شب شد و من و هرى جلوى تلويزيون بوديم .
هرى:ديگه بريم بخوابيم.
_من همينجا رو كاناپه ميخوابم.
هرى:.....باشه هرجور راحتى.
هرى رفت تو اتاقش و در رو بست منم اصلا خوابم نميبرد چون به اونجا عادت نداشتم براى همين از جام بلند شدم و دنبال يه سى دى بودم تا ببينم و خوابم ببره توى كشو هارو گشتم ولى هيچى نبود يه كشو توى ميز تلويزيون بود درش رو باز كردم و يه عالمه برگه توش بود لابه لاى همشون رو گشتم كه يه عكس از بچگى هرى ديدم خيلى ناز بود خنديدم كه متوجه صداى هرى از پشتم شدم.
هرى:لطفا بزارش سرجاش
_اما هرى نگاه كن....
هرى تن صداش رو برد بالا و گفت:گفتم بزار سرجاش.
عكس رو گذاشتم تو كشو و در كشو رو بستم و نشستم روى كاناپه هرى هم نشست كنارم دستاش رو برد لاى موهاش و گفت:معذرت ميخوام
_اشكالى نداره من اشتباه كردم .
هرى:اين موضوع هكيشه و همه جا دنبالم بوده.
_چه موضوعى؟
هرى:.....ولش كن .
_هرى من راضم رو بهت گفتم تو هم ميتونى به من اعتماد كنى خودت رو خالى كن تا راحت بشى.
هرى:باشه باشه ميگم.......... وقتى پونزده سالم بود با خانوادم داشتم ميرفتم مسافرت توى راه تصادف كرديم من افتادم توى يه دره كوچيك و وقتى چشمام رو باز كردم توى همون دره خودم رو ديدم اونا من رو نبردند بيمارستان منظورم اورژانس اونا من رو نديدند كه كمكم كنند تصميم گرفتم راهم رو پيدا كنم تمام صورتم خونى بود بالاخره يجورى رسيدم به جاده يه ماشين كه داشت از اونجا رد ميشد وايساد و من رو سوار كرد اون من رو برد لندن و بهم كمك كرد گذاشت من كنارش توى رستوران كار كنم و پولم رو براى ادامه تحصيل داد و وقتى هجده سالم شد يجا كار پيدا كردم و كم كم روى پاى خودم وايسادم و شركت خودم رو زدم و يه روز ميخواستم برم پيش اون فردى كه به من تمام مدت كمك كرد ولى اون............ديگه توى اين دنيا نبود.
_متاسفم....خانوادت چى شد؟
هرى:اونا فكر ميكنند من مردم.
_حتى يبارم نخواستى برى پيداشون كنى؟
هرى:تلاشم رو كردم ولى جواب نداد .
ميشد بغض هرى رو توى چشماش تشخيص داد ولى هرى يه فردى بود كه هيچوقت مقابل غم و ناراحتى تسليم نميشد و اون براى من يه پسر قوى بود هرى رو بغل كردم و دلم براش سوخت فكر ميكردم هرى گذشته خوبى داره .
.
.
.
لايك و نظر فراموش نشه
داستان چطور هر ايرادى داره بگيد
ВЫ ЧИТАЕТЕ
One girl
Фанфикمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................