SunFlower🌻

317 48 1
                                    


دو روز از تمام اتفاقات مزخرف یک نوامبر گذشته بود و توی این دو روز خبری از دوست پسر خرگوش خوکیش نداشت. درواقع مجبور بود تمام این دو روز رو داخل بیمارستان بگذرونه و نتونست هیچ تماسی با دوست پسرش داشته باشه. اون شبی هم که به خونه رفته بود، چانگبین رو ندید و انقدری ازش دلخور بود که نخواد باهاش تماسی داشته باشه و اون تگی احمق هم سعی در برقراری ارتباط باهاش نکرد.
حالا بعد از دو روز، خسته و هلاک به خونه برگشته بود. دلش می‌خواست فقط به اتاقشون برسه و بخوابه اما شدنی نبود چون باید اول می‌رفت حمام و بعد هر کاری که دلش می‌خواست انجام می‌داد.
رمز در رو زد و وارد خونه‌ی پر سر و صداش شد.
خب... این سر و صدا زمانی داخل خونه‌شون جریان داشت که چانگبین و فلیکس همزمان اون‌جا باشن.
خسته و کوفته کیفش رو روی مبل رها کرد و با صدایی که به زور در می‌اومد، هر دو پسری که داخل آشپزخونه قرار داشتن رو از اومدنش مطلع کرد.
- من اومدم.
فلیکس با شنیدن صدای برادرش با هیجان از آشپزخونه بیرون پرید تا خبر هیجان‌انگیزش رو به گوش هیونجین برسونه.
- هیو...
چانگبین سریع عمل کرد، پشت سرش راه افتاد و قبل از اینکه زحماتش رو خراب کنه، جلوی دهنش رو گرفت.
سرش رو به گوش پسر مو مشکی که کمی ازش بلندتر بود، نزدیک کرد و جوری که هیونجین نشنوه، زمزمه‌وار اخطار داد:
- فقط کافیه زحمت‌هام رو به فاک بدی تا تمام خرابکاری‌هات داخل دانشگاه رو بذارم کف دست هیونجین.
- چخبره چانگبین؟ چرا جلوی دهن بچه رو می‌گیری؟ چی شده؟
فلیکس به تایید حرف دوست پسر برادرش سری تکون داد و با برداشته شدن دست چانگبین از روی دهنش، لبخندی مصنوعی روی لب‌هاش نشوند.
چانگبین برای جمع کردن گند فلیکس، گلوش رو صاف کرد و اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد.
- هیچی! فلیکس بالاخره قراره بره دیت. اومد تا این اتفاق تاریخی و غیر ممکن رو باهاش جشن بگیریم.
- درواقع اومدم دنبال اون کت مشکی چرمم که تا بالای نافمه! اما مثل اینکه این‌جا نیست! خوابگاه هم نیست، یعنی ممکنه خونه مونده باشه؟
- دیت؟ کت؟ کدوم دیت؟ کدوم کت؟ چی می‌گین شماها؟
فلیکس واقعا احساس خستگی می‌کرد و به رول‌های جادویی که توی کیف کمریش جا داده بود، نیاز داشت؛ پس بیشتر موندن توی خونه‌ی برادرش رو جایز ندونست و تصمیم گرفت همون‌طور که یکی از رول‌هاش رو داخل ماشینش دود می‌کنه، یه سر به خونه‌ی پدر و مادرش بزنه.
- قراره با هان جیسونگ برم سر قرار و برام مهمه که اون کتم رو بپوشم. از انگلیس سفارشش داده بودم و دیگه مثلش این‌جا پیدا نمی‌شه... به هرحال من دیگه می‌رم.
دستش رو روی شونه‌ی چانگبین گذاشت و چشمکی حواله‌اش کرد.
می‌دونست که اون زوج می‌خوان تنها باشن و خودش هم نیاز داشت زودتر از اون‌جا بیرون بزنه.
سمت در رفت و کت جینش رو از روی چوب لباسی برداشت و تنش کرد.
- چانگبین هیونگ موفق باشی. هیونجین انفدر سرتق نباش و زحمت‌های تگی عزیزت رو به فاک نده!
قبل از اینکه سوال‌های پشت هم برادرش شروع بشه، از خونه بیرون زد و تلاش کرد یکی از رول‌های جادوییش رو بیرون بکشه و از راه لذت ببره.
با رفتن فلیکس، هیونجین بدون توجه به چانگبین، از جاش بلند شد و سمت اتاق خوابشون راه افتاد.
از اون تگی لعنتی ناراحت بود؛ هم ازش مشت خورده و هم باهاش بد حرف زده بود. کمی هم به‌خاطر نوع رفتارش با مینهو ازش دلگیر بود اما یه جورهایی عادت داشت و از طرفی می‌دونست که بحث‌های دو برادر چندان به اون ربطی نداره.
خیلی اوقات پیش اومده بود که چانگبین باهاش حتی بدتر از مینهو رفتار کنه. دورانی که سن کمی داشتن، هیونجین راجع به رفتار مرد شناختی نداشت و همین موضوع باعث شد چند بار به تموم کردن رابطه‌شون رو بیارن.
دوران سختی بود و واقعا دلش نمی‌خواست بهشون برگرده.
اخلاق گند چانگبین در کنار روابط جنسی سخت و متعدد، باعث می‌شدن تمام اون دوران براش مثل یه شکنجه‌ی روحی روانی بگذره؛ به هرحال چیزی بیشتر از یه پسر کم سن که اولین تجربه‌ی توی رابطه بودنش رو از سر می‌گذروند، نبود.
وقتی کمی بزرگ‌تر شد، یاد گرفت که چطور با هایبرید خرگوش خوکیش برخورد کنه، چانگبین هم واقعا پخته‌تر شده بود و مقابلش انعطاف به خرج می‌داد. دیگه به وحشتناکی قبل نبود اما هنوز هم گاهی از کوره در می‌رفت.
وارد اتاق شد و خواست لباسش رو عوض کنه اما با دیدن دسته گل زرد رنگی که روی تخت قرار داشت، توی جاش خشک شد.
دسته‌گل آفتابگردون بزرگی روی تخت به چشم می‌خورد و هیونجین رو واقعا لال می‌کرد. اون عاشق آفتابگردون بود و حالا با دیدن شاخه‌های آفتابگردونی که مطمئن بود تعدادشون ده تا رو رد کرده، واقعا شوکه شده بود و نمی‌تونست قدم از قدم برداره.
دست‌هایی که روی پهلوهاش نشستن، با ملایمت به زیر لباسش نفوذ کردن و در آخر روی شکمش سر خوردن هم نتونستن به اندازه‌ی آفتابگردون‌های روی تخت، غافلگیرش کنن.
چانگبین چونه‌اش رو روی شونه‌ی دوست پسر قد بلندش گذاشت و بوسه‌ای روی لاله‌ی گوشش نشوند.
باید از موش خرمای عزیزش معذرت می‌خواست. آدمی به صبوری هیونجین واقعا چیزی نبود که راحت پیدا بشه و چانگبین واقعا قدر موش خرمای سلطنتیش رو می‌دونست.
- معذرت می‌خوام عزیزم؛ هم به‌خاطر مشتی که ناخواسته توی صورتت خورد و هم به‌خاطر اینکه اون شب نباید اون‌طوری باهات حرف می‌زدم. تو تقصیری نداشتی و کلی هم کمک کرده بودی، حقت نبود توپ و تشرهای من رو هم بشنوی.
از روشی که دوست پسرش بعد از هر مشکلی پیش می‌گرفت، خوشش می‌اومد. چند روز فاصله می‌گرفت و وقتی اون عصبانیت اولیه کم می‌شد و راحت‌تر می‌تونست اشتباهات خودش رو بپذیره، برای دلجویی به سراغش می‌اومد.
- می‌دونی قبل از اینکه بیام خونه، داشتم با کی حرف می‌زدم؟
هایبرید خرگوش خوکی دست‌هاش رو نوازش‌وار روی شکم نرم دوست پسرش حرکت داد و با کنجکاوی کمی پرسید:
- کی؟
- مادرت و چان.
قبل از اینکه اجازه‌ی سوال دیگه‌ای رو به تگی احمقش بده، توی بغلش چرخید، سمتش برگشت و اجازه داد دست‌های چانگبین کمرش رو لمس کنن.
- به مادرت گفتم تو و مینهو مثل همیشه زدین تو سر و کله‌ی هم و موضوع بزرگی وجود نداره که بخواد خودش رو ناراحت کنه. چان هم... کم مونده بود التماس کنه تا بفهمه اون شب چه بلایی سر دوست پسرش اومده. می‌دونی چرا؟ چون برادرت داره خودش رو از بین می‌بره. دیگه لبخند نمی‌زنه و از زندگیش افتاده. یه سره از دوست پسرش می‌پرسه "پشیمون نیستی که با من وارد رابطه شدی؟ من یه سندرم دارم چانی... من یه هایبرید معمولی نیستم پس نباید دوستم داشته باشی. من خیلی بد به نظر می‌رسم؟ حتما با وجود سندرمم خیلی چندشم! چانی من پسر بدیم؟ اما من نمی‌خواستم پسر بدی باشم فقط فکر کردم از اون کارهام یه نوع ابراز عشقه و برای پیشرفت رابطه باید انجامش داد." می‌بینی چقدر درد داره؟ انقدر درد داشت که مغزم ناخودآگاه کلمه به کلمه‌‌اش رو حفظ کرده چانگبین!
دیگه نمی‌تونست توی چشم‌های دوست پسرش نگاه کنه پس سرش رو پایین انداخت و سعی کرد بغضی که تو گلوش جا خوش می‌کرد رو کنترل کنه. چانگبین یاد گرفته بود که همیشه باید محکم و سخت سرجاش وایسته و از برادر کوچیک‌تر و آسیب پذیرش مراقبت کنه پس با مفهوم گریه آشنایی نداشت.
- من... من...
هیونجین با ملایمت دست‌هاش رو توی موهای نرم و مشکی رنگ دوست پسرش فرو برد و سر تگی پشیمونش رو به سینه‌اش چسبوند.
- فقط دارم بهت می‌گم که ببینی چی کار کردی. ببینی عصبانیتت باعث می‌شه چه اتفاق‌هایی بیفته و در آخر باید بدونی که مینهو بیشتر از هرکسی، به تو نیاز داره؛ به تویی که باید بهش ثابت کنی حرف‌هات حقیقت نداشتن و اون هیچ مشکلی نداره.
- هرچه زودتر ازش معذرت ‌خواهی می‌کنم.
سرش رو توی موهای هایبرید عزیزش فرو برد و زمزمه کرد:
- خوبه... حالا به عنوان تنبیه حرف‌های بدی که زدی، باید جلوی حمام کشیک بدی تا موش خرمای سلطنتیت دوش بگیره.
.
.
.
تمام سعیش رو به خرج داده بود تا بعد مدت‌ها خیلی بی‌‌سروصدا وارد خونه‌شون بشه و توی اتاقش رو یه نگاهی بندازه.
به خونه برگشتن اون هم یواشکی، یه جورهایی ریسک بزرگی برای اعصاب و روان ناسالمش محسوب می‌شد. فقط می‌تونست امیدوار باشه مچش توسط پدرش گرفته نشه.
در کمد دیواری بزرگ اتاقش که به صورت ریلی بود رو باز کرد و تمام تلاشش رو به کار گرفت تا اون کت چرم لعنتی که دنبالش بود رو پیدا کنه.
دست خودش نبود، وقتی تصمیم می‌گرفت کوچیک‌ترین کاری رو انجام بده و همزمان کائنات هم باهاش لج می‌کردن، این فلیکس بود که باید توی این لج و لجبازی برنده می‌شد؛ حتی اگه به‌خاطر کوچیک‌ترین چیز، مجبور بود ریسک به خونه برگشتن رو بپذیره.
خانواده‌اش آدم‌های بدی نبودن اما فلیکس هیچ‌وقت حوصله‌ی پدرش رو نداشت. درواقع مردی رو که عنوان پدر رو یدک می‌کشید؛ پدر واقعیش نمی‌دید با وجود اینکه اون مرد پدر خونیش محسوب می‌شد.
ترجیح می‌داد هیونجین و چانگبین رو به عنوان پدرهاش بپذیره تا مرد انسانی که فقط یه نسبت خونی باهاش داره.
اون مرد انسان بدی نبود؛ یه قاضی بلندمرتبه توی کشورشون محسوب می‌شد که بی‌نهایت هم عاشق مادرشون بود. فقط یک مشکل داشت، اینکه از تمام هایبریدها متنفر بود و چندشش می‌شد.
با پیدا کردن کت مشکی رنگی که بین خروارها لباس پرس شده بود، نیشخندی زد و سریع از داخل کمد بیرونش کشید. وقتش بود برگرده خوابگاه و همراه جیسونگ برای قرار شبشون آماده بشه.
انتظار نداشت وقتی خوشحال و سرحال از اتاقش بیرون می‌ره، اولین چیزی که می‌بینه والدینش باشن که طلبکار نگاهش می‌کنن.
زن جوون و قد بلندی که موهای مشکی رنگش رو بالای سرش دم اسبی محکمی بسته بود، کت و شلوار مشکی رنگش توی تنش به خوبی ایستاده بود و کک و مک‌های کمی روی گونه‌اش می‌درخشیدن، کاملا مشخص می‌کردن که فلیکس به کدوم یکی از اعضای خانواده‌اش رفته.
در کنارش مردی که از هیکلش مشخص بود که برنامه‌های ورزشیش رو نمی‌پیچونه و اخم‌های در همش هم نشون می‌داد که چه اخلاق‌های مزخرفی داره، چیز‌هایی نبودن که فلیکس توی اون لحظه از زندگیش بخواد.
- اوه...
- آره لی یونگ بوک! باید هم شوکه بشی.
- مین سونگ شی! می‌دونی که از یونگ بوک صدا شدن خوشم نمیاد! وقتی که خونه نیستم، بشین فلیکس رو با خودت تمرین کن.
زن انسان بدون توجه به بحث‌های همیشگی پدر و پسری بینشون، جلو رفت و با حلقه کردن‌ دست‌هاش دور کمر پسرکش، اون رو داخل آغوشش کشید.
- دلم برات تنگ شده بود کوچولوی قشنگم... جدیدا خیلی کم به مامی سر می‌زنی.
پسر مو مشکی کمی توی جاش خم شد و مادرش رو متقابلا توی آغوشش کشید.
اون هم دلش برای مادرش تنگ شده بود اما مطلقا نمی‌تونست فضای خونه‌شون رو تحمل کنه؛ درواقع تحمل کردن پدر دیکتاتورش اعصاب فولادی می‌خواست.
- من هم دلم برات تنگ شده بود مامان... ببخشید که پسر بدی شدم و دیر بهت سر می‌زنم.
زن کمی از پسرش فاصله گرفت و بوسه‌‌ی محکمی روی گونه‌های پسرش کاشت.
- قراره یه روز برم خونه‌ی هیونجین و به اون پسر شلوغی که داره خودش رو توی درس، کار و دوست پسرش خفه می‌کنه، سر بزنم. تو هم بیا اون‌جا ببینمت، باشه؟
سری تکون داد و بوسه‌ای روی گونه‌ی مادرش کاشت.
- حتما عزیزم... مگه می‌شه همچین خانم زیبایی رو توی خونه‌ی اون دوتا هایبرید احمق تنها بذارم؟
- کاش پدرت هم این‌طوری حرف زدنت با خانم‌ها رو یاد بگیره! این‌جوری دنیا بهشت می‌شد.
مرد قاضی چشمی چرخوند و تصمیم گرفت بیشتر از این به نمایشی که اون مادر و پسر جلوی چشم‌هاش به راه انداخته بودن، بها نده.
- واقعا که! بعد از بیست و یک سال زندگی عاشقانه این دستمزدمه؟
داشت دیرش می‌شد و وقت نداشت به بحث‌های مادر و پدرش که تهش به اعتراف عاشقانه برای بار هزارم ختم می‌شد، گوش بده.
- مامی من باید برم... هر موقع خواستی بری خونه‌ی هیونجین هیونگ، بهم زنگ بزن. باشه؟
زن سری تکون داد و انگشتش رو نوازش‌وار روی گونه‌ی پسر کوچیک‌ترش کشید.
- باشه عزیزکم. مراقب خودت باش.
فلیکس بوسه‌ای نوک انگشت مادرش کاشت و کامل از زن فاصله گرفت.
قبل از اینکه پله‌ها رو دوتا یکی پایین بره، سری برای پدرش تکون داد.
- فعلا جناب قاضی.
مرد دستی براش تکون داد.
- مراقب خودت باش یونگ بوک.
باید هرچه زودتر از اون خونه بیرون می‌زد چون همین حالا هم دیرش شده بود. وقت نداشت دوباره با پدرش سر اسم سر و کله بزنه پس همین یک بار مرد رو می‌بخشید و چیزی نمی‌گفت.
پدرش آدم بدی نبود اما فلیکس هرچقدر بزرگ‌تر می‌شد، بیشتر از قبل با پدرش نمی‌ساخت و برای همین فاصله گرفتن از خانواده رو ترجیح داد.
حساسیت مرد نسبت به هایبریدها خیلی روی اعصاب بود و فلیکس گاهی به این فکر می‌کرد که مرد چطور با زنی که قبلا یه هایبرید موش خرما رو به دنیا آورده، ازدواج کرده.
هرچقدر هم که دلیلش عشق بود، باز هم هیونجین اونی بود که این وسط آسیب می‌دید. حتما برای هیونگش خیلی سخت بود که نصف هفته رو مجبور می‌شد خونه‌ی اون‌ها بمونه و نصف دیگه رو خونه‌ی پدر موش خرماش.
سعی کرد افکار پراکنده‌اش رو کنار بزنه و به قراری که شب با اون سنجاب بانمک داشت، فکر کنه. با وجود اینکه اولین قرارش محسوب می‌شد، استرسی نداشت.
درواقع هیچ‌وقت به صورت رسمی به یه دیت نرفته بود و اصلا هیچ‌وقت پارتنر ثابتی نداشت که بخواد دیت هم بره اما می‌خواست با هان جیسونگ امتحانش کنه. برای فضولی کردن توی دنیای اون سنجاب احمق لازم بود که باهاش به دیت بره.
خودش هم نمی‌دونست که چی باعث می‌شه اون سنجاب گوشه‌گیر انقدر براش جذاب جلوه کنه. شاید به‌خاطر دنیای کشف نشده‌ی درونیش بود که اون رو جذب خودش می‌کرد یا چون نابغه‌ی رشته‌ی موسیقی محسوب می‌شد!
.
.
.
یک ساعتی می‌شد که خرگوش برفیش به بهونه‌ی غذا درست کردن، داخل آشپزخونه رفته و حتی ثانیه‌ای پاش رو داخل سالن نذاشته بود.
بعد از اتفاقات اون شبی که یه سری حدسیات فرضی راجع بهش داشت، مینهو آروم‌تر شده بود و دیگه ستاره‌ها داخل چشم‌هاش نمی‌درخشیدن.
ساکت و آروم کارهاش رو انجام می‌داد، گاهی ناگهان توی فکر فرو می‌رفت و چان باید چندین بار صداش می‌زد تا پسرک از فکر بیرون بیاد.
چندباری هم زیاد داخل سرویس بهداشتی مونده بود و چان تونست بعدش مچ پسرکش رو با چشم‌های قرمز شده و خیس بگیره.
از اینکه هیچ‌کس بهش چیزی نمی‌گفت، متنفر بود اما کاری هم از دستش برنمی‌اومد. نمی‌خواست مینهو رو تحت فشار بذاره اما ذره‌ذره آب شدن خرگوش عزیزش رو می‌دید و دیگه نمی‌تونست تحمل کنه.
یه وقت مشاوره برای غروب، برای مینهو گرفته بود اما به پسرکش اطلاعی نداد. شاید اگه با کسی حرف می‌زد، می‌تونست غمی که توی دل کوچیک و حساسش لونه کرده بود رو بیرون بیاره.
از جاش بلند شد تا به برف کوچولوش سری بزنه و حال و احوالش رو چک کنه.
از وقتی که مینهو ناخوش شده بود، جو رنگین کمونی و اکلیلی خونه‌شون به یه هوای ابری و بارونی تبدیل شده بود؛ هرچند که چان می‌دونست اگه آخرهای بارون خورشید دربیاد، رنگین کمون خونه‌شون برمی‌گرده.
ورودی آشپزخونه ایستاد و نگاهش رو به خرگوشی داد که با گوش‌های آویزون جلوی گاز بی‌حرکت بالا سر قابلمه‌ی غذا ایستاده بود.
بلوز و شلوار کرمی رنگی به تن داشت و دم سفید و پشمکیش از شلوارش بیرون زده بود. هرچند که اون دم بیچاره اسیر مشت کوچولوی خرگوشکش شده بود و مشخص می‌کرد که مینهو حال خوبی نداره.
از پشت بهش نزدیک شد و جوری که نترسونتش، به آرومی دستش رو روی دم پسرک گذاشت تا پنبه کوچولو رو از چنگ‌های بی‌رحمانه‌ی مینهو نجات بده.
پسرک توی فکر بود و اون لمس ناگهانی باعث شد کمی توی جاش بپره. سرش رو به عقب چرخوند، با دیدن گرگ مشکی رنگش، نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد و دستش رو از روی دمش برداشت.
سرش رو چرخوند و نگاهش رو به غذاش داد. هنوز کار داشت تا آماده بشه پس زیرش رو کم کرد.
بدن ظریف خرگوش برفیش رو از پشت داخل آغوشش کشید، سرش رو خم کرد و بوسه‌ای زیر گوشش کاشت.
- چی باعث شده پنبه کوچولوم این‌طور توی فکر فرو بره که پنبه کوچولوش رو دوباره توی مشتش بگیره و فشار بده؟ مگه فشار دادنش ممنوع نبود؟
به آرومی دستش رو روی دم پسرکش سر داد و اون جسم پشمالو رو نوازش کرد تا اون آرامش کمی که از لمس شدن دمش به وجودش تزریق می‌شد رو بهش بده.
- ببخشید چانی... حواسم نبود...
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و اجازه داد موهاش که حالا نسبتا بلند شده بودن، جلوی چشم‌هاش رو بگیرن.
پسرکش رو از جلوی گاز عقب کشید، سرش رو داخل گردنش فرو برد و بوسه‌ای شانسی روی یکی از کبودی‌های روی گردنش کاشت.
کم‌کم داشتن کم‌رنگ می‌شدن و چان دلش می‌خواست کبودی‌های جدیدی رو روشون بکاره اما می‌دونست که حال خرگوشکش خوب نیست و نمی‌تونه هرکاری که دلش می‌خواست رو انجام بده.
- حواس شیرینکم کجا بود؟
چیزی روی قلبش سنگینی می‌کرد و باعث می‌شد در حالت عادی هم نفسش سخت بالا بیاد. حالا که گرگش این‌طوری نازش رو می‌کشید و باهاش حرف می‌زد، باعث می‌شد ناخواسته به پسری لوس تبدیل بشه و لب‌هاش به‌خاطر بغض پیچ بخورن.
- نمی‌... دونم.
پسرکش رو سمت خودش چرخوند و انگشتش رو زیر چونه‌اش قرار داد تا شیرینکش سرش رو بالا بگیره.
مینهو بهش نگاه نمی‌کرد؛ به زمین چشم دوخته بود چون نمی‌خواست دوست پسرش نگاه پر شده‌اش رو ببینه.
با اینکه سعی می‌کرد داخل خونه خودش رو کنترل کنه و گرگش رو کنجکاو نکنه، اما نمی‌تونست.
نمی‌خواست دوست پسرش حرف‌هایی که برادرش بهش زده رو متوجه بشه. ترجیح می‌داد چانیش هر فکری بکنه به جز اینکه از حرف‌های خجالت‌آور برادرش بویی ببره.
دست‌های کوچیک پسر عسلیش رو توی دستش گرفت و یه دستش رو بالا برد تا بوسه‌ای کف دستش بکاره اما با دیدن قرمزی‌های متعددی که دست خرگوش عزیزش رو پوشونده بودن، برای انجام کارش مکث کرد.
- عزیزم؟ دستت چرا این‌طوری شده؟
مینهو با یادآوری سوختگی‌های متعدد دست‌هاش، با عجله دستش رو از بین انگشت‌های چان بیرون کشید و هردو دستش رو پشتش قایم کرد.
- چیزی نیست... وقتی داشتم آشپزی می‌کردم، این‌طوری شد.
بدون اینکه حرفی بزنه، پسر کوچیک‌تر رو از داخل آشپزخونه بیرون کشید و توی سالن روی مبل نشوند.
به دنبال پماد سوختگی، داخل اتاق خوابشون رفت، بعد از پیدا کردنش به سالن برگشت و زیر پاهای پسرکش روی زمین نشست.
- هر دوتا دست‌هات رو چند بار سوزوندی. دیگه نمی‌پرسم چی شده که این‌طوری شده اما باید یه جایی بالاخره تموم بشه.
آستین پنبه‌ای لباسش رو بالا زد و خم شد و به نوبت بوسه‌ای روی سوختگی‌های دست عسل کوچولوش کاشت.
- از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع می‌کنم.
- خوبه مینهو.
اولین باری بود که گرگش انقدر جدی مینهو صداش می‌کرد؟ حضور ذهن نداشت اما انگار اولین بار بود...
- از دست مینی ناراحتی؟
هایبرید گرگ همون‌طور که به‌خاطر تمرکز اخم ریزی روی پیشونیش نشسته بود، به آرومی با گوش پاک کن پماد رو روی سوختگی‌های کوچولوش پخش می‌کرد و مطمئن می‌شد هیچ لکه‌ی قرمزی رو از دست نده.
- مهم نیست... غروب برات نوبت گرفتم. با من که حرف نمی‌زنی، فکر کنم حداقل اگه با یه تراپیست حرف بزنی، حالت بهتر بشه. مشکلی که نداری؟
قلبش داشت بیشتر می‌شکست... چانی باهاش یه جوری شده بود... مثل چانگبینی از چشم چانی هم افتاده بود؟ دیگه دوستش نداشت؟ سندرم مینهو چانی رو هم اذیت می‌کرد؟ مینهو مایه دردسرش بود؟ ازش خسته شده بود؟
نمی‌تونست افکار سمیش رو مقابل کوچیک‌ترین رفتارها کنترل کنه و شاید همین باعث شد بالاخره اشک‌ها راهشون رو از چشم‌هاش به بیرون پیدا کنن و با صدای بغض آلودی زمزمه کنه:
- دیگه... دوستم نداری؟
شوکه نگاهش رو از دست پسرکش برداشت و به صورت خیسش داد.
حرف بدی زده بود؟ قلبش با دیدن اون مظلومیت ابری شده، فشرده شد.
گوش پاک کن رو زمین انداخت، به آرومی از جاش بلند شد و با نشستن کنار مینهو، پسر گریون رو داخل آغوشش کشید.
- عزیز دلم؟ اینکه خواستم بری پیش تراپیست برای این بود که حالت بهتر شه دردونه‌ی من... مگه می‌تونم تو رو دوست نداشته باشم؟ چرا گریه می‌کنی آخه...
بغل گرفتنش کافی بود تا مثل پسر کوچولوها هق‌هقش بلند شه و هرچقدر که دلش می‌خواست با صدای بلند گریه کنه. ایرادی نداشت اگه بهش بگن لوس... قلب سنگینش رو باید یه جوری خالی می‌کرد وگرنه دلش منفجر می‌شد.
- آخه یه جوری... شدی چانی...
سر مینهو رو به سینه‌اش فشرد و بوسه‌ای روی موهاش کاشت.
- من فقط نگرانتم دردونه... هیچ جوری هم نشدم. اصلا چجوری می‌تونی فکر کنی دوستت ندارم؟ البته یه جورهایی هم حق داری... من دوستت ندارم عزیزم چون عاشقتم... پس گریه نکن... باشه قلب کوچولوی من؟
به آرومی دستش رو پشت مینهو سر داد تا کمی دمش رو نوازش کنه بلکه پسرکش آروم بگیره.
انگشت‌هاش رو با ملایمت روی پشمک‌های سفید و نرم مینهو حرکت داد و با وول خوردن مینهو توی جاش، متوجه شد که قلقلکش اومده.
لبخندی روی لب‌هاش نشوند و این بار از قصد انگشت‌هاش رو روی دمش حرکت داد که باعث شد گریه‌ی پسرش بند بیاد و بیشتر وول بخوره.
- نکن... چانی!
- اگه مینی گریه نکنه، من هم انجامش نمی‌دم.
پسرک بیشتر توی بغل مرد فرو رفت و بدنش رو توی آغوشش جمع کرد.
- من واقعا منظوری نداشتم قشنگم... اصلا مشاوره رو کنسل می‌کنم، خوبه؟
- ن... نه... بریم م... مشاوره...
فشار آرومی به دم پشمکی پسر عسلیش وارد کرد تا مطمئن بشه کمی از تشویش درونیش کم می‌کنه.
- باشه شیرینم... می‌ریم مشاوره.

My Fluffy SnowballDonde viven las historias. Descúbrelo ahora