_جك؟!!!!
جك:اره خودمم
جك يه خنده شيطانى كرد و تمام بدنم لرزيد همش با خودم ميگفتم ميخواد چيكار كنه چي تو ذهنش ميگذره
جك اومد جلو و گفت :هفته بعد عروسيمون قرار برات بهترين لباس و جشن رو بگيرم
بااين حرفش يه اشك از كنار چشمم اومد پايين اما صبر كن جسي به من گفتورونيكا هم هفته بعد نامزد ميكنه فهميدم چيكار كنم
_.......باشه فقط بزار آزاد باشم .....از اينجا ببرم بيرون
جك:باشه......مايكل بازش كن و در چشماش رو ببند و ببرش
اون مرد هيكلى طناب دور بدنم رو باز كرد و يه پارچه مشكى رو گذاشت روى چشمام
جك:مى زى هيچ وقت فكر فرار نزنه به سرت وگرنه برات خيلي گرون تموم ميشه
اون مرد هيكلى بازوم رو گرفتو بردم بيرون سوار ماشين شدم و راه افتاديم و بعد چنددقيقه پيادم كرد دم خونه و پارچه مشكى رو هم باز كرد و من رو از ماشين بيرون كردو رفت رفتم توى خونه همه چراغ ها خاموش بودند فهميدم همه خوابند
در اتاقم رو باز كردم و رفتم تو و روى تختم دراز كشيدم و به نقشه اي كه كشيدم فكر ميكردم تا خوابم برد
نور خورشيد از لاى پرده به داخل اتاق ميتابيد بيدار شدم و يه دفعه ياد كارم افتادم وايى چندروز اصلا نرفتم سر كار زود لباس هام رو تنم كردم و از پله ها رفتم پاينن و داشتم خارج ميشدم كه صداى عمم مانع رفتنم شد
لولا:كجا ميري؟
_سركار
لولا:لازم نيست برى تو ديگه اونجا كار نميكنى يعنى لازم نيست كار كنى ميدونم الان بهونه ميارى ولى من بهونه هات رو قبول نميكنم
_لازم نبو....
لولا:بهونه بى بهونه حالا بيا بريم صبحانه بخوريم كارولاين منتظرمون
قبول كردم ولى من هيچ وقت دوست نداشتم ديگران تو زندگيم بهم كمك كنند يا قربانى زندگى من بشند ولى ميدونستم هرچى بهونه بگيرم بدتر ميشه رفتيم سمت اتاق غذا خورى يه ميز دراز با انواع غذاهاى مخصوص صبحانه كه روش چيده شده بود
كارولاين هم يه طرف ميز نشسته بود و با موبايلش كار ميكرد
لولا:دخترم چندبار بگم انقدر اون دستگاه به درد نخور رو نگير دستت
كارولاين:مامان اون اگه نبود الان اين عكس هايى كه ميگيرى هم نبودند
پشت ميز نشستم شروع كردم به خوردن يعنى هممون شروع كرديم بعد چنددقيه سكوت كارولاين سكوت رو شكست
كارولاين:آه مى زى من ميخوام برم خريد تو هم ميايى؟
_باشه منم يه سرى خريد دارم
كارولاين:پس من رفتم آماده بشم منتظرم بمون تا بيام
_باشه من توى حياط منتظرتم .
_باشه زود ميام.لايكككككككككككككككككككككككككككك يا نظررررررررررررر فراموش نشه.
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................