Glitter Explosion✨

675 97 4
                                    

صبح با احساس دستی که نوازش‌وار بین موهاش حرکت می‌کرد، از خواب بیدار شد. قطعا جیسونگی عزیزش بود؛ آرامشی که در حرکت دست جیسونگ نهفته بود، باعث می‌شد مینهو بیخیال بیدار شدن بشه و دوباره به خواب صورتی رنگش ادامه بده. هرچند که باید بیدار می‌شد؛ چون قلب مهربونش اجازه نمی‌داد با دوباره خوابیدن، جیسونگی عزیزش رو معطل کنه و از کارهای روزانه عقب بندازتش. پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و هایبرید سنجاب رو دید که روی صورتش خم شده بود و لبخند کم‌رنگ و بسته‌ای روی لب‌های صورتی رنگش قرار داشت. مینهو خوشحال از این‌که صبحش رو با نوازش‌های آروم و چهره پر از آرامش جیسونگ شروع کرده، از جاش بلند شد تا به کار‌هاش برسه و برای دانشگاه دیر نکنه. با کمک هایبرید سنجابی صبحانه خورد و سراغ چمدون لباس‌هاش رفت که شب قبل رسیده بودن.
صبح روز قبل از چانیش خداحافظی کرده بود و بعد از تحویل گرفتن کلید خوابگاه، دوباره با جیسونگی هم اتاقی شد.
مینهو و جیسونگ، هردو شب قبل به‌خاطر دلتنگی که نسبت به هم احساس می‌کردن، دیر خوابیده بودن اما دیر خوابیدنشون هم باعث نشد که صبح دیر بیدار شن. انگار هردوشون از برگشتن پیش هم خوشحال و سر ذوق اومده بودن.
جیسونگ وقتی فهمید مینهو یک شب رو خونه کراشش گذرونده، ذوق زده شده بود و با کنجکاوی گوش‌های قهوه‌ای رنگ کوچکش تکون می‌خوردن و تند تند و سؤال‌های بانمک یا عجیب می‌پرسید.
اولین سوالش راجع به وقت گذروندن بود، مینهو هم توضیح داد که باهم پپرونی خوردن و فیلم مورد علاقه هردوشون رو تماشا کردن.
جیسونگ با شنیدن جواب مینهو چشم‌هاش برق زد و ازش پرسید: شب رو کنار هم خوابیدین؟
این سوال برای مینهویی که با همه‌چیز راحت برخورد می‌کرد، کمی عجیب بود. خب معلومه که باهم روی تخت چانی خوابیدن! نکنه انتظار داشت مثل داستان‌های خیالی نویسنده کیم، یکیشون روی تخت بخوابه و دیگری روی مبل؟ مینهو به هیچ‌وجه شانس خوابیدن کنار مردی که بهش علاقه داشت رو از دست نمی‌داد.
بیخیال شب قبل شد و سعی کرد زودتر برای خودش لباسی انتخاب کنه. بولیز سبز رنگی که روی سینه‌ و لبه آستین‌هاش سه تا گل بابونه به زیبایی گلدوزی شده بود رو همراه شلوار مام‌فیت یخی رنگ پوشید و اجازه داد دمش بیرون از شلوارش هوا بخوره.
لنگه‌‌های شلوارش رو دوبار تا زد، کیف زرد رنگش رو روی دوشش انداخت و بعد از پوشیدن کانورس سبز رنگش، بوم سفید نقاشیش رو همراه دفتر طراحیش زیر بغل زد و بعد از برداشتن ساک غذاهایی که مادرش داده بود، سمت دانشگاهش حرکت کرد.
به‌خاطر این‌که قرار بود روز اول دانشگاهش رو بگذرونه، ذوق زده بود و همین مسئله باعث می‌شد گوش‌های سفید رنگ پشمالوش تکون تکون بخورن.
از خوابگاه تا دانشگاه همه‌اش ده دقیقه پیاده روی بود و مینهو می‌تونست این ده دقیقه رو از آب و هوای خنک صبح و صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها لذت ببره.
دو کلاس اولش به‌خاطر عملی بودن و نقاشی‌هایی که با آرامش و لذت می‌کشید، مثل برق و باد گذشت.
کمی خسته شده بود اما باید پیش برادرش می‌رفت تا بسته‌های غذایی که مادرشون فرستاده بود رو تحویلش بده. درواقع بجز بسته آجیل، پیراشکی سبزیجات همراه فرنی کدو حلوایی‌ای که دیشب خورده بود، چیز دیگه‌ای برنداشت و باقی غذاها رو با سخاوت به برادرش تقدیم کرد تا ترتیبشون رو بده.
مینهو علاقه زیادی به گیاه‌خواری نداشت پس لزومی نمی‌دید چیز‌هایی مثل ترشی هویج، کیمچی کلم یا کیک برنجی رو توی خوابگاه با خودش داشته باشه. البته این‌که این سه مورد خوراکی‌های مورد علاقه هیونجین بودن هم تاثیر زیادی داشت. درواقع مادرش خوراکی‌های موردعلاقه هیونجین رو گذاشته بود تا خیلی مستقیم به دست اون هایبرید موش خرما برسن. گاهی به شدت علاقه‌ای که بین مادرش و هیونجین رد و بدل می‌شد، حسادت می‌کرد. دلش می‌خواست هیونجین رو داخل فر بندازه و با دمای 240 درجه اون موش خرما رو بپزه.
نه این‌که از هیونجین بدش بیاد؛ این‌طور نبود. هیونجین هیونگ مورد علاقه‌اش بود که همیشه به مینهو کمک می‌کرد و هواش رو داشت اما علاقه‌ای که با مادرش رد و بدل می‌کرد انقدر خاص و نرم بود که باعث می‌شد دل کوچیک مینهو کمی حسادت کنه.
با رسیدن به دفتر کار برادرش لبخندی زد و بدون در زدن، دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
سر برادرش روی میز قرار داشت و حتی با صدای در هم بلندش نکرد. یعنی انقدر خسته بود که همون‌طور خوابش برد؟
پاورچین پاورچین به میز برادرش نزدیک شد و ساک پارچه‌ای که محتویاتش چیزی جز غذاهای مامان پزشون نبود، روی میز گذاشت.
با ملایمت دستش رو توی موهای مشکی رنگ چانگبین فرو برد و همون‌طور که گاهی انگشت‌هاش رو روی گوش‌های خرگوشی صورتی رنگ هایبرید خرگوش خوکی سر می‌داد، آروم مرد رو صدا زد:
- چانگبینی... پاشو. مینی اومده.
بوسه‌ای روی گوش صورتی رنگ چانگبین که روی صورتش قرار گرفته بود، کاشت تا بلکه خرگوش خوکی از خواب رنگین‌کمونیش بیدار بشه.
مادر مینهو اول با یک هایبرید خوک ازدواج کرده بود، هر چند به‌خاطر اعتیاد شدید اون مرد به مواد مخدر، در زمان کمی طلاق گرفتن. حاصل اون ازدواج، هایبرید خرگوش خوکی صورتی رنگی بود که مینهو اون رو با دنیا هم عوض نمی‌کرد. با این‌که هفت سال اختلاف سنی داشتن اما هردو برای هم مثل یک پناهگاه امن می‌موندن. چانگبین همیشه از مینهو در هر شرایطی مراقبت می‌کرد. هرچند گاهی اخلاق بد و تند خویی بیش از حدش برای مینهو ناراحت کننده بود، اما اجازه نمی‌داد برادر کوچیک‌تر و حساسش ذره‌ای آسیب ببینه.
به یاد داشت وقتی توی دبیرستان یک سال اولی کوچولو و کنجکاو محسوب می‌شد، چندباری مورد آزار و اذیت سال‌ بالایی‌هاش قرار گرفته بود. مینهو بلد نبود راجع‌ به مشکلاتش و چیز‌هایی که اذیتش می‌کردن، با کسی حرف بزنه پس این موضوع رو نتونست با خانواده همیشه خوش‌حالش درمیون بذاره؛ اما وقتی چانگبینی از سئول اومده بود تا بهشون سر بزنه، با دیدن مچ کبود شده مینهو، همه‌چیز رو فهمیده بود.
بدون این‌که حرفی به برادر کوچیکش بزنه، روز بعد همراه مینهو به مدرسه رفت. مینهو می‌تونست قسم بخوره برادرش تا اون سال بالایی‌ها رو با دندون‌های خرگوشیش تیکه‌تیکه نمی‌کرد، بیخیال مدیر و معاون مدرسه‌اش نمی‌شد. برادر همیشه عصبیش دفتر مدرسه رو روی سرش گذاشته بود و تا وقتی که مدیر قول یک تنبیه سفت و سخت رو نداد، بیخیال نشده بود.
هرچند همه‌چیز به همون‌جا ختم نشد... چانگبین زمان تعطیلی مدرسه هم دنبالش اومده بود و مجبورش کرد اون قلدر‌ها رو نشونش بده. مینهو نمی‌خواست مثل پسر کوچولو‌ها چغلی دیگران رو بکنه اما کمی از برادر بزرگ‌ترش می‌ترسید پس با انگشت‌های کوچیک و تاینیش اون گروه رو نشون داد، تصمیم نداشت  به این‌که برادرش چه بلایی سر اون بیچاره‌ها آورد، فکر کنه.
با احساس دستی که با ملایمت داخل موهاش حرکت می‌کرد، از خواب سبکش بیدار شد. سرش رو بلند کرد و برادر کوچیک‌ترش رو دید که با چشم‌های درشت شده و کنجکاو بهش زل زده بود. دلش برای خرگوش عسلیش تنگ شده بود و حالا نمی‌تونست لبخند ریزی که گوشه لبش خونه کرده بود رو جمع کنه. با همون لبخند و چهره خواب‌آلود به صندلیش تکیه داد و کف دستش رو روی رونش کوبید.
- بیا این‌جا ببینم.
مینهو ذوق زده کوله‌اش رو روی میز رها کرد و بعد از دور زدنش، روی پاهای برادرش نشست. دست‌هاش رو دور گردن چانگبین حلقه کرد و تمام زورش رو برای بغل کردن مرد عضله‌ای به کار گرفت.
- چانگبینی، دلم کلی برات تنگ شد.
مرد که گوش‌های صورتیش به‌خاطر خوشحالی کمی صاف ایستاده بودن، متقابلا دست‌هاش رو دور کمر باریک برادرش حلقه کرد و به خودش فشرد.
- من هم دل تنگت بودم مینی.
به شدت دلش برای سفید برفیش تنگ شده بود. انقدر که دلش می‌خواست بدن کوچیکش رو توی آغوشش فشار بده و مطمئن بشه تک‌تک استخوان‌هاش صدا می‌دن؛ اما این‌کار برای برادر نحیفش که با کوچیک‌ترین لمس نسبتا خشنی سریع کبود می‌شد، ایده خوبی نبود. به‌جاش ترجیح می‌داد این بغل فشاری رو با هیونجین تجربه کنه. درسته دوست پسرش هم ظریف بود اما لااقل مثل مینهو با هرچیز کوچکی کبود نمی‌شد و برای همین از فشار دادنش ترسی نداشت.
مینهو به آرومی از برادرش جدا شد و به ساک پارچه‌ای روی میز اشاره کرد.
- مامان یه سری غذا داد و گفت حتما باهات تقسیمشون کنم.
بوسه‌ای روی موهای نرم و قهوه‌ای رنگ مینهو نشوند. باید کمی زمانش رو خالی می‌کرد و با هیونجین به خانواده‌اش سر می‌زدن. سر خودش با دانشگاه و باشگاه، سر هیونجین هم با بیمارستان شلوغ بود. خالی کردن زمان و سر زدن به خانواده‌اش درحال حاضر کمی مشکل به‌نظر می‌اومد.
- مرسی که آوردیشون خرگوش کوچولو.
- کاری نکردم که. جینی خوبه؟ دلم براش تنگ شده...
همیشه این‌طور بانمک صدا شدن اسم هیونجین از زبون مینهو، باعث می‌شد دلش بخواد گاز محکمی از لپ‌های نرم و سفیدش بگیره. این موجود خواستنی باید توی معده‌اش زندگی می‌کرد تا چانگبین بتونه بدون حمله قلبی که از شدت بانمک بودن مینهو بهش دست می‌داد، به زندگیش ادامه بده.
- جینی هم خوبه قشنگم، امشب سخنرانی دارم توی سالن اصلی. جینی هم میاد، می‌تونی ببینیش.
مینهو نگاه درشت و کنجکاوش رو به برادرش داد، دهن باز کرد تا راجع‌ به سخنرانی ورزشی‌ای که چانگبین داشت سوال بپرسه اما با باز شدن ناگهانی در اتاق و نمایان شدن چان، دست و پاش رو گم کرد و سریع از روی پاهای چانگبین پایین پرید.
خیلی بچگانه می‌شد اگه مردی که بهش علاقمند بود، اون رو در همچین حالتی می‌دید. شاید فکر می‌کرد خیلی لوس و بچه‌ست که هنوز توی بغل برادرش می‌شینه.
چان بی‌توجه به چانگبین، دو قدم به جلو برداشت و مینهو رو در آغوش کشید.
- دلم برات تنگ شده بود کوچولو.
استرس گرفته بود و از خجالت گونه‌هاش داغ شدن.
ناخواسته دستش رو پشتش برد، دم پشمکی و گردش رو توی مشت کوچیکش گرفت و فشرد. با این‌کار نمای خوبی به چانگبینی که با لبخند نگاهش می‌کرد، داده بود.
دلش می‌خواست بتونه مثل فرشته جادویی ورد بخونه و غیب بشه. اما خوشحال بود که آغوش چانیش نصیبش شده پس روی نوک پاهاش بلند شد و چال گونه دلبر مرد، که به‌خاطر لبخندش نمایان شده بود رو بوسید.
- منم کلی دلم برات تنگ شده بود چانی.
- خوابگاهت رو تحویل گرفتی؟ عجله‌ای رفتی و بعدش هم ندیدمت. هرموقع مشکلی برات پیش اومد می‌تونی روم حساب کنی، باشه؟ 
آروم از بغل مرد قد بلند بیرون اومد و همون‌طور که با چشم‌های ستاره بارونش نگاهش می‌کرد، لبخندی روی لب‌های سرخش نقش بست.
- اوهوم تحویل گرفتم.  ممنون چانی، دفعه بعد حتما اول به خودت زنگ می‌زنم.
به دسته کیفش چنگ انداخت و بدون این‌که صبر کنه، برای برادرش دست تکون داد.
- من باید برم چانگبینی.
سمت چان برگشت و همون‌طور که لبخند درخشانش رو به صورت هایبرید گرگ می‌پاشید براش دست تکون داد.
- می‌بینمت چانی، فعلا.
بدون ‌این‌که صبر کنه تا مرد‌های داخل اتاق گونه‌های هلویی شده‌اش رو بیشتر از این ببینن، از اتاق بیرون رفت و براش مهم نبود که در رو پشت سرش نبسته.
چان نگاهش رو به دوست متعجبش داد و به آرومی در رو پست سرش بست.
- خجالت کشید!
چانگبین سری تکون داد و همون‌طور که سعی می‌کرد محتویات بسته‌هایی که مادرش فرستاده بود رو چک کنه، جواب دوستش رو داد:
- آره چون استاد بی‌نزاکتش نمی‌دونه وقتی وارد اتاق دیگران می‌شه باید در بزنه!
چان بی‌توجه به تیکه‌ای که چانگبین بارش کرده بود، روی مبل یک‌نفره روبه‌روی میز استاد تربیت بدنی نشست و پاش رو روی پای دیگه‌اش انداخت. دلش برای مینهو تنگ شده بود و از این‌که دیدش خوشحال بود.
- در هر حالتی کیوته، خجالت کشیدنش کیوت‌تر.
چانگبین سرش رو از داخل ساک پارچه‌ای بیرون کشید و نگاه به‌ظاهر عصبانیش رو به رفیق قد بلندش داد.
- نظرت چیه یکم برای این‌که روی برادر دوستت کراش زدی متاسف باشی؟
دست‌هاش رو روی سینه‌های پهنش تو هم حلقه کرد. چرا باید متاسف می‌شد؟ عشق ورزیدن به زیباترین و بانمک‌ترین هایبرید خرگوش دنیا افتخار هم داشت.
نگاه بی‌حالتش رو به چشم‌های مشکی رنگ دوستش دوخت و بی‌توجه شونه‌ای بالا انداخت.
- چرا باید متاسف باشم؟ به هرحال اون گوله برف شیرین قرار نیست برای کسی جز من باشه.
با غروری که مختص هر هایبرید گرگی بود گفت و ابروهاش رو بالا انداخت.
تازه اون یک هایبرید گرگ مشکی بود و خاص‌تر از باقی هایبرید‌ها محسوب می‌شد. درواقع چانگبین باید از خداش هم می‌بود که چان به برادرش دلبسته و قراره همچین داماد جذاب و خاصی داشته باشه.
چانگبین نگاه حرصیش رو از چشم‌های هایبرید گرگ گرفت و دوباره به محتویات داخل ساک داد و تصمیم گرفت ظرف نارنجی رنگ رو چک بکنه.
- حالا کی قراره بهش اعتراف کنی؟
- همین هفته. باید یه برنامه کیوت مثل خودش، برای اعتراف کردن بچینم.
در ظرف رو برداشت و با نفس کشیدن بوی تند ترشی هویج، چینی به بینیش داد و سریع در ظرف رو بست. مطمئنا این ترشی هویج برای هیونجین بود؛ چون مادرش می‌دونست که هیچ‌کدوم از پسرهای بد غذاش لب به ترشی هویج نمی‌زنن و فقط هیونجینه که با وجود موش خرما بودنش، مثل یک خرگوش هویج می‌خوره و از دست پخت مادرش تعریف می‌کنه.
- خیلی یه‌دفعه‌ای نیست؟ من تاحالا ندیدم باهم آنچنان لاس بزنین! بیشتر شبیه دوست‌ یا برادرهای وفادارین!
چان کلافه تار مویی که روی پیشونیش ریخته بود رو کنار زد.
- نه دیگه. شش ساله که به لطف تو می‌شناسمش و یک ساله که نمی‌تونم فقط به عنوان برادر کوچولوی دوستم نگاهش کنم. حس می‌کنم کافی باشه و باید از حسم مطلعش کنم.
چانگبین در ظرف کیک برنجی رو برداشت و با دیدن توپک‌های سفید چشم‌هاش برقی زدن. مطمئنا مادرش این رو هم برای هیونجین فرستاده بود اما کدوم قانون می‌تونست چانگبین رو از ناخونک زدن بهشون منع کنه؟
- کیک برنجی می‌خوری؟ هرچند فکر نکنم برادرم موجود دون‌پایه‌ای مثل تو رو قبول کنه، اما برات آرزوی موفقیت می‌کنم.
- نمی‌خورم. به هرحال شانسم از یه خرگوش خوکی با گوش‌های خرگوشی صورتی و دم خوکی که اگه انسان بودنش رو در نظر نگیریم، نود و نه درصدش خوکه و یک درصدش خرگوش، بیشتره.
چانگبین با شنیدن ویژگی‌هاش از زبون دوست قد بلندش، خودکار آبی رنگی که روی میز بود رو برداشت و برای گرگ رو‌به‌روش که تمسخر کاملا از نگاهش مشخص بود، پرت کرد.
- لعنت بهت بنگ کریستوفر فاک. من نود و نه درصد خرگوشم و یک درصد خوک!
.
.
.
گوشه‌ای از حیاط دانشگاه نشسته بود و سعی می‌کرد پرتره زیبایی از چهره چانیش بکشه. هر چند دقیقه چشم‌های کشیده‌اش که با مژه‌های بلند بوسیدنی‌تر به نظر می‌رسیدن رو می‌بست تا چهره زیبای گرگ مشکی رنگ موردعلاقه‌اش رو تصور کنه و به درستی تصویرش رو روی کاغذ بکشه.
درست بود که چانیش رو برای خودش نداشت و نمی‌تونست روی لب‌های خوشرنگ چانی عزیزش بوسه بکاره یا با انگشت‌های کوچیکش تک‌تک اعضای صورتش رو لمس کنه، اما می‌تونست ابروها، لب‌، بینی و چشم‌های سیاه رنگش رو ماهرانه به تصویر بکشه و با خیال واقعی بودن اون نقاشی، لمسشون کنه.
با شنیدن اسم آشنایی، ناخواسته گوش‌های خرگوشی سفید رنگش رو تیز کرد که باعث صاف ایستادن گوش‌هاش شد. درسته ادب حکم می‌کرد که نباید به حرف دیگران گوش داد، اما مینهو مطمئن بود ناخواسته اسم " استاد بنگ" رو از بین حرف‌های گروه کنارش شنیده.
از اون‌جایی که مینهو هوش اجتماعی بالایی داشت، تقریبا با بیشتر افراد دانشگاه آشنا بود و گروهی که یک متر اون‌طرف‌تر نشسته بودن رو هم می‌شناخت.
اون‌ها دانشجوهای دانشکده موسیقی بودن و از اون‌جایی که چانی هم استاد همین رشته بود، پس کاملا حدسش می‌تونست راجع به گفتگوی گروه کنارش درست باشه.
- بهم لبخند زد، کمتر کسی لبخند اون استاد سفت و سخت رو دیده. پس حتما از من خوشش میاد.
- اوه سولگی! پس فرصت رو از دست نده و خوب باهاش لاس بزن.
- نمی‌خوام فقط باهاش لاس بزنم، این‌طور سبک به‌نظر میام. استاد بنگ رو که می‌شناسی؛ از اون آدم‌هاست که سخت به‌دست میاد و ترجیح می‌ده دیگران بهش اعتراف کنن. پس باید برای اعتراف کردن بهش برنامه بچینم. اتفاقا پونزده دقیقه دیگه باهاش کلاس دارم و زمان مناسبی به‌نظر میاد.
- مطمئنی زمان مناسبیه؟ اون هم زمان کلاس؟
- این کلاس، کلاس آخرشه و وقتی کلاس تموم می‌شه همیشه تا خالی شدن کلاس پشت میزش می‌شینه. می‌تونم منم داخل کلاس بمونم؛ کسی چه می‌دونه؟ شاید تونستم اغواش کنم و اون فانتزی سکس توی دانشگاهی که باهاش داشتم رو برآورده کنم؟
نمی‌دونست از کجای حرف‌های سولگی و دوست‌هاش چشم‌های درشت و زیباش پر شدن و رو به قرمزی رفتن.
از جاش بلند شد و با فرو کردن مداد و دفترش داخل کوله‌اش، با عجله زیپش رو بست و روی شونه‌اش انداخت. می‌خواست فرار کنه؛ مهم نبود کجا، فقط دیگه نمی‌خواست اون حرف‌ها رو بشنوه.
چانیش سولگی رو دوست داشت؟ می‌خواست با سولگی داخل کلاس از اون‌ کارا‌ها کنه؟
البته حق هم داشت. سولگی یه هایبرید روباه بود. گوش‌های نارنجی رنگ زیباش از لای موهای مشکی براقش بیرون زده بودن و جذابیت دختر رو چندبرابر می‌کردن.
امروز دامن کوتاهی به تن داشت که برق چرمش حتی چشم‌های مینهو رو هم کور می‌کرد. بولیز مشکی رنگی به تن کرده بود و به راحتی شونه‌های ظریف و ترقوه‌هاش رو بیرون انداخته بود که باعث زیبا‌تر دیده شدن دختر می‌شد.
مینهو یک پسر و یک هایبرید خرگوش بود پس تقریبا در برابر اون دختر جذاب شانسی نداشت.
ناخواسته با فکر به همچین موضوعی هق بلندی زد و آستین بلند لباسش رو روی‌ چشم‌های درشت و خیسش کشید تا اشک‌هاش رو پاک کنه.
مینهو اصلا مثل اون دختر سکسی نبود و رسما توی چشم‌های چانی یک بچه شیرین و بانمک جلوه می‌کرد.
هیچ‌وقت مثل سولگی نمی‌تونست لباس‌های تنگ بپوشه یا کمی از بدنش رو به نمایش بذاره. کل لباس‌های مینهو بولیزهای نرم، پشمی، یقه بسته و گشادی بودن که فرقشون در رنگ و طرح‌هاشون خلاصه می‌شد.
سرجاش ایستاد تا ببینه افکار درهمش اون رو کجا آوردن اما با دیدن ساختمون دانشکده موسیقی، ناخواسته اشک‌هایی که سعی در کنترلشون داشت، دوباره از چشم‌هاش پایین ریختن.
پشت دست‌هاش رو عصبی روی چشم‌های قرمز شده‌اش کشید و وقتی از تمیز بودن چشم‌هاش مطمئن شد، بار دیگه نگاهش رو به ساختمون دانشگاه موسیقی داد.
اگه پاهاش اون رو به سمت دانشکده موسیقی آورده بودن پس مینهو هم خودش رو ناامید نمی‌کرد. اگه مسخره می‌شد عیبی نداشت، لااقل اجازه نمی‌داد دل کوچیکش بعدا به‌خاطر اعتراف نکردن درد بگیره و حسرت بخوره.
نمی‌خواست مردد بشه پس بدون این‌که توی ذهنش وضعیت رو سبک سنگین کنه، قدم‌های تندش رو سمت ورودی ساختمون برداشت. طبق چیزی که ساعتش نشون می‌داد، فقط چهار دقیقه به شروع کلاس چانیش مونده بود و اگر مینهو عجله نمی‌کرد، مرد با سولگی داخل کلاس تنها می‌شد؛ بدون این‌که بدونه مینهو بهش علاقه داره.
جیسونگ هم امروز این ساعت با چانی کلاس داشت پس قدم‌هاش رو سمت راه‌پله برداشت تا به طبقه دوم بره. شماره کلاس دوستش رو نمی‌دونست اما مطمئن بود همه کلاس‌های جیسونگ توی رده عدد 200 هستن، چون همین روز قبل به‌خاطر تشکیل شدن همه کلاس‌هاش توی طبقه دوم متعجب شده بود.
با رسیدن به طبقه مورد نظرش چند ثانیه توی جاش خم شد، سعی کرد به درستی نفس بکشه و خستگی در کنه. بعد از گرفتن نفس عمیقی نگاهش رو عجول داخل راهرو چرخوند، با دیدن هایبرید گرگی که کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و سمت انتهای سالن می‌رفت، به قدم‌هاش سرعت داد و در همون‌حال صداش زد:
- چانی چانی، ولف چانی...
با برگشتن سر چان سمتش، سرعت قدم‌هاش رو کمتر کرد و با رسیدن بهش، جلوی مرد ایستاد.
دور چشم‌های پسرک حلقه سرخی ایجاد شده بود و پف کمی که چشم‌های خوشگلش داشت، نشون می‌داد که گریه کرده.
مینهو بدون این‌که خودش متوجه بشه، دستش رو پشتش برد و چنگ محکمی به دم پنبه‌ایش زد تا از شر استرسی که به جونش افتاده بود، خلاص بشه.
چان با دیدن وضعیت آشفته‌اش، نگران قدمی سمتش برداشت و سرش رو خم کرد تا به درستی چهره مینهو رو ببینه.
- چیزی شده خرگوش کوچولو؟ گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟
مینهو ناخواسته نگاهش رو به اطرافشون داد. انگار که می‌خواست حواسش رو از استرسش پرت کنه.
جلوی آخرین کلاس یعنی کلاس 262 ایستاده بودن و خداروشکر در کلاس هم بسته بود. یعنی چانی می‌خواست وارد اون کلاس بشه و مینهو قرار بود جلوی همون کلاس بهش اعتراف کنه؟
لب پایینش رو بین دندون‌هاش گزید و به آرومی سرش رو تکون داد تا افکار پراکنده رو از مغزش بیرون کنه.
موهای بلندش که جلوی دیدش رو گرفته بودن با دست کوچکش به پشت گوشش هدایت کرد و نگاه مصممش رو به چشم‌های چانیش داد:
- چانی!
مرد نگاه نگرانش رو توی صورت پسر چرخوند و با نگرانی زمزمه کرد:
- چی شده مینهو؟ داری می‌ترسونیم!
هایبرید خرگوش نفس عمیقی گرفت، نگاهش رو به کفش‌های سبز رنگش داد و سعی کرد بدون توجه به تپش‌های دیوانه‌وار قلبش، حرفش رو به زبون بیاره.
- من می‌دونم که یه هایبرید گرگ نیستم و دم و گوش گرگی ندارم... مثل سولگی جذاب و مسخ کننده نیستم. نمی‌تونم مثل اون لباس‌های جذاب بپوشم و ترقوه‌هام رو به نمایش بذارم... من یه هایبرید خرگوش برفی‌ام که نمی‌تونه مثل اون خوشگل و جذاب باشه...
ناخواسته فشار دستش رو روی دمش بیشتر کرد و لبش رو توی دهنش کشید؛ نمی‌دونست جمله‌اش رو چطور تموم کنه پس سعی کرد مسیر حرف‌هاش رو تغییر بده. لب‌هاش رو به شکل بانمکی جمع کرد و حرفش رو به زبون آورد:
- مامانم همیشه می‌گه نباید با هایبرید‌های گرگ دوست بشم چون ممکنه گول بخورم و آسیب ببینم. اما خبر نداره که من خودم دل به یه هایبرید گرگ بستم و نمی‌تونم بی‌خیالش شم...
تپش‌های قلبش به اندازه‌ای تند و محکم بودن که مینهو انتظار داشت قلبش هر لحظه سینه‌اش رو بشکافه و بیرون بزنه. چاره‌ای نداشت پس سعی کرد قلبش رو ندید بگیره و بعد از گرفتن نفس عمیقی  سرش رو بالا گرفت و با اعتماد به نفسی که نمی‌دونست از کجا اومده به چشم‌های چانیش زل زد تا حرفش رو کامل کنه:
- من دوستت دارم چانی... خیلی خیلی دوستت دارم... اونجوری که مادر و پدرها هم رو دوست دارن، دوستت دارم... می‌شه این‌بار تو گول این هایبرید خرگوش رو بخوری و با سولگی از اون ‌کارها نکنی؟
با هر کلمه‌ای که از دهن پسر کوچک‌تر بیرون می‌اومد، حس می‌کرد توانایی درست فکر کردن رو بیشتر از دست می‌ده. به گوش‌هاش شک کرده بود و نمی‌دونست چیزهایی که شنیده درستن یا از شدت علاقه‌اش به پسر خرگوشی داره توهم می‌زنه.
ناخواسته نیم‌قدمی به پسرک نزدیک شد تا متوجه بشه که درست فهمیده اما با باز شدن در کلاس، نفس کلافه‌اش رو بیرون داد.
اون‌ها داخل دانشگاه بودن و چان این رو پاک فراموش کرده بود. کوچیک‌ترین حرکت اشتباهی باعث به وجود اومدن شایعات زیادی می‌شد که بیشتر از خودش، قطعا مینهو رو اذیت می‌کردن و قلب کوچیکش رو می‌شکستن.
باید سر کلاس حاضر می‌شد و بعد مغزش رو به کار می‌انداخت تا ببینه باید چیکار کنه. هرچند نمی‌دونست چطور برخورد کنه تا به پسر حساس و آسیب‌پذیر مقابلش که امروز شجاعت زیادی به خرج داده بود، آسیبی وارد نکنه.
دوست داشت دستش رو دو طرف بازوهای پسرکش بذاره و با به آغوش کشیدنش اون هم اعتراف کنه که دوسش داره... اما شدنی نبود چون کلی چشم داخل راهروی دانشکده بهشون زل زده بودن.
کمی توی جاش عقب رفت و با ملایمت رو به مینهویی که چشم‌هاش رو مجددا به کفش‌هاش دوخته بود زمزمه کرد:
- من الان باید برم سر کلاس مینهو. وقتی کلاسم تموم شد، باهم حرف می‌زنیم باشه؟
با شنیدن حرف‌های مرد، بدون این‌که نگاهش کنه سری به تایید حرف‌هاش تکون داد و قدم‌های عجولش رو به سمت راه‌پله برداشت.
چانی دست به سرش کرده بود. چانی سرش شیره مالیده بود تا آخر کلاس با سولگی از اون ‌کارها کنه.
از شدت بغض داشت خفه‌ می‌شد و حس می‌کرد کافیه دهن باز کنه تا بغضش بترکه و کل دانشکده موسیقی رو با اشک‌هاش غرق کنه.
چشم‌های بی‌ادبش حرف گوش نمی‌دادن، یکسره قرمز می‌شدن و اشک تولید می‌کردن و همین موضوع باعث می‌شد پسر خرگوشی هر چند دقیقه فین‌فین‌ کنه.
دلش می‌خواست پیش دوست عزیزش سویونی بره. اون دختر که از قضا هایبرید گرگ هم بود، تک‌تک موهای سولگی رو می‌کند و کف دستش قرار می‌داد تا اون هایبرید روباه یاد بگیره نباید با چانیِ مینهو از اون کار‌ها کنه. اما قلب مهربونش این اجازه رو نمی‌داد چون سویون واقعا موهای سولگی رو با بی‌رحمی می‌کند.
با برخورد به شخصی ناخواسته سرش رو بالا گرفت، با دیدن فلیکس طاقت نیاورد و بغضش شکست. اجازه داد اشک‌هاش گوله ‌گوله روی گونه‌های نرم و پنبه‌ایش روون بشن تا بلکه با کنترل نکردن این بغض لعنتی، کمی از درد گلوی بی‌چاره‌اش کم بشه.
فلیکس شوکه از دیدن مینهوی گریون قدمی به جلو برداشت و بدن هایبرید خرگوش غصه‌دار رو توی آغوشش کشید.
- چی شده مینهو؟ چرا گریه می‌کنی؟
هل کرده بود و نمی‌دونست برای آروم‌ کردن پسری که با دیدنش به گریه افتاده بود، باید چیکار کنه.
دستش رو با ملایمت روی کمر مینهو حرکت ‌داد و سعی کرد آروم آروم مینهو رو روی یکی از صندلی‌های حیاط بنشونه.
خودش هم کنار هایبرید خرگوش نشست، اجازه داد پسر سرش رو روی سینه‌اش بذاره و با آرامش کت چرمش رو با اشک‌هاش خیس کنه.
- مینهو! می‌دونی که تا چیزی نگی من نمی‌تونم بفهمم چته و چرا گریه می‌کنی، درسته؟
خرگوش سفید با شنیدن حرف دوستش همون‌طور که صورتش رو توی سینه پسر قایم کرده بود، آروم سری تکون داد.
- آفرین پسر خوب، حالا بهم بگو چی شده؟
- لیکسی...
- جانم عزیزم، چی شده؟
مینهو سعی کرد هق‌هق‌های بلندش رو کنترل کنه تا بتونه حرف بزنه اما هرچقدر که بیشتر سعی می‌کرد، کمتر موفق بود.
دل کوچیکش از شدت حسادت داشت منفجر می‌شد. کمتر از سه ساعت دیگه سولگی با مرد مورد علاقه‌اش از اون‌ کارها می‌کرد و مینهو نمی‌تونست جلوشون رو بگیره.
لبه کت چرم فلیکس رو توی مشتش گرفت و ناخواسته بلندتر هق زد.
فلیکس با دیدن وضعیت مینهو نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمی مغزش رو به کار بندازه تا ببینه باید چیکار کنه. از اون‌جایی که مینهو برادر چانگبین و خودش هم برادر هیونجین بود، می‌شد گفت رابطه نزدیکی با مینهو داره. با وجود دیر شدن کلاسش نمی‌تونست پسر رو همون‌طور دل‌شکسته رها کنه. از اون‌جایی که استاد بنگ کسی رو بعد از خودش راه نمی‌داد و قطعا تا حالا هم وارد کلاس شده بود، پس فلیکس هیچ‌ راهی برای حضور داشتن سر کلاسش نداشت. حالا که غیبت خورده بود ترجیح می‌داد توی آروم کردن مینهو نقش داشته باشه.
دستمال تمیزی از توی جیبش بیرون کشید، با ملایمت سر مینهو رو از سینه‌اش جدا کرد و سمتش خم شد تا اشک‌هاش رو به آرومی پا کنه.
- دیگه گریه بسه مینی... همین‌طور که صورتت رو تمیز می‌کنم، یه نفس عمیق بکش و برام تعریف کن ببینم چی شده که این‌طور گریه می‌کنی؟
دستمال رو روی گونه‌های نرم مینهو که به‌خاطر گریه به سکسکه افتاده بود، کشید و منتظر موند تا پسرک علت گریه‌اش رو تعریف کنه.
- لیکسی... سولگی...
فلیکس با دقت نم زیر چشم‌های هایبرید خرگوش رو گرفت و یک دستش رو بالا برد و مشغول نوازش گوش‌های خرگوشیش شد که از ناراحتی به جلو خم شده بودن.
- سولگی چی؟
مینهو سکسکه بامزه‌ای کرد و دستش رو پشتش برد تا دم پنبه‌ایش رو توی مشتش فشار بده.
- سولگی چانی رو...
با نشستن دستمال روی بینیش و فشار آرومی که فلیکس به دو طرف بینیش وارد کرد، نگاه خیس اما کنجکاوش رو به صورت فلیکس داد و سکسکه ریزی کرد.
- فین کن مینی، آفرین پسر خوب.
مینهو کاری که فلیکس ازش ‌خواسته بود رو انجام داد و بعد از سبک شدن بینیش، به آرومی ازش تشکر کرد.
فلیکس لبخند مهربونی به مینهو زد و وقتی مطمئن شد بینی پسر رو تمیز کرده، دستمال رو توی سطل زباله انداخت. فلیکس هرچقدر هم که پسر بد دانشگاه محسوب می‌شد، برای مینهو نمی‌تونست همون‌طور بمونه. به مینهو که می‌ر‌سید، ناخواسته توی وجهه به شدت مراقب، مهربون و حمایت‌گرش فرو می‌رفت و خیلی جدی از هایبرید خرگوش محافظت می‌کرد.
- خب حالا بگو سولگی چی؟
- سولگی از چانی خوشش میاد لیکسی...
با تصور حرف‌هایی که از دختر شنیده بود، دوباره بغض گلوش رو فشرد و لب‌هاش روی هم لرزیدن اما سعی کرد حرفش رو تموم کنه.
- گفت می‌خواد چانی رو آخر کلاس اغوا کنه و باهاش از اون ‌کارها کنه.
- از اون ‌کارها؟
مینهو خجالت زده محکم‌تر دمش رو فشرد و با پایین انداختن سرش سعی کرد گونه‌های هلویی شده‌اش رو پنهان کنه.
- از اون ‌کارها که زوج‌ها یا مامان و باباها می‌کنن دیگه!
فلیکس از شدت شیرین بودن پسر مقابلش لبخند درخشانی زد و نوازش دست‌هاش رو روی گوش‌های مینهو ادامه داد. متوجه شد با نوازش گوش‌های پشمالو و سفید رنگ مینهو، پسر خرگوشی آروم‌تر می‌شه و راحت‌تر حرف می‌زنه.
- خب بیا یه کاری کنیم. وقتی کلاس تموم شد من می‌رم داخل کلاس و به‌جای استاد بنگ با سولگی از اون ‌کا... هیچی منظورم اینه که می‌رم توی کلاس و نمی‌ذارم از اون‌ کارها بکنن، خوبه مینی؟
مینهو با چشم‌های درخشان و ستاره بارونش به پسر جلوش نگاه کرد و تندتند سرش رو تکون داد.
- اگه این ‌کار رو انجام بدی خیلی خوب می‌شه لیکسی.
دستش رو بالا برد و متقابلا موهای مشکی فلیکس رو نوازش کرد.
واقعاً چرا فلیکس رو پسر بد دانشگاه می‌دونستن؟ مینهو نمی‌فهمید چون لیکسی پسر خیلی خوبی بود. موهای مشکی رنگش خیلی به صورت سفید و کک و مک‌های ستاره‌ای صورتش می‌اومدن و پیرسینگ ابرو و سپتومش پسر رو چندین برابر جذاب‌تر کرده بودن. لباس‌های مشکیش خیلی به تنش می‌اومدن، البته به‌خاطر بوت‌های مشکی و عجیب غریبی که همیشه پاش می‌کرد، جذاب‌تر هم می‌شد. به‌جای این‌که بهش بگن پسر بد باید عاشق لیکسی می‌شدن و این برای مینهو عجیب بود که چرا دیگران انقدر از فلیکس متنفرن.
هرچند مینهو خبر نداشت لقب پسر بد، به‌خاطر تنفر دیگران از فلیکس نبود. بلکه به‌خاطر جذابیت بیش از حد و فساد‌هایی که توی دانشگاه راه می‌انداخت این لقب رو مال خودش کرده بود و همه دختر پسر‌های دانشگاه حاضر بودن بدنشون رو به بردار کوچیک‌تر هیونجین که از قضا هایبرید هم نبود، تقدیم کنن...
مینهو از غروب منتظر زمان "بعد از کلاسی" بود که چان راجع ‌بهش حرف زد. اما حالا ساعت از نه شب گذشته بود. سخنرانی برادرش تموم شد و همه دانشگاه رو به مقصد خونه ترک کردن اما مینهو امیدوارانه منتظر بود تا چان پیداش بشه و راجع‌ به اتفاقات ظهر باهاش صحبت کنه.
اون حسی که می‌گفت چانیش دست به سرش کرده، هرلحظه توی وجودش پر رنگ‌تر می‌شد و قلبش رو بیشتر می‌شکست.
خستگی بدنش رو تحت کنترل گرفته بود، مینهو حس می‌کرد حتی قدم اضافه‌ای نمی‌تونه برداره اما باید ادامه می‌داد، چون ده دقیقه پیاده روی تا تخت عزیزش فاصله داشت. روز شلوغ و غم‌انگیزی رو پشت سر گذاشته بود. سه تا کلاس با زمان‌های دو و سه ساعت گذرونده بود، وقت باقی‌مونده بین آخرین کلاس و کنفرانس ورزشی برادرش رو روی بوم رنگ روغنش کار کرده بود تا از فکر و انتظار نسبت به چانیش بیرون بیاد. حالا هم درحالی که کوله‌ سنگینش روی دوشش و دفتر طراحی بزرگش رو زیر بغلش زده بود، قدم‌های خسته‌اش رو سمت خوابگاهش می‌کشید.
فقط کافی بود کوچه‌ی کنار دانشگاه رو تا آخر بره و به خوابگاهش برسه. کوچه بی‌سروصدا و خلوتی بود و همین سکوتش باعث می‌شد مینهو دوستش داشته باشه. دو طرف کوچه پر از چراغ‌های خیابونی غولپیکر بود که به روشن موندن مسیر مینهوی خسته و دلشکسته کمک می‌کردن.
با کشیده شدن بازوش ترسیده نفسش رو حبس کرد و توی جاش ایستاد. سرش رو با تعجب چرخوند اما با دیدن مرد گرگی کنارش نفسش رو مضطرب بیرون داد.
قلبش سنگین شده بود و دوست نداشت حالا که زمان زیادی از حرف‌هاشون گذشته، باهاش هم‌صحبت بشه. اگه می‌خواست ردش کنه بهتر بود دیگه سراغی از مینهو نگیره، نه این‌که انقدر دیر به دیدنش بیاد. مینهو می‌ترسید، حالا که فکر می‌کرد، قلب کوچیکش طاقت رد شدن نداشت و انگار کل زندگیش به حرف‌های چان وابسته بود. اگه هایبرید گرگ ردش می‌کرد قلبش خرد می‌شد و مینهو هیچ‌وقت نمی‌تونست خودش رو سرپا کنه. نمی‌دونست ظهر از کجا اون حجم از جرأت و اعتماد به نفس توی وجودش نمایان شد، این رو خوب می‌دونست که از لحاظ روحی انقدر ضعیف هست که طاقت رد شدن رو نداشته باشه.
پس سعی کرد بی‌تفاوت به نظر برسه تا بتونه از دست هایبرید گرگ فرار کنه. سعی ‌کرد به قدم‌های آرومش ادامه بده و رو به مرد گفت:
- چانی... ترسوندیم.
چان لبخندی روی لب‌هاش نشوند و نگاه شیفته‌اش رو به پسرک خسته داد؛ قدم‌های کوچیکش رو به زور روی زمین می‌کشید و مشخص بود که خسته‌ست.
قدم‌های بلندش رو سمت مینهو برداشت و جلوش روی زمین نشست.
- بیا کولت کنم، خسته‌ای.
چانی می‌خواست کولش کنه؟ قطعا اگه اتفاقات ظهر پیش نیومده بود، مینهو هم این اجازه رو می‌داد. ولی حالا دلش نمی‌خواست نزدیکی‌ای با چانیش داشته باشه.
- نمی‌خواد چانی... می‌تونم برم، مرسی.
هایبرید گرگ انگار که حرف پسر رو نشنیده باشه، این‌بار با تحکم بیشتری حرفش رو تکرار کرد.
- گفتم بیا رو کولم مینهو!
لب‌هاش ناخواسته از لحن محکم مرد جمع شدن، سمت مرد رفت و اجازه داد شکمش کمر چان رو لمس کنه. دفتر طراحیش رو توی مشتش نگه ‌داشت و با دست دیگه‌اش مچ دستش رو گیر انداخت تا یه‌موقع از کول چان پایین نیفته.
هایبرید گرگ از روی زمین بلند شد، دست‌هاش رو زیر رون‌های تپل مینهو نگه‌داشت و اجازه داد پسر مثل کوالا پاهاش رو دور شکمش حلقه کنه.
- مرسی چانی.
- تشکر لازم نیست به هرحال خرگوشکم رو کول کردم.
مینهو به عنوان تشکر لب‌هاش رو پشت گردن مرد گذاشت و بوسه‌ ریزی اون قسمت کاشت. هرچند که خبر نداشت جای بوسه‌ کوچیکش چطور روی پوست مرد قد بلند می‌سوزه.
چان سعی کرد حواسش رو از بوسه محبت‌آمیز پسرکش پرت کنه و تمرکزش رو به حرف‌هایی بده که قرار بود بزنه. به هرحال اولین بارش بود که می‌خواست اعتراف کنه. این‌که یک هایبرید گرگ مشکی رنگ بود، برای داشتن طرفدارهای زیاد و اعتراف‌های متعدد کافی به‌نظر می‌اومد.
کلی برنامه برای این لحظه داشت اما به لطف جرأت ستودنی مینهو، مجبور بود تمام برنامه‌ها رو بیخیال بشه و زودتر حرف‌های دلش رو به مینهو بزنه. هرچی بیشتر دیر می‌کرد پسر خرگوشیش دلخورتر می‌شد و چان همچین چیزی رو نمی‌خواست.
صحبت براش سخت بود و نمی‌دونست چطور شروع کنه، می‌ترسید جمله‌هایی که تمرین کرده بود رو نتونه بیان کنه و توی رسوندن منظورش به مینهوی عزیزش اشتباه کنه. بعد از صاف کردن صداش سعی کرد وجهه استاد بنگ رو به خودش بگیره تا اعتماد به نفس لازم برای زدن حرف‌هاش رو پیدا کنه.
- می‌خوام راجع ‌به یه موضوعی باهات حرف بزنم مینی، می‌شه لطفا چند لحظه حواست به من باشه؟
پسر که از بودن روی کول مرد راضی به نظر می‌‌رسید و خوابش هم پریده بود، سرش رو به آرومی تکون داد.
- اوهوم.
مرد زبونش رو روی لبش کشید و تصمیم گرفت بیشتر از این معطل نکنه و تا قبل از این‌که برسن، صحبتش رو شروع کنه.
- شش سال پیش من توسط یکی از دوست‌هام با پسر کیوت و پونزده ساله‌ای آشنا شدم که تا به حال هیچ موجودی رو مثل اون زیبا ندیده بودم. اون واقعا زیبا بود مینهو... چشم‌هاش انقدر زیبا و نورانی بودن که حتی امکان داشت برقش چشم‌هام رو کور کنه. اون‌موقع من فقط اون پسر رو به عنوان برادر دوستم می‌دیدم. درسته بی‌نهایت زیبا بود اما برای من یک پسر مودب و محترم محسوب می‌شد که مادرش رو به‌خاطر به دنیا آوردن و تربیت کردن همچین پسر زیبایی تحسین می‌کردم.
مینهو کمی روی کولش به پایین سر خورده بود. با ملایمت پسر رو روی کولش بالا کشید و همون‌طور که به مسیر نگاه می‌کرد حرفش رو ادامه داد.
- پنج‌ سال گذشت و من اون پسر پونزده ساله رو بعد از مدت‌ها دوباره دیدم. داشت اواخر بیست سالگی‌اش رو می‌گذروند و همچنان زیباییش چشمگیر بود اما من دیگه نمی‌تونستم فقط به عنوان برادر دوستم نگاهش کنم. احساساتم عوض شده بود و اون خرگوش کوچولو دیگه برام یک پسر بچه مودب و متین نبود. اون عشقی بود که لازم دیدم براش صبر به خرج بدم و حالا که می‌دونم اون پسرک هم دوستم داره، کاسه صبرم لبریز شده.
با دیدن ورودی خوابگاه که باهاشون فاصله زیادی نداشت، با ملایمت هایبرید خرگوش رو از روی کولش پایین گذاشت و سمتش برگشت.
مینهو بغض کرده بود؛ این از چشم‌های قرمز شده زیباش که درشت شده بودن تا قطره اشکی ازشون بیرون نریزه، مشخص بود. پسرک احمق نبود، می‌دونست مرد داره راجع‌ به اون حرف می‌زنه و حالا احساساتی شده بود.
چان دست‌هاش رو دو طرف صورت مینهو گذاشت، پیشونیش رو به پیشونی پسر کوچیک‌تر چسبوند و با بستن چشم‌هاش آخرین قسمت حرفش هم به زبون آورد.
- دوستت دارم مینهو، می‌خوام گولت رو بخورم و بگم که دوستت دارم. من عاشقانه دوستت دارم مینهو. انقدر دوستت دارم که دیگه نمی‌تونم دوریت رو تحمل کنم.
چانی بهش اعتراف کرده بود! کراش یک‌ ساله‌اش، مردی که مینهو یک‌ سال پیش قلبش رو تقدیمش کرده بود، متقابلا اون رو دوست داشت!
مینهو چشم‌هاش رو بست و اجازه داد اشک‌هایی که خیلی سعی در کنترلشون داشت، روی گونه‌هاش سر بخورن. توی قلبش انفجار کاغذ‌های رنگی رو حس می‌کرد. به صورت عجیبی بدنش به‌خاطر استرس سردتر از همیشه بود و احساس می‌کرد حالت تهوع داره؛ احتمالا فشارش افتاده بود.
چان وقتی هیچ عکس‌العملی از پسر کوچیک‌تر ندید، به آرومی کمی فاصله گرفت تا اگه مینهو رو اذیت کرده بود، معذرت بخواد.
پسر خرگوشی با تصور این‌که مرد ازش نا امید شده، چشم‌های اشکیش رو باز کرد و نگاهش رو به دست‌های چانیش که دو طرفش بودن داد. دست‌های بزرگ مرد رو توی دست‌های کوچیک و سردش گرفت، با ملایمت روی نوک پاهاش بلند شد تا لب‌هاش کنار گوش مرد قرار بگیره. همون‌طور که سرش کنار سر مرد قرار داشت، کنار گوش چان با صدای بغض دارش زمزمه کرد:
- میدونم که ظهر گفتمش، اما می‌خوام دوباره بگم... دوستت دارم چانی، از تمام پودینگ‌های دنیا بیشتر دوستت دارم.
.
.
.
یک‌ ساعتی می‌شد که از دانشگاه چانگبین به خونه برگشته بودن. حالا که دوش گرفته و خستگی روز پر از مشغله‌شون رو از تن بیرون کرده بودن، باید یه فکری برای غذا می‌کردن.
هیونجین کابینت‌ها رو برای پیدا کردن خوراکی‌ای که بشه باهاش شکمشون رو پر کنن می‌گشت، هم‌زمان به غرغرهای از سر گرسنگی هایبرید خرگوش خوکی که دست به سینه پشت‌ میز نشسته بود، گوش می‌داد. چانگبین خیلی بد خلق شده بود و این از گوش‌هاش که کاملا سیخ ایستاده بودن، مشخص بود. با تک‌تک حرف‌های هیونجین مخالفت می‌کرد و انگار منتظر بهونه کوچیکی بود تا بی‌دلیل بحث راه بندازه.
- نظرت با رامیون چیه چانگبین؟
- نمی‌خورم، دلم درد می‌گیره.
- دوتا بسته دوکبوکی آماده داریم عزیزم، می‌خوری؟
- معلومه که نه! دوکبوکی آماده خیلی آشغاله.
کلافه در یخچال رو باز کرد بلکه اون داخل چیزی پیدا کنه، با دیدن یک بسته سوشی، لبخندی روی لبش نشست.
- نظرت با سوشی چیه سئو؟
- اون رو من برای فلیکس خریدم، محض اطلاع سوشی آووکادوئه و ما از کی تاحالا سوشی آووکادو می‌خوریم؟
هیونجین به شدت خسته بود. از صبح یا داخل بیمارستان مشغول بود و یا درحال کار کردن روی مقاله‌اش بود و این‌طور بهونه گیری‌های چانگبین داشت عصبیش می‌کرد.
دوست پسرش از یک بچه پنج ساله هم کوچیک‌تر و بهونه‌گیرتر بود و هیچ کنترلی روی هیجانات و احساساتش نداشت. کاملا مثل ترکیباتش عمل می‌کرد. مثل یک هایبرید خوک تندخو و مثل یک هایبرید خرگوش احساساتی بود.
کاملا آگاه بود چانگبین داره بهونه می‌گیره چون به اندازه کافی از هیونجین توجه دریافت نکرده. چانگبین یا زمان راتش یا هر وقت که احساس کمبود توجه می‌کرد، این‌جوری می‌شد. از اون‌جایی که از تموم شدن رات هایبرید خرگوش خوکی تازه یک هفته می‌گذشت، پس مشکل کم‌توجهی بود.
آروم به هایبرید نشسته روی صندلی نزدیک شد و از پشت بغلش کرد. دست‌هاش رو روی شکم چانگبین تو هم قفل کرد و سرش رو داخل گردن مرد فرو برد. بوسه ریزی روی پوست گردنش نشوند و ترجیح داد بوسه دومش روی گونه تپل دوست پسرش بشینه. یک دستش رو بالا کشید و با ملایمت گوش‌های صورتی رنگ تگی لوسش رو نوازش کرد و در آخر زمزمه‌وار کنار گوشش به حرف اومد:
- نظرت راجع‌ به تن ماهی با برنج چیه پسر لوسم؟
هایبرید خرگوش خوکی که به هدفش رسیده بود و از لمس دست‌های دوست پسرش لذت می‌برد، ناخواسته گوش‌های صورتی رنگش آروم به پشت خم شدن و سر جای اصلیشون برگشتن. لبخندی که می‌رفت تا گوشه لبش خونه کنه رو کنترل کرد و مثل هیونجین جواب داد:
- با کیمچی کاهو؟
هیونجین لبخند پیروزی روی لبش نشوند و بوسه بعدیش رو زیر گوش مرد شکمو کاشت.
- و ترشی هویج اومونی‌پز، خوبه؟
- بد نیست.
دلش برای این ناز کردن‌های زیر زیرکی هایبرید خرگوش خوکی ضعف می‌رفت و دلش می‌خواست این‌جور مواقع یه گاز محکم از لپ‌هاش بگیره.
- تا من غذا رو آماده می‌کنم، تو هم میز رو بچین. باشه عزیزم؟
چانگبین سرش رو چرخوند و با گیر انداختن لب‌های هیونجین، گاز نسبتا محکمی از اون لب‌های درشت و سرخ گرفت که باعث شد صدای آخ هایبرید موش خرما توی آشپزخونه بپیچه.
- باشه جینی.
از پشت میز بلند شد تا به دوست پسر قد بلندش توی آماده کردن شام کمک کنه.
ظرف‌های خوراکی که مادرش داده بود رو توی یخچال ردیف کرد و فقط کمی کیمچی کاهو و ترشی هویج بیرون گذاشت. هیونجین با ندیدن کیک برنجی‌های موردعلاقه‌اش، در یخچال رو باز کرد تا ظرف کیک برنجی‌ای که مادر چانگبین فرستاده بود پیدا کنه، وقتی هرچی چشم چرخوند و ظرفی رو با اسم مدنظرش ندید، تصمیم گرفت از دوست پسرش سوال کنه.
- بینی! پس کیک برنجی‌هایی که اومونی فرستاد کجان؟
هایبرید خرگوش خوکی ناخواسته هول کرد و همین باعث شد گوش‌هاش به‌جای خم شدن به پشت، کمی صاف روی هوا وایستن.
- کیک برنجی؟! مگه مادرم کیک برنجی فرستاده بود؟ حتما مینهو برداشته.
هیونجین کفری در یخچال رو بست و سمت دوست پسرش برگشت.
چانگبین سعی می‌کرد خودش رو با ظرف‌ها مشغول کنه تا باهاش چشم تو چشم نشه و این باعث می‌شد کفری‌تر بشه.
- سئو چانگبین! نگو که دوباره کیک برنجی‌های من رو خوردی!
- هیو...
- ساکت تگی احمق. امشب مینهو با ذوق گفت مادرت برام کیک برنجی فرستاده و خودش یک دونه هم برنداشته. می‌دونی که مینهو بلد نیست دروغ بگه پس چرت و پرت برای من ردیف نکن.
هیونجین واقعا عصبانی شده بود، گوش‌های سفید رنگ و کوچیکش سیخ شده بین موهای بلوندش ایستاده بودن و چانگبین اگه به پشت هیونجین دید داشت، حتما می‌تونست دم پف کرده از عصبانیت هیونجین رو ببینه. برای یه کیک برنجی انقدر عصبانی شده بود؟ چانگبین که مرد خوبی بود و همیشه برای هیونجین کیک برنجی می‌خرید. حالا درسته که بیشترش رو خودش می‌خورد اما مهم این بود که می‌خرید. خیلی‌ها توی دنیا وجود داشتن که به علایق دوست‌ پسرشون اهمیت نمی‌دادن اما چانگبین اهمیت می‌داد! حالا درسته که وقتی پای خوراکی‌ها وسط بود چانگبین یکم... فقط یکم زیاده‌روی می‌کرد اما اهمیت می‌داد! حداقل خودش فکر می‌کرد که اهمیت می‌ده پس اگه هیونجین فداکاری‌ها و اهمیت دادن‌های چانگبین رو نمی‌دید خب به درک.
اصلا همین چند شب پیش چانگبین در کمال سخاوت آخرین تیکه پپرونی رو به هیونجین داده بود تا دوست پسر عزیزش نوش‌جان کنه. کدوم موجود احمقی آخرین تیکه پیتزا رو از دست می‌ده؟ واقعا هایبرید‌های موش خرما قدر نشناس بودن چون هیونجین داشت فداکاری‌های چانگبین رو نادیده می‌گرفت.
هیونجین تلفنش رو برداشت و روی صندلی نشست، شماره مادر چانگبین که اومونی با کلی قلب سفید ذخیره شده بود، گرفت و منتظر موند تا جواب بده.
بالاخره باید گله این تگی بی‌خاصیت که هر دفعه کیک برنجی‌هاش رو می‌خورد، به یکی می‌کرد.
- الو؟
با شنیدن صدای زن ناخواسته لبخندی روی لب‌هاش نشست و صدا رو روی بلندگو گذاشت.
- سلام اومونی.
- سلام جینی، چطوری پسرم؟ همه‌چیز خوبه؟
هیونجین با خباثت به چانگبینی که با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کرد، زل زد و جواب زن رو داد.
- منم خوبم اومونی... زنگ زدم بابت خوراکی‌ها تشکر کنم و حالتون رو بپرسم.
- اوه خوراکی‌ها به دستتون رسید؟ کلی ترشی هویج و کیک برنجی برات گذاشتم. خوب بخور تا لپ‌هات گل بندازه موش کوچولو.
هیونجین ناخواسته کمی لب‌های سرخش رو آویزون کرد؛ انگار که زن از پشت تلفن می‌تونست آویزون شدن لب‌هاش رو ببینه.
- چانگبین تمام کیک برنجی‌های من رو خورد. حتی یک‌ دونه هم نتونستم بخورم...
عالی شد... حالا که هیونجین چغلیش رو پیش مادرش کرده بود، هردوشون مثل مادر و خواهر ناتنی سیندرلا غیبتش رو می‌کردن.
نمی‌خواست به این موضوع که اگه اون‌ها خواهر و مادر ناتنی سیندرلان، پس خودش سیندرلا می‌شه فکر کنه. ترجیح می‌داد هرچه سریع‌تر میز شام رو بچینه و بی‌توجه به هیونجین و مادرش که غیبتش رو می‌کردن، شامش رو بخوره.
خداروشکر مینهو اون‌جا حضور نداشت؛ وگرنه اون هم به گروه اقوام ناتنی سیندرلا می‌پیوست، هرچی سوژه از چانگبین داخل دانشگاه داشت رو در عین سادگی بیرون می‌ریخت و پایه‌های زندگی عاشقانه خودش و هیونجین رو متزلزل می‌کرد.

My Fluffy SnowballWhere stories live. Discover now