در رو بستم و باز رفتم جلوى تلويزيون يه نفس عميق كشيدم ولى...
ريتا:مى زى چقدر تو تنبلى پاشو خونه رو تميز كن.
_خودت تميز ....
بابام از اتاقش اومد بيرون و گفت :وقتى خواهرت يه چيزى ميگه باهاش كل كل نكن حالا زود باش خونه رو تميز كن .
مامانم يه نگاهى به من كرد ومشغول غذا پختن شد .
بعد نيم ساعت خونه رو تميز كردم و رفتم تو اتاقم ناراحت بودم از اين كه انقدر بين و من و خواهرام فرق ميزاشتن .صداى موبايلم دراومد و منم دنبالش ميگشتم از تو جيب لباسم درش اوردم و دكمه سبز رنگ رو لمس كردم و جواب دادم.
_الو
هرى:سلام مى زى
_ببخشيد شما ؟
هرى:من ...يه دزدم كه چندروز تورو تعقيب ميكنم و ...
_اقا مزاحم نشو
هرى :نه نه ببخشيد من هرى ام .
_چى؟هرى؟؟؟!!
هرى:اره مگه چيه ؟
_تو شماره من رو ازكجا اوردى؟
هرى :از لويى گرفتم
_ميدونستم شماره دادن به غريبه اين مشكلات رو هم داره
هرى:اما از اين به بعد ديگه غريبه نيستيم ما مثل يه دوست ميمونيم الان .
_با خودت چى فكركردى من هنوز يه هفته نشده كه تورو ديدم بعد بيام باهات دوست بشم .
هرى:خب دوستى ها همينجورى تشكيل ميشند حالا دوست باش باشه؟
_..........باشه .(دارى چيكار ميكنى احمق )
_پس با ما ميايى مسافرت .
_زود پسر خاله نشو معلوم كه نميام شما چندنفريد كه من فقط دوروز ديدمشون بعد باهاتون بيام مسافرت نكنه دارى جوك ميگى؟!
هرى:مى زى من چى گفتم؟
هرى صداش مثل افراد عصبى شد و تن صداش رفت بالا
هرى:جوابم رو بده من چى گفتم؟
_اين ........كه ما باهم د......دوستيم.
هرى :افرين حالا شد پس خبر بده بهم درمورد مسافرت.
هرى قطع كرد و منم مثل احمق ها فقط ميگفتم باشه خب راستش يكم ترسيده بودم اونروز فهميدم هرى از اون افرادى كه حتما بايد به حرفش عمل كنى وگرنه عصبى ميشه .
رفتم از اتاقم بيرون و خواهرام و بابام داشتند فيلم ميديدند و مامانمم داشت كتاب ميخوند ميترسيدم جلوى همشون بگم قرار چى كار كنم.
_مامان ......ميشه بيايى تو اتاقم كارت دارم
بابام:توى اين خونه هيچ حرفى نبايد قايمكى زده بشه.
_باشه ...خب من قرار با دوستام برم ....تفريح (اخيش راحت شدم )
ريتا :چى تو .......مامان نزار بره .
مامانم:نه نميشه اصلا .
_اما ......
بابام با عصبانيت بلند شد و اومد روبروم وايساد و داد زد :تو دختر خيلى احمقى هستى چرا رو حرف خانوادت حرف ميزنى ها .
موهام رو گرفت تو دستش و ادامه داد :باخودت چى فكر كردى من تورو فرستادم سر كار كه ادم بشى ولى تو ادم نميشى مثل اين كه دوست دارى باهات بدرفتارى بشه .
با گريه گفتم :اما شما خيلى فرق ميزاريد من تاحالا نديدم خواهرام رو دعوا كنيد .هرچى گفتي. گوش كردم به خاطر شما از درس گذشتم ولى براى شما زندگى من اهميت ندا.ره .
بابام يه سيلى محكم زد تو گوشم كه افتادم روزمين و گفت :زبون درازى هم كه ميكنى اونوقت ميخوايى بزارم برى تفريح كنى .
بلند شدم و رفتم تو اتاقم دررو بستم وپشت در نشستم و اشكام سرازير شدند جاى سيلى كه خورده بودم خيلى درد ميكرد و سرخ شده بود .
............
نور خورشيد از لاى پرده هاى اتاقم ميتابيد تو پشت در خوابم برده بود موهام رو شونه كردم و لباس كارم رو پوشيدم و اروم در اتاق رو باز كردم كه كسى بيدار نشه فورا رفتم از خونه بيرون و سوار تاكسى شدم بعد چنددقيقه رسيدم داشتم ميرفتم سمت اسانسور كه يكى از پشت صدام كرد.
هرى :مى زى
_سلام هرى
هرى :چطورى ......خداى من صورتت چى شده ؟
_حساسيت فصلى
_به من دروغ نگو تو چيزى خوردى ؟
_نه
_پس بريم يه چيزى بخوريم و همه چى روبرام تعريف كن.
.
.
.چرا نظر نميديد .
يا لايك كنيدحداقل.
YOU ARE READING
One girl
Fanfictionمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................