تصميم كرفتيم تا پرواز ما اماده ميشه بريم كافى شاپ همگ رفتيم كافى شاپى كه طبقه بالا بود يه ميز كنار ديوار شيشه او فرودگاه بود كه اونجا نشستيم از اونجا ميشد هواپيماهايى رو ديد كه پرواز ميكنند يا دارند فرود مياند
هركسى يه چيزي سفارش داد و بعد چنددقيقه چيزهايي كه سفارش داده بوديم اماده شد و برامون اوردند
دوباره رفتيم طبقه پايين و روى صندلى ها نشستيم .يه آب نما اونجا بود كه توى مانيتورى كه كنارش بود هرچى مينوشتى به صورت آب ميريخت پايين من و هرى ميخواستيم امتحانش كنيم براى همين پاشديم و جلوى مانيتور وايساديم
هرى:خب تو اول بنويس
_باشه
چيزى به ذهنم نميرسيد يه نگاه به هرى كردم و يه لبخند كوچيك بعش زدم و روى مانيتور نوشتم هرى و دكمه سبز رو زدم و اسم هرى به صورت آب پايين ريخت
هرى:من ميخواستم اسمت رو بنويسم ولى تو فكر ميكنى از روى تو تقليد كردم براى همين مينويسم زندگى
_اين الان به من ربطى داره
هرى:خب تو زندگيه منى ديگه
_چه عجب بالاخره عاشقانه حرف زدى
هرى:كاشكى الان تنها بوديم
_چرا؟
هرى:خودت بفهم ديگه(:|)
_خيلى........
پروازمون رو توى بلندگو گفتند از قبل ساك هارو تحويل داده بوديم توى صفى كه براى نشون دادت بليط بود وايساديم بالاخره نوبت ما شد بليط هارو نشون داديم و دوباره مثل قبل از يه تونل وارد هواپيما شديم صندلى هامون رو پيدا كرديم و نشستيم ورونيكا و شوهرش كنار من بودن منم كنار پنجره بعد يه ربع هواپيما پرواز كرد اين دفعه از هواپيما نميترسيدم از اين كه جك فكر كنه فرار كردم ميترسم هى به خودم ميگفتم كاشكى به اين سفر نميومدم .
توى صورت ورونيكا ميشد فهميد كه ميخواد يه چيزى بگه ولى ميترسيد .داشتم به ابرا نگاه ميكردم كه ورونيكا بالاخره حرف زد.
ورونيكا :مى زى
_بله
ورونيكا :تو شخصى به نام جك ميشناسى؟
_...........يكم بيشتر توضيح بده
ورونيكا :يه پسر به اسم جك مارتون
_آره چطور؟
ورونيكا :اون............هي...هيچى فقط شماره تلفن من رو داشت بهم زنگ زد..
_شايد از توى دفتر تلفنم پيدا كرده اخه من در اتاقم رو يادم رفته قفل كنم
ورونيكا :اون...اون ...ادم خوبيه؟
_چرا ميپرسى؟
ورونيكا :ول....ولش كن
اين تمام حرفى كه ورونيكا ميخواست بگه نبود معلوم نيست جك بهش چى گفته كه با ترس حرف ميزنه .تا چنددقيقه همش به حرفاى ورونيكا فكر ميكردم اون چي ميخواست بگه جك به اون چى كفته همش اين سوال ها توى ذهنم تكرار ميشد
هرى:مى زى حالت خوبه
_اره اره خوبم
زين :حوصلم سررفته ميرم يه چرخى بزنم
هرى:برو
ليام :هى پس لويى كجاست؟
نايل :منم اونو از وقتى ساكمون رو تحويل داديم نديدم
_نكنه جا مونده يا تو فرودگاه گم شده
ليام:وايسا من زنگ ميزنم بهش البته اگه خط بده
.
ليام :الو لو كجايى تو
ليام:چى خب مگه تو بچه اى اى بابا عه عه باشه خداحافظ
_چيشد
ليام :اون رفته بود تو يه عروسك فروشى و مارو گم كرد.
_واييييي عزيزم لويى دوست داشت بياد دلم براش سوخت برگرديم اونم ببريم
جسى :به نظرت ميشه؟
_مطمعنم اين سفر اصلا خوش نميگذره من رسيديم اونجا با اولين پرواز بر ميگردم
بچه(غريبست):ميشه خفه شيد شماها
من چشمام از تعجب گرد شده بود و به هرى نگاه كردم و خندم گرفت
بچه:مگه تو ديوونه اى خفه شو لطفا ميخوام ...بخوابم
_معذرت ميخوام
سرم رو كردم تو دستام و ميخنديدم.
.
.
.
من لويى رو ميخوامممم شوهرم رو جا گذاشتند :( XD
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................