جیسونگ رو از خواب بیدار نکنه.
فلیکس سرش رو سمت برادرش چرخوند و برای چند ثانیه جمعی که داخلش قرار داشت رو از نظر گذروند.
متاسفانه استاد بنگ هم داخل اون جمع حضور داشت و فلیکس نمیتونست اون روی عوضی و کثافتش رو به نمایش بذاره به هرحال بیادبی هم یه زمان و مکانی داشت و حالا زمانش نبود!
- خستهست... دیشب دیر خوابید و صبح هم زود پاشد.
- اوه چه بلوندی با درکی! رنگ موهات خیلی بهت میاد لیکس.
- مگه همه مثل تو بیشعورن؟ مرسی، به تو هم بلوند میاد؛ مثل همیشه.
مینهو به حرفهای بیپایهای که بین دو برادر رد و بدل میشد، لبخندی زد. اینکه به هم میپریدن و بعدش از هم تعریف میکردن، خیلی بانمک بود.
با شیطنتی که باعث میشد گوشهای خرگوشیش ناخواسته با خباثت وول بخورن، رو به هیونجین گفت:
- جینی! تازه میدونی دیشب...
- مینهو!
فلیکس نگاه جدیش رو به مینهو داد، با لحنی جدی بهش توپید و باعث شد هایبرید خرگوش لبهاش رو توی دهنش بکشه و ساکت بشه.
چان دلیلی نمیدید توی بحثهای دیگران دخالت کنه اما وظیفهاش میدونست که اجازه نده دوست پسرش دوباره ناراحت بشه.
دست پسر کوچیکتر رو توی دستش گرفت و با انگشت شست، پشت دستش رو نوازش کرد.
مینهو با لبخند به مرد چشم دوخت و سرش رو کمی بالا کشید و آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
- ناراحت نشدم چانی. نگران نشو...
جیسونگ با صدای فلیکس از خواب پرید و نگاه گیجش رو چند دقیقه داخل خونه چرخوند تا متوجه بشه توی چه موقعیتی قرار داره.
زمانی که بالاخره فهمید کجاست و چخبره، به آرومی سرش رو از روی شونهی فلیکس برداشت و چند ثانیه چشمهاش رو مالید.
- اوه بیدارت کردم؟
فلیکس سمت پسرک برگشت و به آرومی دستش رو توی موهای جیسونگ کشید تا مرتبشون کنه.
- خوب کردی... درست نبود اینجا خوابم ببره.
با زنگ خوردن تلفن هیونجین، پسر همونطور که تماس رو وصل میکرد، از جاش بلند شد.
- خب وقتشه بلند شین زوجهای عاشق، شام رو آوردن.
YOU ARE READING
My Fluffy Snowball
Fantasy-My Fluffy Snowball •𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: Chanho, Changjin, Jilix, Seungin •𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙃𝙮𝙗𝙧𝙞𝙙, 𝙁𝙡𝙪𝙛𝙛, 𝙎𝙢𝙪𝙩, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 •W𝙧𝙞𝙩𝙚𝙧: Roe ناخواسته فشار دستش رو روی دم پنبهایش بیشتر کرد و لبش رو توی دهنش کشید؛ نمیدونست جملهاش رو چطور ت...