صبح شده بود دوباره يه روز ديگه شروع شد ساعت هفت صبح بود ساكم رو باز كردم و لباس ورزشيم رو دراوردم و رفتم توى حمام لباسم رو عوض كردم ميخواستم يكم برم بيرون و ورزش كنم در خونه رو اروم باز كردم ولى صداى هرى مانع رفتنم شد چشماش نيمه باز بود و هنوز خوابش ميومد.
هرى:كجا ميرى ؟!
_ميرم ورزش كنم .
هرى:چرا به من نگفتى دارى ميرى؟
_وايي هرى خب خواب بودى بيدارت كنم و بگم هرى من دارم ميرم ورزش كنم.
هرى:باشه برو تو حياط ورزش كن.
_نه .......ميخوام برم توى پارك .
هرى:وايسا منم ميام.
_باشه خيلى خوب.
توى حياط منتظر هرى بودم كه در خونه باز شد و هرى يه تيشرت ساده با يه شلوارك مشكى و پوشيده بود و يه عينكم دودي هم زده بود به چشم هاش.
هرى:بريم
_خيلى خوشتيپ شدى آقاى متفاوت .
هرى:خودم از بچگى ميدونستم.
_باشه باشه بريم .
تا پارك پياده رفتيم و اونجا نشستيم روى صندلى و به بچه ها كه داشتند بازي ميكردند نگاه ميكردم و هرى هم هى آب ميخورد.
_منم يه روزى مثل اون بچه ها بودم ولى خاطراتم رو فراموش كردم .
هرى:هاهاهاهاهاها.
_هرى كجاش خنده داره؟
هرى:نه اون بچه خورد زمين و اون يكى هم پريد روش.
_من رو باش برا كى حرف ميزنم .و چه باباى خشنى.
هرى:و مامانشون چقدر مهربون.
_مامانشون كى هست؟
هرى:تويى ديگه
هرى با اين حرف يه خنده كوتاه كرد و دستش رو انداخت دور شونه ام.
هرى:بگذريم چيزى ميخورى؟
_باشه براى من ساندويچ بگير.
هرى:اونا رو اگه بخورى مسموم ميشى.
_خب شكلات
هرى:اونا سيرت نميكنند.
_باشه پس برام .....آب ميوه بگير.
هرى:نميتونم.
_چرا؟!
هرى:چون با خودم پول نياوردم.
_هرى چرا بعضى موقع ها نميشه تحملت كرد.
هرى:لويى از من بدتر
_اون حداقل باهاش ميخندى ولى تو رو عصابى.
هرى حسوديش گل كرد و فكر كنم قهر كرد و روشو اونطرف كرد .
_هى هرى منظورى نداشتم ......
لپش رو كشيدم گفتم:اشتى كن ديگه هرى لطفا عزيز من ........عشقم من تحمل ندارم تورو ناراحت ببينم.
هرى:تو الان چى گفتى مگه من بچم اينجورى باهام حرف ميزنى.
(سكوت زياد)
_چرا ساكتى ؟!
هرى :برو با همون لويى بخند.
همون موقع لويى رو ديدم كه داشت ميومد طرف ما :چه حلال زاده.
لويى:سلام بچه ها
_سلام لويى
لويى رو بغل كردم و اون روبروى ما نشست.
لويى:سلام هرى چطورى دلم برات تنگ شده بود.
هرى:سلام
لويى:چت شده ؟'
هرى:هيچى براى مى زى جك بگو بخنده.
لويى:هرى بس كن ديگه باز نكنه حسودى كردى؟
_هرى ببخشيد
لويى:باشه من ميرم يه چيزى بخرم و بيارم بخوريم راستى به نايل هم گفتم با من بياد پارك اونم چنددقيقه ديگه مياد .
_خوب .
هرى:نميدونم چرا هرجا ميرم همه مياند اونجا.
_هرى اونا دوستاتند .
هرى:باشه .
نايل هم ديدم كه داشت دنبال لويى ميگشت براش دست تكون دادم اونم اومد طرفمون
نايل:سلام بچه ها .
_سلام نايل خوبى؟
نايل:خوبم بشين .........لويى كجاست؟
_رفته خوراكى بخره .
نايل:پس من ميرم كمكش
_باشه.هرى يه حرفى بزن ديگه زشت بود جواب سلام نايل رو ندادى.
هرى:حواسم نبود.
_هرى تقصير اوان چيه ميدونستى لويى كسى بود كه من رو راضى كرد تا بيام پيشت و بهت يه فرصت ديگه بدم.يا نايل ......اونم به من وقتى تنها بودم خيلى كمك كرد زين و ليام هم همينطور.
هرى:جدى راست ميگى؟
_اره راست ميگم.
هرى يه لبخند بهم زد كه يعنى بگه ديگه عصبى نيست.
لويى و نايل با چهارتا ليوان قهوه اومدند و اونا رو گذاشتند روى ميز نيمكت .
لويى:هرى براى تو مخصوص گرفتم چون ميدونستم بيشتر دوست دارى.
هرى لويى رو از پشت ميز بغل كرد و بعدم نايل رو بغل كرد و لويى و نايل با تعجب به هرى نگاه ميكردند.
.
.
.
هرجايى ايراد داشت تو نظرات بگيد
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................