قسمت 1(one girl)

378 30 0
                                    

من توي يه خانواده معمولي بزرگ شدم و دوتا خواهر بداخلاق دارم و رابطم با پدرم خوب نيست داشتم تو پارك قدم ميزدم كه صداي موبايلم در اومد از كيفم درش اوردم مامانم زنگ زده بود.
مامانم:مي زي كجايي ؟
_دارم قدم ميزنم
مامانم:تو اين وضعيت قدم ميزني.
_چي شده مگه؟؟
مامانم:بابات ديگه نميخواد كار كنه ميگه مي زي نبايد ديگه درس بخونه اون بايد كار كنه .
_خب خواهرام برند كار كنند
مامانم:تو كه ميدوني بابات رو تو حساس
_الان ميام خونه .
يه تاكسي گرفتم و رفتم خونه زنگ زدم و رفتم تو بابام جلو تلويزيون لم داده بود و حتي جواب سلامم رو نداد .
ميخواستم برم لباسام رو عوض كنم كه بابام گفت بيا بشين .
بابام:مي زي ديگه لازم نيست درس بخوني .
_چرا؟
بابام:من ديگه زحمتام رو كشيدم حالا تو بايد زحمت بكشي و يكم اون بدنت رو تكون بدي.
خواهرم بهم يه نيشخند زد و گفت:باباجون فكرنكنم ديگه بتونه بدنش رو تكون بده.
_چرا خواهرام ريتا و ميرندا كار نكنند.
_اونا درس دارند.
_من چي من درس ندارم چطور ميتوني انقدر فرق بزاري .
رفتم تو اتاقم و در و محكم بستم و سرم رو كردم تو بالشتم و گريه كردم .موبايلم زنگ خورد از دانشگاه بود .
_خانم مي زي؟
_بله خودم هستم
_فردا صبح بياييد و پروندتون رو بگيريد پدرتون شما را مثل اين كه ميخواد از دانشگاه برداره.
_اما......باشه ممنون.
اون روز همش تو اتاقم بودم و به اينده فكر ميكردم..

One girlNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ