با هرى رفتيم كافى شاپ شركت و من قهوه تلخ سفارش دادم ولى هرى چيزى سفارش نداد .
هرى:خب تعريف كن
_باور كن حساسيت فصلى براى همين صورتم قرمز شده .
هرى :باشه قبول ميايى با ما .
_هرى راستش من كار دارم و سرم شلوغ نميتونم ببخشيد .
هرى:مرخصى بگير .براى يه هفته .
_اگه مرخصى هم بگيرم مامانم اجازه نميده بيام .
هرى:باشه هرجور دوست دارى ولى بازم فكر كن .
....
اون روز از كار كه برگشتم مامانم گفت برم تو اتاقش باهام كار داره.
مامانم :مى زى چرا انقدر زبون درازى ميكنى من دوس ندارم تو ناراحت بشى .
_اگه ميخواييد من ناراحت نباشم حداقل بزاريد تفريح بكنم من زندگيم همش درس و كار بوده هر جشنى هم كه بوده چون شما دوست نداشتيد من باهاتون بيام منم نيومدم باهاتون ولى الان براى اولين بار ميخوام برم مسافرت
مامانم :من پدرت رو سعى ميكنم راضى كنم اما كارت چى ميشه؟
_شركتمون مرخصى ميده منم براى چندروز مرخصى ميگيرم.
مامانم با بابام حرف زد دوباره اومد تو اتاق .
مامانم:دخترم فقط يه قولى بده كار اشتباهى انجام نده كه مارو پشيمون كنى.
_چى به بابا گفتى كه قبول كرد .
_تو چى كار دارى .
_مرسى مامان كاشكى هميشه همتون اينجورى بوديد.
از اتاق مامانم رفتم بيرون و رفتم تو اتاق خودم موبايلم رو برداشتم و به هرى پيام دادم كه ميتونم باهاشون برم .
اونم گفت پس فردا مياد دنبالم .
هنوز ميترسيدم كه اين كاررو بكنم چون من اونارو كامل نميشناختم ساعت ها زود ميگذشتند منم چندروز مرخصى گرفتم و وسايلم رو جمع كردم رو تختم دراز كشيده بودم كه مزاحم ها اومدند .
ريتا :به به ميبينم زود اماده شدى براى رفتن .
ميرندا:اگه ميدونستى مامان به بابا چى گفت تا بابا قبول كرد برى.عمرا ميرفتى.
به حرفاشون اهميت ندادمو خوابيدم صبح زود بيدار شدم دندونام رو مسواك زدم و جلوى تلويزيون نشستم و منتظر بودم تا هرى بياد صداى درزدن اومد و رفتم سمت در و بازش كردم.
_سلام نايل خوبى ؟
نايل_خوبم اماده اى؟
_توهم ميايى ؟
_يه درصد فكر كن نيام
_اينجورى بهتر حداقل يكى رو ميشناسم .
همون موقع صداى بوق ماشين اومد .
نايل :اين بوق ماشين هرى ساكت روبده من بيارم.
_نه لازم نيست خودم ميارم ناقص كه نيستم.
_هرجور راحتى .
باهم رفتيم پايين و جلوى در يه ماشين مشكى خيلى خوشگل بود هرى از ماشين پياده شد و ساكم رو از دستم گرفت و گذاشت عقب ماشين من عقب نشسم و نايل هم كنار هرى نشست يه نگاهى به خونه انداختم و هرى راه افتاد .
_ببخشيد اين رو ميپرسم ولى فقط سه نفريم؟
نايل:نه بقيه تو فرودگاه منتظرند.
_فرودگاه ؟؟؟
هرى:نكنه از هواپيما ميترسى.
_معلوم كه نه فقط بدم مياد.
هرى:تو ميترسى انكار نكن
_اى بابا ميگم نميترسم (چه دروغ بزرگى گفتم من وحشت دارم از هواپيما)
هرى :خيلى خب باشه .
_وايييى!
هرى زد رو ترمز و گفت :چى شده كسى تو ماشين ؟
_نه يادم رفت با خانوادم خداحافظى كنم
هرى:خدا به دادم برس خب بهش پيام بده
به مامانم پيام دادم و تقريبا بيست دقيقه تو راه بوديم تا به فرودگاه برسيم من خوابم برده بود ولى با يه صداى دلنشين بيدار شدم.
هرى:مى زى پاشو رسيديم اى بابا پاشو ديگه دختر
_چرا مثل مامان ها حرف ميزنى ؟
وقتى چشمام رو باز كردم توى فرودگاه بوديم يه هواپيما از بالاى سرمون رد شد و منم از ترسم چسبيدم به ماشين هرى و نايل كه داشتند ساك هارو در مياوردند بهم خنديدند منم چپ چپ بهشون نگاه كردم رفتيم داخل سالن به طرف لويى با دوتا پسر و دوتا دختر ميرفتيم .
لويى:ببين كى اينجاست
_سلام لو
يكى از پسرها كه موهاى مشكى داشت گفت :هرى نميخوايى مارا باهم اشنا كنى ؟
هرى:اين مى زى ، مى زى اين زين و اينم ليام اين دختراهم جسى و ورونيكا هستند هم كلاسى هامون تو دبيرستان
جسى:دختر خوشگلى هستى خوشبختم
_ممنون منم همينطور
ليام:خب اگه بخواييد همينجور ادامه بديد بايد با يه پرواز ديگه بريم
ساك هامون رو تحويل داديم و از يه تونل رفتيم داخل هواپيما ميتونستم صداى قلبم رو بشنوم من كنار جسى و ورونيكا بودم دستام ميلرزيد كه خلبان توى بلندگو اعلام كرد كه ميخواد پرواز كنه و ماهم كمربندمون رو بستيم صداى موتور هواپيما رو شنيدم و چشمام رو بستم و نفس عميق كشيدم وقتى چشمم رو باز كردم روى ابرها بوديم و منم يه جيغ كوچولو زدم و جلوى دهنم رو فورا گرفتم.
لويى:هى مى زى شنيدى يه هواپيما سقوط كرده و گم شده ؟
ليام:واى اره ميگند يه گروه دوست بودند توش كه داشتند ميرفتند به همين مقصدى كه ما ميريم.
نايل:هواپيماشم مثل هواپيما ما بوده.
هرى:بچه ها بس كنيد
زين:دوست دختر هرى رو اذيت نكنيد وگرنه بد ميبينيد
_من دوست دخترش نيستم .
حالم كم كم داشت بد ميشد رفتم توى دستشويى و صورتم رو اب زدم و رفتم بيرون كه ديدم جسى جاش رو با هرى عوض كرده رفتم نشستم ولى هنوز دستام ميلرزيد كه يه دست گرم حس كردم هرى دستش رو گذاشته بود رو دستم منم چشمام رو بستم نفهميدم چجورى خوابم برد .
ŞİMDİ OKUDUĞUN
One girl
Hayran Kurguمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................