Hide and seek💕

560 94 8
                                    

اون شب بعد از اعتراف به چانیش، وقتی به خوابگاه برگشت، می‌تونست اعتراف کنه بهترین شب و بعدش با کیفیت‌ترین خواب عمرش رو داشته.
لباس خواب صورتی پاستلیش که روش خرگوش‌های کوچیک‌ و سفید رنگی به چشم می‌خورد، تن کرده بود و بعد از بستن چشم‌هاش یک ساعت رو به فکر کردن راجع به اتفاقاتی که افتاده بود، گذروند و بعد به رویا‌پردازی‌های کیوت راجع‌ به اتفاقاتی که بین خودش و چانیش می‌تونست بیفته، پرداخت.
چانی بعد از شنیدن اعتراف مینهو، بوسه‌ای به گرمای رابطه‌‌ی زیبایی که قرار بود داشته باشن، روی پیشونیش کاشته بود و باعث شد مینهو احساس کنه "تینکربل از سرزمین نورلند" اومده تا داخل دلش گرد اکلیل بپاشه.
از اون شب که برای مینهو به شدت رویایی شمرده می‌شد، چند روزی گذشته بود. حالا باید روز جدیدی رو آغاز می‌کرد، البته با یک تفاوت بزرگ؛ با این تفاوت که اون دیگه تنها نبود و حالا مرد موردعلاقه‌اش رو کنار خودش داشت. شاید فکر کردن بهش باعث می‌شد تینکربل دوباره داخل دلش اکلیل بپاشه اما مینهو از رو‌به‌رو شدن با چانیش خیلی خجالت می‌کشید و عمیقا از کائنات ممنون بود که اون روز کلاسی نداره و مجبور نیست با چان رو‌به‌رو بشه. درواقع مینهو از چان فرار نمی‌کرد، اصلا قصدش فرار کردن یا نادیده گرفتن چانیش بعد از اون اعتراف زیبا توی شب گرم تابستونی نبود. فقط خجالت می‌کشید و از موقعیت‌های کوچیکی که مانع دیدارشون می‌شد، استقبال می‌کرد.
از روی تخت بلند شد، پتو و بالشت صورتی رنگش که توت‌فرنگی‌های ریزی روشون داشت رو مرتب کرد. هرکسی تخت مینهو رو می‌دید، راحت متوجه می‌شد چانگبین اون‌ها رو خریده. آخه چه کسی بیشتر از چانگبین می‌تونست عاشق رنگ صورتی و توت‌ فرنگی باشه؟
نگاهش رو به هایبرید سنجابی داد که روی تخت دیگه خوابیده بود. برعکس خودش، جیسونگ عزیزش امروز کلاس داشت و مینهو باید برای رفتن به دانشگاه کمکش می‌کرد.
جیسونگ هایبرید سنجاب بیست ساله‌ درونگرایی بود که موسیقی می‌خوند و واقعا توی کارش حرف نداشت.
هایبرید سنجاب، برعکس خودش که تقریبا اجتماعی به شمار می‌رفت، خیلی گوشه‌گیر و آروم بود. مینهو می‌تونست شرط ببنده دایره دوست‌هاش کلا به دو یا سه نفر خلاصه می‌شه و البته که خودش هم جزو اون دو یا سه نفر بود.
اگه مینهو هم مثل جیسونگ گوشه گیر بود، قطعا اون‌ها با وجود هم‌اتاقی بودنشون، هیچ‌وقت نمی‌تونستن صمیمی بشن. اما با وجود شیرین بازی‌ها و مهربونی‌های مینهو، جیسونگ نمی‌تونست پسر خرگوشی رو نادیده بگیره و به گوشه‌گیر بودنش ادامه‌ بده.
بعد از مسواک زدن و عوض کردن لباس‌هاش، حالا وقتش بود برای دوست سنجابیش بی‌‌سروصدا صبحانه آماده کنه.
خوابگاهشون امکانات زیادی نداشت اما مینهو عاشق آشپزی کردن بود پس می‌تونست از خلاقیتش برای درست کردن صبحانه موردعلاقه جیسونگی قشنگش استفاده کنه.
می‌خواست پنکیک شکلاتی درست کنه اما چون همزنی داخل خوابگاه نداشت، مجبور بود از دست‌های کوچیک اما سریعش برای مخلوط کردن محتویات پنکیک استفاده کنه.
همیشه همین بود؛ جیسونگ و مینهو برنامه‌های کلاسی همدیگه رو حفظ بودن و قلب مهربون هیچ‌کدومشون اجازه نمی‌داد زمانی که برنامه کلاسی شلوغی دارن، همدیگه رو گرسنه به دانشگاه بفرستن.
همون‌طور که مشغول آماده کردن پنکیک‌ها بود، اجازه داد ذهنش سمت مرد گرگی‌ای که دو روز از اعتراف بهش گذشته بود، پرواز کنه.
حالا که به‌ هم اعتراف کرده بودن، چان بیشتر بهش پیام می‌داد و خبرش رو می‌گرفت و حالش رو می‌پرسید. حتی چند‌بار جمله‌های جادویی به مینهو گفت و باعث شد گونه‌های پسر از شنیدنشون هلویی بشه.
حس می‌کرد قلبش بی‌قراری می‌کنه و هرلحظه دلش بیشتر برای مرد تنگ می‌شه. اما درخواست سر قرار رفتن با چانی رو رد کرده بود.
مینهو خجالت می‌کشید، خیلی هم خجالت می‌کشید. درواقع نمی‌دونست از خجالته یا چون نمی‌دونست باید چطور با چانی برخورد کنه، ملاقات با مرد رو رد می‌کرد.
دلش می‌خواست به مرد پیام بده و صبح بخیر بگه. مثل شب قبل که چانی بهش پیام داده بود و آرزو کرده بود خوب بخوابه. مینهو واقعا خوب خوابیده بود و حالا به‌خاطر بی‌قراری‌‌ای که توی دلش افتاده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. این بی‌قراری و ندونستن مانع هم می‌شدن و همین باعث می‌شد پسرک خرگوشی نتونه ارتباط درستی با هایبرید گرگ برقرار کنه.
لب‌های صورتی رنگش که آماده‌ی آویزون شدن بودن رو داخل دهنش کشید و سعی کرد حواس خودش رو از گرگ جذابش پرت کنه.
پنکیک‌های شکلاتی رو توی ظرف چید و روی میز کوچیک اتاقشون که دو صندلی بیشتر نداشت، قرار داد. نوتلا رو همراه پاکت شیر از یخچال بیرون کشید و روی میز گذاشت.
نگاهش رو به ساعت مچیش داد و وقتی دید ساعت هفت شده، سمت تخت دوستش رفت تا از خواب بیدارش کنه.
- جیسونگی!
روی تخت هایبرید سنجاب جا گرفت و پاهاش رو دو طرف پسر خوابیده قرار داد، باسن تپلش که دم گرد و پشمالویی ازش بیرون زده بود رو روی شکم جیسونگ گذاشت و مراقب بود وزنش رو روی زانوهاش نگه داره. دستش رو توی موهای لخت و شکلاتی رنگ دوستش فرو برد و با ندیدن عکس‌العملی، کمی روی شکمش بالا و پایین شد و مجددا صداش زد:
- جیسونگی خوشگلم؟
انگشت‌هاش رو روی گوش گرد و قهوه‌ای رنگ دوستش کشید و با دیدن تکون خوردن هر دو گوش‌هاش، لبخند روی لب‌هاش خونه کرد و این‌بار بیشتر روی شکمش تکون خورد. کمی خم شد و بوسه محکمی روی گونه‌اش نشوند و برای آخرین بار صداش زد:
- جیسونگی تنبل! نمی‌خوای بیدار شی؟
پسر سنجابی که به‌خاطر سنگینی روی شکمش، لمس‌ها و صدای دوست خرگوشش از خواب سنجابیش بیدار شده بود، بدون این‌که چشم‌هاش رو باز کنه، کش و قوسی به بدنش داد. لای یکی از پلک‌هاش رو به سختی باز کرد و نگاه جمع شده‌اش رو به مینهو داد.
- صبحت بخیر مینی.
مینهو بار دیگه روی جیسونگ خم شد و نگاه درشت و کنجکاوش رو به صورتش داد تا مطمئن بشه دوست سنجابیش بیدار شده.
- صبحت بخیر جیسونگی، خوب خوابیدی؟
هایبرید سنجاب سعی کرد بدون این‌که خواب از سرش بپره، جواب دوستش رو بده.
- خوب بود مینی، تو خوب خوابیدی؟
مینهو لبخندی گوشه لبش نشوند و با ملایمت دستش رو از بین موهای دوستش بیرون کشید.
- عالی بود. زود بلند شو که وقتشه صبحانه بخوریم.
هنوز خوابش می‌اومد پس به تنها راه حلش برای کنترل مینهو چنگ انداخت. دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد و با فشار نسبتا زیادی که به کمر پسرک آورد، هایبرید خرگوش مجبور شد توی بغلش دراز بکشه.
وقتی سر مینهو توی گردنش فرو رفت، با خیال راحت چشم‌های خسته‌اش رو بست تا حتی اگه شده یک دقیقه بیشتر استراحت کنه.
گوش‌های خرگوشی پشمالوی مینهو توی صورتش فرو رفته بودن و اجازه نمی‌دادن پسرک حتی درست نفس بکشه. درواقع موهای روی گوش‌های خرگوشیش نوک بینیش رو قلقلک می‌دادن و باعث می‌شدن دلش بخواد عطسه کنه.
چین ریزی به بینیش داد، با کلافگی سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به صورت خوابیده جیسونگ دوخت.
- جیسونگی بلند شو دیگه! اگه همه‌اش بخوابی منم پنکیک‌هایی که برات آماده کردم رو بهت نمی‌دم!
با شنیدن کلمه "پنکیک"، گوش‌های کوچیک و قهوه‌ای رنگ جیسونگ که بین موهای لختش قرار داشتن، ناخواسته تکون ریزی خوردن و همین وسوسه کوچیک باعث شد یکی از پلک‌هاش رو از هم فاصله بده.
- کاکائویی؟
مینهو که می‌دونست نقشه‌اش گرفته لبخند ذوق زده‌ای روی لب‌هاش نشوند و سرش رو تندتند تکون داد.
- کاکائویی، همراه با نوتلا.
هایبرید سنجاب ناخواسته دست‌هاش از دور مینهو باز شدن و پسر خرگوشی سریع از روی تخت پایین اومد تا جیسونگ دوباره تسلیم خواب نشه.
- آفرین جیسونگی خوشگلم.
پسر سنجابی از روی تخت بلند شد و همون‌طور که قدم‌هاش رو کورکورانه سمت سرویس بهداشتی برمی‌داشت سر تکون داد:
- زودی میام مینی.
مینهو برای دوستش سری تکون داد و نگاهش رو به کمد کنار تخت دوستش دوخت. همیشه روز‌هایی که مینهو صبحانه آماده می‌کرد، به عنوان جایزه می‌تونست لباس‌های دوستش رو هم انتخاب کنه. هرچند جیسونگ به شدت از این‌کار ناراضی بود چون مینهو روی بیلرسوت‌‌ها دست می‌ذاشت و جیسونگ رو به یک سنجاب به شدت کیوت تبدیل می‌کرد؛ مثل خودش که یک خرگوش خیلی کیوت بود. البته جیسونگ می‌دونست دوست خرگوشیش چقدر از انتخاب و ست کردن لباس‌ها لذت می‌بره پس گاهی این اجازه رو بهش می‌داد تا لباس‌هاش رو انتخاب کنه.
پاورچین‌پاورچین سمت کمد دوستش رفت و نگاهی به لباس‌های جیسونگ انداخت. برعکس خودش که از همه رنگ‌ها لباس داشت، جیسونگ رنگ‌های محدودی رو برای پوشیدن انتخاب می‌کرد. از بین لباس‌هاش، بیلرسوت شکلاتی رنگی رو بیرون کشید و چون هوای اون روز یکم زیادی گرم بود، تصمیم گرفت دوستش تیشرت کرمی رنگ ساده‌ای زیرش بپوشه.
به هرحال هنوز تابستون بود و هوا گاهی گرم‌تر از حد معمول می‌شد.
لباس‌های جیسونگ رو مرتب روی تخت خودش گذاشت تا پسر بعد از بیرون اومدن از سرویس بهداشتی تنش کنه.
سمت آیینه قدی گوشه اتاق چرخید تا نگاهی به بلوز صورتی پاستلیش و بیلرسوت صورتی رنگش که رنگین‌کمون بانمکی روی شکمش داشت، بندازه تا یه وقت موقع آشپزی کثیف نشده باشن. به هرحال امروز باید به آموزشگاه هنر می‌رفت تا به بچه‌های پنج ساله نقاشی یاد بده پس نباید لباسش کثیف می‌شد.
امروز اولین روز کاری مینهو بود و عمیقا خوشحال بود که سرکار می‌ره. نقاشی یاد دادن به بچه‌ها روحش رو تازه می‌کرد و اجازه می‌داد دنیا و تمام سختی‌هاش رو به فراموشی بسپاره.
با بیرون اومدن دوست سنجابیش از سرویس بهداشتی، لبخندی روی لب‌هاش خونه کرد و همون‌طور که اجازه می‌داد گوش‌های خرگوشیش به هر سمت که می‌خوان تاب بخورن، صندلی رو عقب کشید و به جیسونگ کمک کرد تا پشت میز جا بگیره.
چشم‌های جیسونگ با دیدن پنکیک‌های شکلاتی، برق درخشانی زدن و دوتا پنکیک برای خودش جدا کرد.
- مینی جدا پنکیک شکلاتی درست کردی؟
مینهو لبخند شیرینی زد و نگاه براقش رو به دوست ذوق زده‌اش داد.
- آره جیسونگی خوشگلم. لباس‌هات رو هم انتخاب کردم و گذاشتم روی تختم.
جیسونگ نمی‌خواست به تخت مینهو نگاه کنه و با دیدن یک ترکیب جدید با بیلرسوت، ذوقش از داشتن پنکیک شکلاتی کور بشه. همون‌طور که روی پنکیکش نوتلا می‌مالید، تصمیم گرفت موقع پوشیدن لباس‌هاش غصه‌ی کیوت بودنشون رو بخوره و اون لحظه از خوردن خوراکی موردعلاقه‌اش لذت ببره.
هرچند جیسونگ نمی‌تونست انکار کنه زمانی که لباس‌های انتخابی مینهو رو می‌پوشید، برق چشم‌های درشت و زیبای مینهو که تک‌تک کار‌هاش رو دنبال می‌کردن، چقدر دوست داشتنی بود.
مینهو زیاد اشتها نداشت پس فقط یک پنکیک جدا کرد و همون‌ رو هم نصفه خورد. بعدش اندازه دو قلپ شیر توی لپ‌هاش جا داد و از پشت میز بلند شد. می‌ترسید زیاد شیر بخوره و دل‌درد بگیره پس به همون دو قلپ کفایت کرد.
همون‌طور که شیر جا گرفته توی لپ‌هاش رو قورت می‌داد، روی نوک پاهاش بلند شد و در کابینت بالای سرش رو باز کرد. روز قبل کمی کوکی درست کرده بود و حالا می‌خواست مثل همیشه چندتاش رو برای جیسونگ بذاره تا همراه خودش به دانشگاه ببره.
اولین بار که این‌کار رو انجام داد، جیسونگی بهش ‌گفت بچه مدرسه‌ای نیست که مثل مادرها براش خوراکی می‌ذاره، مینهو هم جوابش رو مختصر داد و گفت با این روش نشون می‌ده که چقدر اطرافیانش رو دوست داره یا درواقع با این روش بهشون عشق می‌ورزه. جیسونگ بعد از شنیدن این حرف پسر سکوت کرده بود و اون لحظه ترجیح داد به جای حرف اضافی، فقط بوسه‌ای روی گونه‌های نرم مینهو بنشونه.
پنج‌تا کوکی کاکائویی که تیکه‌های شکلات چیپسی روش دلبری می‌کردن، جدا کرد و روی هم چید. ربان کرمی رنگی برداشت و به آرومی از زیر کوکی‌ها دوبار رد کرد و در آخر بالای کوکی‌ها پاپیون زد. با چشم‌های براق به سلیقه خودش توی بسته بندی آفرینی گفت و کوکی‌ها رو توی پاکت کاهی رنگ مورد‌علاقه جیسونگ گذاشت و بعد از بستن درش، ماژیک قهوه‌ای رنگش رو برداشت و با نوشتن "هرموقع احساس کردی بهم نیاز داری، بخورشون." کارش رو به اتمام رسوند.
با لبخندی که حالا از روی لب‌هاش پاک نمی‌شد، پاکت کاهی رو داخل کیف جیسونگ گذاشت و مطمئن شد جلوی کتاب‌هاش قرارش بده تا کوکی‌های خوشمزه‌اش له نشن.
.
.
.
.
از اون‌جایی که نمی‌تونست نگاه مشتاق و ستاره بارون خرگوش عزیزش رو نادیده بگیره، مثل سنجاب‌های خوب بیلرسوت شکلاتی رنگ رو تن کرد و حالا توی راهروی دانشگاه قدم برمی‌داشت. کلاس هشت صبحش با استاد ژانگ کنسل شده بود و جیسونگ گروه کلاسیش رو چک نکرده بود تا از این موضوع مطلع بشه. تصمیم گرفت حالا که کاری برای انجام دادن نداره، یک سری به کلاس 368 بزنه که توی طبقه سوم بود و یه جورایی انباری دانشکده موسیقی محسوب می‌شد. تمام آلات موسیقی خراب یا قدیمی داخل اون کلاس جمع شده بودن و هیچ دانشجویی علاقه نداشت پاش رو اون‌جا بذاره؛ البته به جز هان جیسونگ.
اون واقعا اون ابزار موسیقی ناقص و کهنه رو می‌پرستید؛ معتقد بود هر یک از اون سازها داستانی برای تعریف کردن دارن و این‌طور دور انداختنشون ظالمانه‌ست. جیسونگ ترجیح می‌داد گاهی صدای اون سازها رو دربیاره و بهشون دوران جوانی و سالم بودنشون رو یادآوری کنه.
با رسیدن به کلاس مدنظرش، ذوق زده لبخند بزرگی زد، دستگیره در رو فشرد و وارد کلاس شد. به ثانیه نکشید که با دیدن اتفاقی که جلوش درحال رخ دادن بود، لبخند از روی لب‌هاش پر کشید و شوکه به نمایش مقابلش خیره شد.
لی فلیکس، پسر بد دانشکده موسیقی، دختری رو روی یکی از پیانو‌های کهنه خم کرده بود و همون‌طور که مجبورش می‌کرد پیانوی ناقص رو بنوازه، از پشت به فاکش می‌داد و از رول ماری‌جوآنای بین انگشت‌هاش کام می‌گرفت. در آخر با لذت به صدای ناله‌های دختر که با صدای پیانو قاطی شده بود، گوش می‌سپرد.
جیسونگ اون دختر رو می‌شناخت؛ هایبرید روباهی که همکلاسیشون محسوب می‌شد و خیلی هم توی دانشگاه معروف بود. از هر ده پسر، حداقل یک نفرشون دوست داشت با سولگی رابطه داشته باشه و این نسبت به دخترهایی که ممکن بود حتی یک‌نفر هم بهشون علاقه نداشته باشه، به شدت زیاد بود.
مغز جیسونگ دستوری صادر نمی‌کرد و خیلی گیج و منگ به پسری که خودش رو داخل دختر می‌کوبید، زل زده بود. نمی‌دونست داره توهم می‌زنه یا تصویر رو‌به‌روش واقعیه؟ سرجاش قفل کرده بود و از شدت شوک زدگی، حتی نمی‌تونست اون مکان نحس رو ترک کنه.
فلیکس با دیدن پسر سنجابی مورد علاقه‌اش نیشخندی زد و بدون این‌که از سرعت حرکاتش کم کنه، موهای سولگی رو توی دستش گرفت و رو به هایبرید سنجاب جلوی در بلند گفت:
- چرا اون‌جا وایسادی و نگاه می‌کنی؟ اگه دلت می‌خواد، می‌تونی بهمون ملحق شی.
سولگی با شنیدن صدای فلیکس سر برگردوند و با دیدن جیسونگ خواست عقب بکشه اما فلیکس موهاش رو محکم توی چنگش گرفت و سر دختر رو به دهنش نزدیک کرد. اسپنک محکمی به باسن هایبرید روباه زد و اجازه‌ داد زمزمه نسبتا بلندش به گوش‌های دختر برسه.
- قطعش نکن سولگی. نه نواختن پیانو، نه صدای ناله‌هات رو.
جیسونگ با شنیدن صدای فلیکس انگار که به خودش اومده باشه، کمی توی جاش پرید و بند‌های سرهمیش رو توی مشتش گرفت. با انزجار چینی به صورتش داد، بدون حرف از کلاس بیرون رفت و در رو به هم کوبید.
از شدت خجالت گر گرفته بود و می‌تونست حدس بزنه گونه‌هاش سرخ شدن. قلبش از شدت هیجان داشت سینه‌اش رو می‌شکافت و تازه داشت درک می‌کرد سر صبحی‌ چه چیزی دیده.
لی فلیکس... اون انسان جدا بی‌شرم بود و هیچ بویی از حیا و خجالت نبرده بود. یعنی خانواده‌اش اصلا برای تربیتش وقت نذاشته بودن که این‌طوری شده بود؟
لی فلیکس جدا بی‌حیا بود؛ هم بی‌حیا هم متفاوت. با اون چهره‌ی فریبنده و استایل لعنتیش دل همه‌ی دختر و پسر‌های دانشگاه‌ رو می‌برد.
لباس‌هاش معمولا توی کت‌های کوتاه چرم یا لی، بلوز‌های مشکی، شلوار‌های زاپ‌دار یا طرح‌دار و بوت‌های بلند صد درصد مشکی خلاصه می‌شدن. پیرسینگ سپتوم و ابرویی که روی صورتش داشت، اون رو جور دیگه‌ای درخشان و خاص می‌کرد. به تمام دانشجوها حق می‌داد که بخوان با همچین تیکه‌ای اون هم با وجود صدای کلفت لعنتیش سکس کنن؛ چون محض رضای خدا قطعا اون صدای لعنتی هرکسی رو می‌تونست خیس کنه، اما هان جیسونگ فرق داشت. نه این‌که ازش متنفر باشه یا خوشش نیاد، نه این‌طور نبود. جیسونگ فقط خودش رو حتی در حد کراش زدن روی اون پسر نمی‌دید؛ درواقع هیچیشون بهم نمی‌خورد.
درسته که جیسونگ نابغه‌ی دانشکده موسیقی به شمار می‌رفت؛ اما سطح اجتماعی و تایپ شخصیتیش در حد زمین تا آسمون با لی فلیکس فرق داشت.
هرچقدر که فلیکس اجتماعی بود، همون‌ اندازه جیسونگ یک درونگرای منزوی محسوب می‌شد.
هرچقدر که فلیکس پولدار بود و لباس‌های خاص می‌پوشید، خانواده جیسونگ معمولی بودن و پسر لباس‌هاش ساده و گاهی کیوت می‌شدن.
از همه‌ی این‌ها گذشته، فلیکس صد درصد انسان بود اما جیسونگ هفتاد درصد انسان و سی درصد سنجاب بود. اون‌ها هیچیشون به هم نمی‌خورد و جیسونگ ترجیح می‌داد واقع‌گرا باشه و الکی به پسری که در برابرش هیچ شانسی نداشت، دل نبنده و وقت خودش رو تلف نکنه.
دو کلاسش رو با فکر به لی فلیکس و اتفاقاتی که صبح تجربه کرده بود، گذروند و درحالی که ساعت چهار عصر رو نشون می‌داد، جیسونگ نیم ساعت با کلاس بعدیش فاصله داشت. وارد سرویس بهداشتی دانشکده شد تا آبی به صورت خسته‌اش بزنه اما با دیدن شخصی که اصلا انتظارش رو نداشت، هول شده توی جاش پرید و خواست عقب گرد کنه اما انگار در پشت سرش بسته شده بود... همین رو کم داشت... تنها شدن با پارک هیونجون، هایبرید گرگ لعنتی‌ای که خیلی وقت می‌شد که برای باسن جیسونگ نقشه کشیده بود.
ناخواسته عقب‌عقب رفت و نگاهش رو داخل راهروی سرویس بهداشتی چرخوند تا چیزی برای دفاع از خودش پیدا کنه اما هیچ وسیله‌ای که باهاش بتونه توی سر پسر هیکلی روبه‌روش بکوبه وجود نداشت.
- هان جیسونگ، بالاخره گیرت آوردم.
هایبرید گرگ با گرفتن بازوی پسر ترسیده، اون رو محکم سمت خودش کشید که باعث شد هایبرید سنجاب که تعادل درستی نداشت، به سینه‌ی گرگ مقابلش برخورد کنه.
- ولم کن.
هیونجون دستش رو زیر چونه‌ی پسر سنجابی کشید و همون‌طور که چونه‌ی جیسونگ رو محکم توی دستش فشار می‌داد، به حرف اومد.
- ولت کنم؟! من تازه گیرت انداختم سنجاب کوچولو.
- لعنت بهت... کمک... کسی صدام رو می‌شنوه؟
جیسونگ از ترس یخ کرده بود و نمی‌دونست باید چه غلطی بکنه. دست و پاش رو گم کرده بود و حس می‌کرد با این سرعتی که قلبش می‌تپه، در آخر سکته می‌کنه. البته ترجیح می‌داد سکته کنه تا شاهد تجاوز گرگ روبه‌روش به بدنش نباشه.
هیونجون پسر شکلاتی رو به دیوار پشتش کوبید، دستش رو روی ‌باسنش گذاشت و از روی شلوار لپ های باسنش رو بین دست‌هاش فشرد.
- تا به من سرویس ندی، هیچ‌جا نمی‌تونی بری سنجاب کوچولو.
به دیوار چسبیده بود و هیچ راهی برای فرار کردن از دست اون گرگ متجاوز نداشت. از ترس قالب تهی کرده بود و نمی‌تونست اشک‌های جمع شده داخل چشم‌هاش رو کنترل کنه.
کارش رو تموم شده می‌دونست... بالاخره این گرگ احمق گیرش انداخته بود و تصمیم داشت تمام زندگی پسر سنجابی رو نابود کنه.
اما شدنی نبود؛ اون هایبرید گرگ لعنتی دوبرابر خودش بود و اگه جیسونگ تمام تلاشش رو هم می‌کرد، نمی‌تونست اون گرگ رو از روی خودش کنار بزنه. چیزی تا در اومدن اشک‌هاش نمونده بود که با باز شدن در یکی از اتاقک‌های سرویس بهداشتی، نگاه شوکه‌ اما امیدوارش رو به در داد.
فلیکسی که هایبرید موشی جلوش زانو زده بود و دیکش رو ساک می‌زد، چیزی نبود که بخواد ببینه. واقعا توی این شرایط باید همچین چیزی رو می‌دید؟!
پسر مو مشکی گازی از لب پایینش گرفت و همون‌طور که عضوش رو توی دهن هایبرید زانو زده جلوش فشار می‌داد، ناله‌ای از لذت کرد و رو به جیسونگ بلند گفت:
- چند ثانیه صبر کن هان جیسونگ. داره میاد، الان میام نجاتت می‌دم.
بعد از چند ضربه که توی دهن هایبرید موشِ نشسته روی زمین کوبید، توی دهن پسر ارضا شد و به سرعت دیکش رو بیرون کشید.
نه تنها جیسونگ، بلکه هایبرید گرگی که گیرش انداخته بود هم شرایط رو درک نمی‌کرد و نمی‌فهمید چه اتفاقی در حال رخ دادنه.
فلیکس کاملا بی‌خیال عضوش رو داخل باکسرش برگردوند و بعد از مرتب کردن شلوار چرمش، پاش رو از اتاقک بیرون گذاشت و سمت هایبرید گرگ قدم برداشت.
هیونجون که پسر رو برای در افتادن با خودش به شدت ریز می‌دید، نیشخندی زد و جیسونگ رو رها کرد. خوراک انسان لاغر اندام روبه‌روش  یک مشت بود تا پخش زمین بشه.
- خوبه، بیا جلو. به هرحال می‌تونم کنار این هان جیسونگ احمق سوراخ تو رو هم افتتاح کنم.
فلیکس زبونش رو روی لب سرخش کشید و همون‌طور که قلنج گردنش رو می‌شکوند، رو به گرگ احمق جلوش به حرف اومد.
- می‌بینیم کی سوراخ کی رو افتتاح می‌کنه.
نیشخندی روی لبش نشوند و با رسیدن به مرد، پاش رو بالا برد تا توی سر گرگ بکوبه اما با گرفتار شدن پاش و نیشخند هایبرید گرگ، لبخند شیطانی‌ای زد و تمام وزنش رو روی پای گیر افتاده‌اش انداخت، پای دیگه‌اش رو بالا برد و با بوت سنگینش توی سر گرگ کوبید.
با رها شدن پاش به راحتی روی زمین فرود اومد و به گرگی که زود سرپا شده و سمتش حمله‌ور می‌شد، نگاه انداخت.
با دیدن مشتی که به سمت صورتش پرتاب می‌شد، کاملا غریزی سرش رو عقب کشید و جا خالی داد. قبل از این‌که هایبرید گرگ مشت دیگه‌ای حواله‌اش بکنه، یک پاش رو روی سکوی روشویی گذاشت و با جلو اومدن گرگ، وزنش رو روی پای بالا اومده‌اش جمع کرد و با پای دیگه‌اش گردن پسر گرگی رو هدف قرار داد.
با کوبیده شدن سر پسر به در یکی از اتاقک‌ها، روی زمین پخش شد و همون‌طور که گردنش رو توی دست‌ داشت، از درد ناله می‌کرد.
پسر مو مشکی پاش رو روی عضو هیونجون گذاشت اما فشاری بهش وارد نمی‌کرد.
- این بشه درس عبرتت تا بدون اجازه به کسی دست نزنی.
با نقشه‌ی شومی که به ذهنش رسید، با شیطنت ابروش رو بالا انداخت.
- حالا دیدی کی، کی‌ رو به فاک داد؟
فشار محکمی به عضو مرد وارد کرد و با بالا رفتن فریاد هایبرید گرگ و خم شدن روی عضوش، نیشخندی زد. خم شد و سر هیونجون رو گرفت و با زانو توی صورتش کوبید. وقتی حس کرد به اندازه‌ی کافی دلش خنک شده، پسر رو کف سرویس رها کرد.
- فکر شکایت رو به نظرم از سرت بیرون کن. نه تنها پدرم قاضیه، بلکه صدای ضبط شده‌ات رو هم دارم.
بدون توجه به گرگی که روی زمین صدای ناله‌اش ثانیه‌ای قطع نمی‌شد، سمت سنجاب ترسیده‌ی گوشه دیوار رفت و با ملایمت دستش رو دو طرف صورتش گذاشت و نگاهش رو به مردمک‌های ترسیده‌ی پسر سنجابی دوخت.
- جیسونگا، حالت خوبه؟
جیسونگ یخ کرده بود و هنوز نمی‌تونست چیزهایی که دیده بود رو پردازش کنه، با این وجود سعی کرد با ملایمت سری تکون بده.
- خو... بم.
فلیکس سری تکون داد و موهای پسر سنجابی کیوت رو از روی صورتش کنار زد.
- خوبه، وقتشه از این‌جا بریم بیرون پسر خوب.
.
.
.
نیم‌ ساعتی می‌شد که به خونه‌ی برادرش اومده بود، حالا پشت میز داخل آشپزخونه نشسته بود و با کنجکاوی به چانگبینی نگاه می‌کرد که سعی داشت قهوه درست کنه.
برادرش واقعا بی‌عرضه بود و مینهو به زور جلوی خودش رو می‌گرفت تا از جاش بلند نشه و مسئولیت قهوه درست کردن رو به عهده نگیره؛ آخه چانگبین عقیده داشت که کار با دستگاه قهوه ساز رو یاد گرفته اما مینهو مطمئن بود شیری که برادرش فوم زده، کاملا سوخته و پسرک هنوز نچشیده می‌تونست طعم زهرمار شیر سوخته رو نوک زبونش حس کنه.
هایبرید خرگوش خوکی هر ثانیه به قسمت جدیدی از آشپزخونه پرواز می‌کرد و با برداشتن یک سری پودر و مواد، ادعا می‌کرد که می‌خواد برای برادر کوچیک‌ترش شیر نسکافه درست کنه.
سعی کرد حواسش رو از کار‌های بانمک برادرش پرت کنه و روی چیز دیگه‌ای متمرکز بشه.
نگاهش رو به ساعتش داد و با دیدن عقربه‌ها که هشت رو نشون می‌دادن، نفس کلافه‌اش رو بیرون فرستاد. هیونجینی گفته بود تا قبل از ساعت نه خودش رو می‌رسونه و هنوز کلی تا اومدنش مونده بود.
سعی کرد تمرکزش رو روی روزی که گذرونده بود متمرکز کنه و به سروصداهای برادرش که برای چندمین بار به قهوه‌اش گند می‌زد، گوش نده.
روز اول کاریش به شیرینی هر چه تمام‌تر گذشته بود؛ بچه‌ها خیلی از مینهو خوششون اومده بود و دلشون نمی‌خواست نگاهشون رو از چشم‌های درشت و مژه‌های بلندش بردارن. هربار یکی از بچه‌ها پوست صورتش رو لمس می‌کرد و می‌گفت مثل نوزاد‌ها پوست نرمی داره. هرچند مینهو معتقد بود پوست اون بچه‌های پنج و شش ساله از پوست خودش نرم‌تر بودن.
به یاد داشت که موقع خروج از آموزشگاه، مدیر جلوش رو گرفته بود و از استعفا دادن خانم هان سوهی، معلم طراحی گفته بود. اون‌طور که از همکارهاش و بچه‌ها شنیده بود، اون زن واقعا شخصیت خوب و دوست‌داشتنی‌ داشت اما به‌خاطر این‌که ماه‌های آخر بارداریش رو می‌گذروند، دیگه نمی‌تونست کار کنه و بعد از زایمان هم می‌خواست روی بزرگ کردن بچه‌اش تمرکز کنه. به همین دلیل مدیر آموزشگاه ازش خواسته بود اون روز‌هایی که کلاس داره، دوتا از کلاس‌های زن رو هم قبول کنه و مینهو مشکلی نداشت پس به راحتی قبول کرد.
وقتی ماگ قهوه مقابلش قرار گرفت، از فکر بیرون اومد و نگاهش رو به چانگبینی داد که با چشم‌های ستاره‌ بارون نگاهش می‌کرد.
- بخور ببینم از هنر باریستا چانگبین خوشت میاد یا نه!
مینهو نگاهش رو به ماگ صورتی رنگ برادرش داد که کناه دستگاه قهوه‌ساز خاک می‌خورد؛ انگار فقط خودش بود که امشب راهی بیمارستان می‌شد. کاش به هیونجین اطلاع می‌داد تا براش آمبولانس بفرسته و از مسمومیت حتمی توسط برادرش، نجاتش بده.
تمام تلاشش رو کرد تا لبخند شیرینی روی لب‌هاش بنشونه و همون‌طور که دست‌های کوچیکش رو دور ماگ حلقه می‌کرد، سعی کرد برای ذوق زده کردن برادرش چیزی به زبون بیاره.
- مطمئنم خ... خیلی خوب شده چانگبینی. توت‌فرنگی کوچولو‌ هم قراره دو... ستش داشته باشه.
دستی روی معده‌ی مظلومش که توت‌فرنگی صداش می‌کرد، کشید و ماگ قهوه رو به لب‌هاش نزدیک کرد تا کمی از قهوه بچشه.
نمی‌شد گفت خوشمزه‌ست و ازش لذت برده چون کاملا مشخص بود برادرش بعد از بارها تلاش، باز هم شیر رو سوزونده؛ اما نمی‌تونست از خوردنش دست بکشه چون چانگبین با چشم‌هایی که ازشون قلب‌های صورتی می‌بارید، نگاهش می‌کرد و منتظر بود نظر مینهو رو راجع‌ به ترکیب جدیدش بدونه.
پسر خرگوشی لبخند بیچاره‌ای روی لب‌هش نشوند و متقابلا نگاه کشیده و مهربونش رو به چشم‌های برادرش داد تا بیشتر از این منتظرش نذاره اما با در اومدن صدای تلفن چانگبین، نفس آسوده‌ای کشید. برادرش با جمله‌ی " الان برمی‌گردم " اون رو داخل آشپزخونه تنها گذاشت و سراغ تلفنش رفت.
با عجله از جاش بلند شد و برای کنترل استرسش، دم پنبه‌ایش رو توی چنگش گرفت و با دست دیگه‌اش محتویات ماگ که قرار بود شیر نسکافه‌ خوشمزه‌ای باشه، داخل سینک خالی کرد و بعد از باز کردن شیر آب اجازه داد تا آثار جرم کوچیکش از داخل سینک ظرف‌شویی پاک بشه. با عجله دوباره پشت میز نشست اما نمی‌تونست از فشار دادن دمش دست برداره. کار اشتباهی کرده بود اما نمی‌تونست دروغ بگه. ترجیح داد وقتی که حرف‌هاش رو صادقانه بیان می‌کنه، محتویات داخل ماگ رو تا حدودی پنهان کنه. اون‌وقت برادرش متوجه افتضاح بودن کارش، نمی‌شد. بعد از کاری که کرده بود، شیر نسکافه سوخته به جای این‌که داخل معده‌اش قایم شده باشه، به فاضلاب رفته بود. البته، عیبی هم نداشت چون این‌طوری مینهو دروغ نگفته بود.
با شنیدن صدای بلند برادرش که از داخل سالن می‌اومد، ناخواسته و هل کرده کمی توی جاش پرید و ماگ رو محکم‌تر داخل چنگش گرفت.
- مینهو! هیونجین می‌گه برای شام چی می‌خوری؟ می‌خواد غذا بگیره.
امروز توت‌ فرنگی کمی با مینهو ساز مخالف می‌زد و اذیتش می‌کرد؛ پس ترجیح داد غذای گرم و سبکی رو انتخاب کنه تا توت‌ فرنگی بیشتر از این حساس‌ نشه و شب به معده‌اش چنگ نندازه.
- سوپ. فرقی نداره چه سوپی؛ همین که تند نباشه کافیه.
بعد از چند دقیقه که توصیه‌های چانگبین به هایبرید موش خرمای خسته‌ی پشت خط تموم شد، دوباره به آشپزخونه برگشت و نگاهش رو به ماگ خالی بین دست‌های تاینی برادرش داد.
- اوه، قهوه‌ات رو خوردی؟ خب چطور بود؟
- خ‌‌... خب، قهوه‌ها قایم شدن...
سعی کرد ادامه حرفش رو با ملایمت بیشتری بیان کنه تا برادرش ناراحت نشه.
- پیشرفت کردی چانگبینی یه عالمه پیشرفت کردی فقط باید حواست باشه وقتی پیچرت گرم شد، دستت رو عقب بکشی و دیگه شیر رو فوم ندی. آخه شیرش یکمی سوخته بود...
چانگبین با شنیدن جمله‌ی " قهوه‌ها قایم شدن " فکر کرد برادرش همه‌اش رو خورده پس سری تکون داد و با دقت به باقی حرف‌های برادر کوچیک‌ترش گوش کرد.
- خب پس بیا یک‌بار دیگه برات درست کنم، بخور ببین این‌بار هم شیر مشکلی داره یا نه.
مینهو با فکر به این‌که دوباره باید اون طعم زهرمار رو بچشه، ناخواسته کمی توی جاش پرید و تندتند سرش رو به دو طرف تکون داد.
- ن... نه چانگبینی. لازم نیست دوباره درستش کنی.
- چرا؟ هنوز وقت داریم تا هیونجین بیاد.
مینهو چندبار پلک زد و نگاه مضطربش رو به برادرش داد که سمت دستگاه قهوه‌ساز قدم برمی‌داشت. ناخواسته لب پایینش رو توی دهنش فرو برد و گاز محکمی ازش گرفت.
- می‌دونی که توت‌فرنگی مینی حساسه! نمی‌تونم زیاد شیر قهوه بخورم، بالا میارمش.
نگاه گرد شده و مظلومش رو به چشم‌های هایبرید خرگوش خوکی داد و تمام تلاشش رو کرد تا جایی که می‌تونه، روی مرد اثر بذاره.
- راست می‌گی مینی. وقتی هیونجین نیست گیج و کلافه می‌شم و نمی‌فهمم دارم چیکار می‌کنم. اصلا حواسم نبود معده‌ات حساسه! باشه یه روز دیگه برات درستش می‌کنم.
مینهو لبخند زیبا و آسوده‌ای روی لب‌های گیلاسیش نشوند و نگاه مهربونش که حالا برق می‌زد رو به برادرش دوخت. چانگبین با وجود پرخاشگر بودنش، انسان به شدت مهربونی بود و به عنوان یک برادر، حمایت‌هاش دل مینهو رو گرم می‌کردن. فقط همیشه براش سوال بود جینی چطوری با برادرش می‌سازه! چانگبین اخلاق‌های خاص زیادی داشت و همین باعث می‌شد مینهو که برادرش بود هم نتونه باهاش داخل یه خونه زندگی کنه. به همین خاطر زمانی که از دانشگاه سئول پذیرش گرفت، با وجود اصرار‌های هیونجین و چانگبین زندگی خوابگاهیش رو شروه کرد و همین باعث شد با جیسونگی عزیزش برای اولین بار هم‌اتاقی بشه.
با شنیدن صدای در، نگاهش رو به برادر عجولش دوخت که به سرعت آشپزخونه رو ترک می‌کرد تا به استقبال هایبرید موش خرمای خسته بره. از این بی‌قراری‌های بانمک چانگبین که هر لحظه منتظر هیونجین بود، خوشش می‌اومد. برادرش بدون هیونجین مثل یه بچه بی‌پناه می‌شد که توی خیابون گم‌ شده و با بی‌قراری کردن، تلاش می‌کنه مادرش رو پیدا کنه. این‌که مرد در کنار هایبرید موش خرما می‌تونست خودش باشه و از زندگی دونفره‌ای که ساخته بودن لذت ببره، مینهو رو هم خوشحال می‌کرد.
از پشت میز بلند شد تا از آشپزخونه بیرون بره و جینی عزیزش رو بغل بگیره اما با شنیدن صدای آشنایی که اصلا انتظارش رو در اون زمان و مکان نداشت، ناخواسته توی جاش خشک شد و قلب هیجان‌زده‌اش به بی‌قراری افتاد. چانی هم اون‌جا بود؟ پس چرا بینی راجع بهش چیزی نگفته بود؟
قدم‌هاش رو سمت ورودی آشپزخونه برداشت و از پشت دیوار بین آشپزخونه و سالن، یواشکی سرک کشید تا ببینه چانی کجاست. وقتی مرد رو پیدا نکرد، کمی گردن کج کرد و توی جاش خم شد تا سمت چپش رو چک کنه ، همین باعث شد گوش خرگوشیش روی صورتش بیفته. با کلافگی گوش پشمالویی که جلوی دیدش رو می‌گرفت، کنار زد. حواسش نبود گوش‌های خرگوشیش درحال حاضر آویزونن و بیشتر از قبل حضورش رو لو می‌دن. نگاه بی‌خیال اما یواشکیش رو به چانیش داد که روی مبل نشسته بود و تلفنش رو چک می‌کرد. با دیدن هایبرید گرگ، قلب بی‌نزاکتش بی‌قرارتر از قبل شد. مرد چیز خاصی به تن نکرده بود. تیشرت مشکی رنگ با شلوار همرنگش رو پوشیده بود که به گوش‌های مشکی و پوست کمی رنگ پریده‌اش می‌اومدن. همون استایل ساده مینهو رو مجذوب خودش می‌کرد. آخه کی می‌تونست از ماهیچه‌های چانیش بگذره که خودش بتونه؟
- مینی ما قایم موشک بازی دوست داره؟
مینهو هول کرده بود، کمی سرجاش تلوتلو خورد و در آخر مثل پسر بچه‌های خطاکار از پشت دیوار بیرون اومد. موقعیت خیلی زشتی شده بود و امکان داشت چانی فکر کنه مینهو ازش فرار می‌کنه.
دست‌های تاینیش که تا انگشت شستش زیر آستین بلوز پنهان شده بودن رو جلوش قفل کرد و اجازه داد گوش‌های سفید رنگش روی موهاش آویزون بشن.
قدمی به جلو برداشت و سعی کرد با آروم نفس کشیدن، هم قلب بی‌قرارش رو کنترل کنه و هم از هلویی شدن گونه‌هاش جلوگیری کنه. هرچند خبر نداشت همین‌ حالا هم گونه‌هاش هلویی شدن.
- سلام چانی...
هایبرید گرگ با لبخند از روی مبل بلند شد و سمت پسرک خرگوشیش قدم برداشت. متوجه رفتار متفاوت مینهو شده بود اما نمی‌خواست به روی خودش بیاره تا پسرکش معذب نشه. قدم دیگه‌ای به جلو برداشت و با ملایمت دستش رو روی کمر مینهو سر داد و با وارد کردن فشار کمی به کمرش، مجبورش کرد قدم آخر رو اون برداره و توی آغوشش فرو بره.
صورتش رو توی موهای نرم و خوش‌بوش فرو کرد و نفس عمیقی از عطر موهای مینهو گرفت. حالا که باهم توی رابطه بودن، همیشه دلش برای مینهو تنگ می‌شد. انگار که اون اعتراف شبانه، کلیدی بود برای قلبش تا باعث بشه تمام احساسات و عواطف سرکوب شده‌اش، داخل وجودش رها بشن.
- پنبه کوچولوی من حالش چطوره؟
مینهو خوشحال بود. حس می‌کرد با فرو رفتن داخل آغوش چانیش، اکلیل‌های ته نشین شده توی دلش به پرواز دراومدن و همین باعث شد برای کنترل خودش ناخواسته بدنش رو منقبض کنه. آخه می‌ترسید کوبش بلند قلبش، همراه گونه‌های داغ شده‌اش رسواش کنن.
هایبرید گرگ با احساس جمع شدن مینهو توی آغوشش، ناخواسته عقب کشید و نگاه نگرانش رو به پسر مقابلش دوخت.
زیاده روی کرده بود؟ نکنه اذیتش کرده بود؟
- اذیتت کردم؟
مینهو نگاهش رو به متن سفید رنگ روی تیشرت مرد دوخته بود چون خجالت می‌کشید به چشم‌هاش نگاه کنه.
- اذیت نشدم چانی. جینی و بینی کجا رفتن؟
- هیونجین همین‌ که اومد، اعلام کرد می‌خواد بره حمام و چانگبین هم رفت تا نترسه! هیچی، به هر حال دوتامون رو سرکار گذاشتن.
مینهو می‌دونست سرکارشون نذاشتن و هیونجین واقعا از حمام کردن می‌ترسه. بی‌حواس بالاخره نگاهش رو به چشم‌های سیاه رنگ هایبرید گرگ داد تا مشکل هیونجین رو براش توضیح بده و سوءتفاهم‌ها رو حل کنه. به همین‌خاطر سرش رو به قصد مخالفت با مرد بزرگ‌تر به چپ و راست تکون داد و همون‌طور که قسمتی از سرهمی صورتی رنگش رو توی مشتش گرفته بود برای چانیش توضیح داد.
- نه چانی. سرکارمون نذاشتن. هیونجینی واقعا از تنهایی حمام کردن می‌ترسه و این‌جور مواقع یکی باید بیرون حمام بایسته و براش حرف بزنه. خودم هم چندبار برای جینی انجامش دادم.
چان سری تکون داد و با دیدن چنگ شدن دست کوچیک پسر روی بیلرسوتش، تازه متوجه لباس‌های فوق‌العاده کیوت دوست پسرش شد. انقدر دلش برای پسر مقابلش تنگ شده بود و رفتارهای مینهو و پنهان شدن‌هاش گیجش کرده بودن که وقت نکرده بود از پسرش تعریف کنه. اون لباس تماماً صورتی با رنگین‌ کمون زیبایی که روی شکمش قرار داشت، مینهو رو به شدت بانمک کرده بود و چان رو یاد انیمیشن "خرس‌های مهربون" می‌انداخت. توی اون انیمیشن هم خرس صورتی رنگی بود که روی شکمش رنگین‌ کمون زیبایی وجود داشت. با تصورش لبخند گشادی زد و ترجیح داد به پسرکش بگه که چقدر زیبا شده.
- خیلی خوشگلی پنبه کوچولو.
مینهو با شنیدن حرف چانیش، نتونست لبخندی که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد رو پنهان کنه. به آرومی موهای نسبتا بلندی که جلوی چشمش ریخته بودن رو کنار زد و بعد از حلقه کردن دست‌هاش توی هم، نگاهش رو به زمین دوخت. به‌‌خاطر حرفی که قصد داشت به گرگ مقابلش بزنه، خجالت زده بود و نمی‌تونست مستقیما به چشم‌هاش نگاه کنه؛ اما در اون لحظه درخواستش چیزی بود که خیلی دلش می‌خواست دوباره داشته باشتش. جرأتش رو جمع کرد و نگاه زیر زیرکیش رو به صورت مرد داد و به آرومی زمزمه کرد:
- حالا که خوشگلم، می‌شه دوباره بغلم کنی؟
درست شنیده بود؟ پسری که فکر می‌کرد داره ازش فرار می‌کنه، بغل می‌خواست؟
- معلومه که بغلت می‌کنم، هرچقدر بخوای بغلت می‌کنم.
خودش رو جلو کشید و یکی از دست‌هاش رو دور کمر مینهو و دست دیگه‌اش رو داخل موهای نرمش فرو برد.
پسرکش ازش خواسته بود بغلش کنه و چان سر از پا نمی‌شناخت. حس می‌کرد اشتباه کرده و زمان بیشتری رو باید صرف شناختن گوله برف پشمالوی توی آغوشش بکنه.
بوسه‌ای روی موهای هایبرید خرگوش کاشت و اجازه داد مینهو هرچقدر که دوست داشت توی آغوشش آروم بگیره.
.
.
.
برعکس سالن آروم و بی‌سروصدا، اتاق خواب صاحب‌های خونه کمی پر سروصدا بود. هیونجین داخل حمام درحال دوش گرفتن بود و طبق عادت و ترسی که از حمام داشت، در رو باز گذاشته بود و اجازه می‌داد هایبرید خرگوش خوکی بیرون از حمام بایسته و براش پرحرفی کنه.
- خب جینی، صدتا موش خرما برات شمردم هنوز نیومدی بیرون! داری چی‌کار می‌کنی؟ دمت رو می‌شوری؟ دمت شبیه قلم‌مو می‌مونه جینی؛ نوکش سیاهه اما هرچی میاد بالاتر سفیدتر می‌شه، انگار نوکش رو زدی توی جوهر.
- نه چانگبین، دمم رو نمی‌شورم.
- پس کجات رو می‌شوری؟ می‌شه بیام نگاه کنم؟
- معلومه که نه عزیزم. چشم‌های تو ارتباط مستقیم و سریعی با دیکت دارن و ما الان مهمون داریم بیبی.
هایبرید خرگوش خوکی کلافه پاش رو به زمین کوبید، گوش خرگوشیش رو توی مشتش گرفت و کشید.
- روش فکر می‌کنم جینی.
- خوبه بینی. منم کارم تقریبا تمومه. دیگه الان‌ میام بیرون.
هیونجین چطور انتظار داشت وقتی داخل حمام لخته و قطره‌های آب روی بدن لاغر و سفید رنگش سر می‌خورن، چانگبین اون بیرون بایسته و اون صحنه‌های محشر رو از دست بده؟ این ظلم بود و چانگبین آدمی نبود که به خودش ظلم کنه. بی‌توجه به حرف دوست پسرش، سمت ورودی حمام برگشت و نگاهش رو به هایبرید زیر دوش داد؛ هیونجین چشم‌هاش رو بسته بود و اجازه می‌داد آب حالش رو جا بیاره. موهای بلوندش فرق وسط باز شده بودن، دو طرف صورتش رو احاطه کرده بودن و جلوه جذاب‌تری از پسر زیر دوش می‌ساختن.
همون‌طور که چند دقیقه‌ی پیش تصور کرده بود، قطرات آب راهشون رو از روی شونه‌های دوست پسرش پیدا می‌کردن و بعد از تصرف‌ ترقوه‌هاش، رقصان پایین می‌رفتن؛ نیپل‌های صورتی رنگ هیونجین رو رد می‌کردن و روی شکم تخت پسر از هم سبقت می‌گرفتن.
اون حجم از زیبایی که جلوی چشم‌هاش رخ می‌داد، مثل همیشه فوق‌العاده سکسی و فریبنده بود. چطور هیونجین از دیدن همچین صحنه‌ای محرومش می‌کرد و با خیال آسوده دوش می‌گرفت؟
با پیچیدن دردی توی پایین‌تنه‌اش، نگاهش رو به جلوی شلوارش داد که کمی باد کرده بود. حرف‌های هیونجین حقیقت داشتن؛ چشم‌های چانگبین مستقیما به عضوش وصل بودن و هایبرید خرگوش خوکی نمی‌تونست پیش خودش این موضوع رو انکار کنه.
نیشخندی زد و بی‌توجه به خیس بودن زمین، با همون صندل‌های روفرشی وارد حمام شد. وقتی دید پسر همچنان متوجهش نشده، دستش رو دراز کرد و دوش رو بست.
با قطع شدن جریان آب، هیونجین نفسش رو کلافه بیرون داد و بعد از باز کردن چشم‌هاش، با نگاه شاکی به مرد مقابلش خیره که همین‌ حالا هم از چشم‌هاش خباثت می‌بارید.
- چانگبین! گفتم مهمون داریم!
- زانو بزن.
- چانگ...
مرد بی‌توجه به حرف‌های دوست پسرش، دست‌هاش رو روی شونه‌‌های هیونجین گذاشت و با یک ضربه‌ی مناسب به پا‌های پسر و فشار به‌ موقعی که به شونه‌هاش وارد کرد، هایبرید موش خرما رو روی زانوهاش نشوند و از بالا با لذت به صورت تو هم رفته‌ی پسرکش زل زد. احتمالا زانوهاش به‌خاطر برخورد نسبتا محکمش به کف حمام، درد گرفته بودن.
هیونجین ترسیده بود و همین ترس کوچیک باعث ‌شد همون‌طور که چانگبین دوست داشت، روی زانوهاش بمونه.
بعد از سال‌ها زندگی با هایبرید خرگوش خوکی، کاملا متوجه شده بود که کل‌کل کردن با مرد مقابلش، فقط چانگبین رو برای کار‌هاش مصمم‌تر می‌کنه.
مرد بزرگ‌تر دستش رو داخل موهای طلایی رنگ پسرش فرو برد، صورت هیونجین رو به پایین‌تنه‌اش فشرد و با لذت از بالا بهش چشم دوخت.
- می‌بینی جین؟ فقط برای تو این‌طوری قد علم می‌کنه.
هیونجین به آرومی دستش رو داخل شلوار هایبرید ایستاده فرو برد و عضوش رو بین انگشت‌هاش گرفت.
- من هم بلدم چطور بخوابونمش بین.
همون‌طور که عضوش رو می‌مالید، سرش رو جلو کشید تا با دندون‌هاش شلوار و باکسر مرد رو پایین بکشه. می‌دونست چانگبین با همین حرکت ناچیز بیشتر از قبل لذت می‌بره چون دوست پسرش به شدت کینکی بود و همه‌چیز رو توی ذهنش چندین‌برابر تصور می‌کرد.
موهای بلوند و خیس پسرکش رو توی چنگش گرفت و بعد از پایین کشیده شدن باکسرش توسط هایبرید زانو زده، سر هیونجین رو محکم عقب کشید. این‌کارش باعث شد آخ ریزی از دهن پسر فرار کنه و ناخواسته فشار کمی به عضوش بیاره.
پسر موش خرما نفس عمیقی گرفت و نگاهش رو با نیشخند به چشم‌های خمار شده‌ی چانگبین دوخت.
- چه حسی داره وقتی توی سالن منتظرمونن، تو این‌جا ایستادی و قراره دهنم رو به فاک بدی؟
چانگبین با تصور حرف‌های دوست پسرش، "لعنت"‌ آرومی زیر لب فرستاد و موهای هیونجین رو محکم‌تر توی چنگش گرفت که باعث شد دهن پسر برای ناله کردن به‌خاطر درد باز بشه. اما مرد مجال نداد و با فرو کردن عضوش توی دهن هیونجین، فرصت بیرون اومدن ناله‌اش رو ازش گرفت.
عضوش رو جلو برد و مطمئن شد کلش رو داخل دهن هایبرید موش خرما جا داده باشه.
پسر مو طلایی از شدت فشاری که دیک چانگبین به حلقش می‌آورد، به زور جلوی خودش رو گرفت تا عق نزنه. ناخواسته به رون‌های عضله‌ای مرد چنگ انداخت تا دوست پسرش رو از فشار وارده به گلوش آگاه کنه.
به صورت هیونجین که همین حالا هم تقریبا قرمز شده بود، زل زد و با نیشخند، حرف‌های کثیفش رو به زبون آورد.
- تو بگو جین، چه حسی داره وقتی مهمون‌هات توی سالن منتظرتن، تو دیکم رو تا حلقت به خوبی جا دادی و قراره تا چند ثانیه‌ی دیگه، برای ذره‌ای هوا به من التماس کنی؟
سر پسر رو به خوبی تحت کنترل خودش گرفت و اجازه نداد عضوش برای ثانیه‌ای از دهان پسرک بیرون بیاد. هیونجین به رون‌های مرد چنگ می‌انداخت و چانگبین بی‌توجه به چهره‌ی جمع‌ شده‌‌اش که هر لحظه بیشتر رو به قرمزی می‌رفت، فشار عضوش رو از روی حلقش برنداشت. زمانی که حس کرد پسرش واقعا کم آورده، موهای هیونجین رو رها کرد. اجازه داد کف زمین رها بشه و تند‌تند هوا رو به ریه‌های کم طاقتش برسونه.
بعد از چند ثانیه، وقتی تونست نفس‌هاش رو به خوبی کنترل کنه، روی زانوهاش بلند شد. عضو چانگبین رو توی دستش گرفت و با صدای خش داری زمزمه کرد:
- واقعا که سئو! برادرت اون بیرون... منتظرته و تو... این‌جا قراره چندین دقیقه بی وقفه... توی دهنم بکوبی.
بدون این‌که ثانیه‌ای نگاهش رو از چشم‌های مرد مقابلش برداره، زبونش روِ زیر بیضه‌های چانگبین کشید و به آرومی در طول عضوش حرکتش داد. در آخر کلاهکش رو توی دهنش فرو برد و مک آروم اما طولانی‌ای بهش زد.
دم خیسش با شیطنت پشتش تاب می‌خورد و نشون می‌داد هیونجین چقدر از بازی‌ که راه انداخته، لذت می‌بره. هرچند خبر نداشت که الان وقت بازی نیست چون مغز دوست پسر عجولش تنها یک دستور صادر می‌کرد: "خالی شدن روی لب‌های سرخ و درشت هوانگ هیونجین."
برای این‌که عملیاتش رو با موفقیت کامل کنه، صورت هیونجین رو بین دست‌هاش گرفت و درحالی که سرش رو ثابت نگه ‌‌می‌داشت، شروع کرد به کوبیدن عضوش توی دهن داغ و مرطوب پسر.
هیونجین زبونش رو روی رگ برجسته‌‌ی زیر عضو دوست پسرش حرکت ‌می‌داد تا لذتی که به چانگبین منتقل می‌شد، چند برابر بشه و در همون حال سعی می‌کرد تمرکزش رو به خوبی روی چفت کردن لب‌هاش دور عضو مرد بذاره.
- می‌بینی جناب دکتر؟ در آخر اونی که باعث می‌شه روی زانو‌هات باشی، منم.
هیونجینی که چشم‌هاش از شدت ضربه‌های خودش پر از اشک شده بودن و آب‌ دهنش چونه‌ و گردنش رو خیس می‌کرد، دقیقا همون تصویری بود که چانگبین نیاز داشت تا باهاش کام بشه.
بعد از چند ضربه با احساس این‌که نزدیکه، سر پسر زانو زده رو رها کرد و عضوش رو از دهنش بیرون کشید.
هیونجین با رها شدن سرش، ناخواسته عقب رفت. سرفه‌اش گرفت و تمام تلاشش رو کرد تا بین سرفه‌هاش نفس بکشه.
چانگبین در کمال بی‌صبری به چونه‌ی پسرکش چنگ انداخت و همون‌طور که چونه‌اش رو توی مشتش فشار می‌داد، سر پسر رو مقابل عضوش نگه‌ داشت.
- لب‌های لعنتیت رو از هم فاصله بده هوانگ. می‌خوام کامم رو روی لب‌هات خالی کنم.
هیونجین با وجود دردی که توی فکش می‌پیچید، لب‌های سرخ و درشتش رو کمی از هم فاصله داد تا یکی از هزاران فانتزی‌های‌ سکسی دوست پسرش رو به خوبی براش اجرا کنه.
- زود باش بینی. می‌خوام ببینم روی همون‌ لب‌هایی که می‌پرستیشون، کام می‌شی.
زبونش رو روی لب‌هاش کشید و نگاهش رو به چشم‌های مردی داد که عضو خودش رو پمپ می‌کرد.
دستش رو جلو برد تا عضو مرد عضله‌ای رو توی دستش بگیره و خودش اون رو به اوج لذت برسونه اما با سیلی‌ که روی دستش نشست، انگشت‌هاش رو عقب کشید.
- خودم... می‌خوام خودم روی لب‌هات... خالیش کنم.
هیونجین از اون پایین واقعا نمای خوبی از مردش داشت. مردی عضله‌ای که فقط عضوش از شلوارش بیرون بود و همون‌طور که نگاهش رو به لب‌هاش دوخته بود، عضو خودش رو پمپ می‌کرد. مردی که از شدت لذت، دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد و می‌غرید.
- لب‌هام منتظرن تا با کامت سفیدشون کنی بین!
تاب و تحمل نداشتن مرد، باعث شد با شیطنت حرفش رو بیان کنه، زبونش رو روی لب‌های سرخش بکشه و دهنش رو بیشتر برای مرد باز کنه.
چانگبین تمام ثانیه‌های باقی‌مونده رو خیره به اون لب‌های لعنتی بود؛ لب‌های درشت و قلوه‌ای که رنگ سرخشون اون رو یاد شراب‌های چندصد ساله می‌انداخت. با اون لب‌ها دیوونه‌ می‌شد، مست می‌شد و دیگه کنترلی روی اعمال شهوت‌انگیز خودش نداشت.
با به یاد آوردن تصویر چند لحظه پیش که لب‌های هیونجین به خوبی دور عضوش چفت شده بودن، اخمی روی پیشونیش نشست. عضوش رو تند‌تر پمپ کرد و همین باعث شد بعد از چند دقیقه، کام مرد لب‌های سرخ پسر زانو زده رو نقاشی کنه.
با دیدن لب‌های پوشیده شده از کام خودش، نیشخندی زد و انگشتش رو از بین لب‌های سفید شده هیونجین رد کرد و داخل دهنش فرو برد.
- زود باش جینی، مهمون‌ها منتظرن.
.
.
.
با ایستادن ماشین جلوی ورودی خوابگاهش لبخند کوچیکی روی لب‌هاش نشست و سمت مرد مورد علاقه‌اش برگشت تا ازش تشکر کنه.
- مرسی که رسوندیم چانی.
هایبرید گرگ با ملایمت دستش رو روی گوش‌های پشمالو و سفید دوست پسر بانمکش کشید و با لبخندی، چال گونه‌اش رو برای پسر کوچیک‌تر به نمایش گذاشت.
- نیازی به تشکر نیست عزیزم. وظیفه‌ام بود عسل کوچولوم رو به خوابگاهش برسونم.
مینهو نگاهش رو به چال گونه‌ وسوسه‌انگیز چانیش داد، در آخر طاقت نیاورد و انگشتش رو نوازش‌وار روی اون فرو رفتگی بانمک کشید. با عمیق‌تر شدن لبخند مرد، خجالت‌زده انگشتش رو عقب کشید و دستش رو سمت در برد تا هرچه زودتر از ماشین خارج بشه اما مرد بازوش رو بین دست‌ بزرگش گیر انداخت. هایبرید خرگوش توی جاش آروم گرفت، سمت چانی عزیزش برگشت و نگاه کنجکاوش رو توی صورت مرد چرخوند تا ببینه برای چی متوقفش کرده.
- چیزی شده؟
چان کمربندش رو باز کرد و همون‌طور که بازوی هایبرید مورد علاقه‌اش رو توی دستش داشت، سمتش خم شد. چتری‌هایی که روی پیشونیش ریخته بودن رو کنار زد، لب‌هاش رو با آرامش روی پیشونی پسرکش گذاشت و بدون هیچ حرکتی چند ثانیه در همون حالت موند.
با نشستن لب‌های مرد روی پیشونیش حسی به شیرینی عسل توی دلش پخش شد و به همین‌دلیل نمی‌تونست لبخند کوچیکی که روی لب‌هاش خونه کرده بود رو کنترل کنه. ناخواسته چشم‌هاش رو بست و اجازه داد مرد بزرگ‌تر هرچقدر که می‌خواد بوسه‌اش رو ادامه بده.
چان عاشق این بوسه‌های گاه و بی‌گاهی بود که روی پیشونی مینهو می‌نشوند. از نشون دادن شدت عشقش به هایبرید خرگوش عاجز بود و حس می‌کرد با این بوسه‌های آرامش‌بخش روی پیشونی پسر کوچیک‌تر، اندازه بیشتری از عشق و احترامش رو نشون می‌ده.
به آرومی عقب کشید و برای بار آخر بوسه ریزی روی پیشونی مینهو کاشت و از همون فاصله کم نگاهش رو به چشم‌های خمار پسر داد که تازه باز شده بودن.
- سر شام گفتی فردا برای تولد جیسونگ می‌ری خرید، بهم زنگ بزن بیام دنبالت. باهام سر قرار که نمیای پس لااقل این دیدارهای کوچیک رو از من دریغ نکن.
مینهو ناخواسته لب پایینش رو توی دهنش کشید و با تکون دادن سرش، جواب مرد رو داد.
- چشم.
دستش رو بالا گرفت، انگشت‌های کوچیکش رو متقابلا روی گوش سیاه رنگ مرد کشید و با زدن بوسه‌ای به نوک بینی هایبرید گرگ، سرش رو عقب برد.
- شبت بخیر چانی قشنگم. خوب بخواب و خواب‌ها‌ی پاستیلی ببین. من رو هم توی خواب‌هات ببین باشه؟
مینهو در رو باز کرد اما بدون این‌که پیاده بشه نگاه منتظرش رو سمت چان برگردوند تا حرفش رو تایید کنه.
هایبرید گرگ به شیرین بودن خرگوش کوچیکش لبخندی زد و گاز آرومی از لب پایینش گرفت. چطور باید طاقت می‌آورد و اجازه می‌داد خرگوش شیرینش بره؟ از همین‌حالا احساس دلتنگی عمیقی قلبش رو پوشونده بود و دلش می‌خواست حتی اجازه نده مینهو ثانیه‌ای ازش فاصله بگیره. با این وجود، سری برای پسرکش تکون داد و دستش رو روی فرمون مشت کرد.
- قول می‌دم خواب مینهوی شیرینم رو ببینم. شبت بخیر عزیزم؛ خوب بخواب و اجازه نده کابوس‌ها توی خوابت لونه کنن.
مینهو با لبخند از ماشین پیاده شد و دستش رو برای مرد تکون داد.
- تا وقتی چانی نگهبان منه، کابوس‌ها جرأت نمی‌کنن نزدیکم بشن. بای بای نگهبان خوشگل مینی.
چان نتونست با شنیدن حرف‌های شیرین دوست پسرش، ضربان بالا رفته‌ی قلبش رو کنترل کنه. این‌بار دندون نیشش رو محکم‌تر روی لبش فشار داد تا خودش رو کنترل کنه و مانع رفتن پسرک نشه. دستش رو بالا گرفت تا با خرگوش عزیزش خداحافظی کنه.
- فعلا فرشته کوچولوی من.
مینهو با نگاه انداختن به ساعت مچیش و دیدن این‌که فقط یک دقیقه تا دوازده زمان داره، قدم‌های عجولش رو سمت در خونه خودش و جیسونگی عزیزش برداشت و بدون صبر کردن پشت هم زنگ رو فشرد.
کلید نداشت پس باید زنگ رو فشار می‌داد تا هایبرید سنجاب در رو زودتر باز کنه. هیجان‌زده بود و می‌خواست رأس ساعت دوازده تولد پسر سنجابی رو تبریک بگه پس نمی‌تونست به احتمال خواب بودن پسر سنجابی فکر کنه.
نگاه آخرش رو به ساعت داد و با دیدن این‌که دوازده شده، انگشتش رو محکم‌تر روی زنگ فشرد. همون‌ لحظه پسرک سنجابی با ابرو‌های در هم و عصبی، همراه با چشم‌بند کرمی رنگش که سنجاب‌های کوچیکی روش بود و روی پیشونیش قرار داشت، در رو باز کرد. قبل از این‌که مینهو رو به‌خاطر پشت هم زنگ زدنش دعوا کنه با فرو رفتن توی آغوش هایبرید خرگوش و شنیدن صدای ذوق زده‌اش، به کل عصبانیتش رو به فراموشی سپرد.
- تولدت مبارک جیسونگی خوشگلم. مرسی که به دنیا اومدی تا قشنگ‌ترین دوست مینی باشی.
هایبرید سنجاب درحالی که شوکه شده بود، دست‌هاش رو دور کمر باریک دوستش حلقه کرد و همون‌طور که لبخندی روی لب‌هاش می‌نشوند، با ملایمت مینهو رو به داخل خونه کشید و در رو پشت سرشون بست.
- مرسی مینی من. مرسی که حواست بهش بود و مثل همیشه اجازه ندادی تنها بمونم.
مینهو بوسه محکمی روی لپ تپلوی جیسونگ عزیزش کاشت و عقب کشید تا نگاهش، نگاه سنجابی پسر رو شکار کنه.
- معلومه که حواسم هست. تولد تو یکی از مهم‌ترین اتفاق‌های هر ساله. تقویم هویجیم که چانگبینی برام خریده هم شاهده.
جیسونگ لبخندی زد و به آرومی عقب کشید تا مینهو برای عوض کردن لباس‌هاش و هرچه زودتر خوابیدن، اقدام کنه.
- برای تولد من وقت هست حالا. بهتره دیگه بخوابیم.
جیسونگ خیلی خوابش می‌اومد و نمی‌تونست خستگی پلک‌هاش رو کنترل کنه پس سمت تختش رفت، به آرومی روش دراز کشید و چشم‌هاش رو بست تا دوست خرگوشیش به راحتی لباسش رو عوض کنه. بارها مینهو رو لخت دیده بود و دوست نقاشش با جیسونگ راحت بود اما باز هم جیسونگ ترجیح می‌داد چشم‌هاش رو ببنده تا پسرک راحت لباس‌هاش رو عوض کنه، هرچند خودش می‌دونست این‌ها همه بهونه‌ست و فقط می‌خواست زودتر شرایط دوباره خوابیدن رو پیدا کنه.
هایبرید خرگوش سمت کمدش رفت تا یکی از لباس‌ خواب‌های رنگارنگش رو پیدا کنه و بپوشه. با دیدن سرهمی سبز رنگی که روش طرح حیوانات کوچولویی داشت، چشم‌هاش برقی زدن. به سرعت لباس‌هاش رو درآورد و شلوار سرهمیش رو پوشید. از پشت بالا‌تنه لباس رو بالا آورد و دست‌هاش رو به نوبت توی آستین‌هاش فرو کرد. دکمه‌های پرسی جلوی لباسش رو بست و نگاهش رو به آیینه قدی کنار تخت جیسونگیش داد. وقتی مطمئن شد لباسش برای خوابیدن به اندازه کافی خوشگل هست و دمش هم به راحتی هوا می‌خوره، رضایت داد و نگاهش رو از آیینه گرفت.
سمت تخت جیسونگیش برگشت و پاورچین پاوچین سمتش قدم برداشت و مقابل تختش ایستاد. پسر سنجابی لبه تخت دراز کشیده بود و به همین خاطر، مینهو نمی‌تونست خودش رو لبه تخت جا بده. نگاه خبیثی به پشت پسر که خالی بود انداخت و در آخر بدون این‌که براش مهم باشه پسر سنجابی رو زیر خودش له می‌کنه، از روی هایبرید سنجاب رد شد اما مراقب بود دم بلند، پشمکی و قهوه‌ای رنگش رو زیر خودش له نکنه. دم هر هایبرید قسمت حساسی از بدنش بود و مینهو نمی‌تونست نسبت به دم دوستش بی‌احتیاط عمل کنه.
جیسونگ با احساس سنگینی وزن مینهو روی بدنش، اخمی کرد و به زور پلک‌های خواب‌آلودش رو از هم فاصله داد تا ببینه دوست وروجکش که نصف شب شیطنتش گل کرده بود، داره چیکار می‌کنه. سرش رو به سمت مینهو که پشتش جا گرفته بود چرخوند و زمزمه کرد:
- چی‌ شده مینهو؟
مینهو که حالا به راحتی کنار پسر سنجابی جا گرفته بود، از پشت دوستش رو با خیال راحت بغل گرفت و جوابش رو داد.
- هیچی نشده، می‌خوام امشب پیش تو بخوابم.
- مگه تخت خودت چی شده؟
- چیزی نشده. امشب تولدته من هم می‌خوام پیشت بخوابم خب!
- چرا؟
- چون هیچ‌کس نباید شب تولدش تنها بخوابه.
جیسونگ سرش رو با خستگی روی بالشت گذاشت و سعی کرد به اکلیل‌هایی که مینهو توی دلش پخش می‌کرد، توجه نکنه.
- باشه مینی. پس شبت بخیر و خوب بخوابی.
مینهو بوسه‌ای پشت گردن هایبرید سنجاب کاشت، حلقه دستش رو دور شکم جیسونگ تنگ‌تر کرد و پیشونیش رو به کتف پهنش تکیه داد.
- شبت بخیر جیسونگی خوشگلم. خوب بخوابی و خواب مینی رو ببینی. باز هم تولدت مبارک سنجاب قشنگ من.
_____________________________
هشت‌ هزار و هشتصد کلمه...
آپ پارت بعد فقط در صورت گرفتن ووت و نظر مناسب
در غیر این صورت تا دو سه ماه دیگه بای‌بای^^

My Fluffy SnowballWhere stories live. Discover now