اونروز رفتم سر كار و فكرم همش مشغول بود حتى به هرى هم فكر ميكردم كه چقدر الان ناراحت خب تقصير خودشه ولى شايد منم زياده روى كردم يا زود اون رو قضاوت كردم.
روزها گذشت و منم تو ىه هتل اقامت ميكردم و من هيچ كدوم از پسرارو نديدم تا يه روز كه سركار مشغول بودم لويى رو ديدم بلند شدم و رفتم سمتش و بغلش كردم واقعا دلم براى همشون تنگ شده بود.
لويى:سلام مى زى
_سلام دلم براى همتون تنگ شده.
لويى:ماهم همينطور
_چرا صدات گرفتست؟!
لويى:مى زى هرى خيلى وقت كه با استيسى نيست تو نبايد به خاطر يه اسم صدازدن اونم توى خواب انقدر ناراحت بشى.
_خب؟
لويى:برگرد پيشش اون از روزى كه رفتى خيلى عصبى شده نميشه اصلا باهاش حرف زد.
_نه لوي.......
لويى:شايد اونروز به خاطر حقيقتى كه فهميدى ناراحت بودى و يهويى عصبى شدى درست ميگم؟
_كدوم حقيقت؟
لويى:آممم همون.......كه فهميدى تنهايى و خانواده ندارى.
_نه لويى.....البته شايد حق با تو باشه ..... عه اصلا نميدونم.
لويى:مى زى فقط يبار ببينش .
_لويى شايد هرى يه دختر ديگه رو دوست داشته باشه منم ميخوام هرى با دخترى كه دوستش داره باشه ميخوام خوش حال باشه.
لويى:اگه ميخوايى خوش حال باشه برگرد پيشش.
يكم مكث كردم و تصميم رو گرفتم و گفتم:باشه باشه ......
لويى محكم بغلم كرد و رفت . اونروز بعد كار يه تاكسى گرفتم جلوى خونه هرى پياده شدم يه نفس عميق كشيدم و زنگ زدم يه خانم پيرى جواب داد.
خانم:بله؟!
_سلام من دوست اقاى هرى هستم.(چرا گفتم آقا ؟!؟)
خانم:بيا تو
دوباره از اون حياط بزرگ گذشتم رسيدم دم در در زدم و همون خانم پير در رو باز كرد
خانم:خوش اومدى عزيزم.
_ممنون
اون خانم به هرى گفت كه داره ميره بيرون از هرى خداحافظى كرد.
هرى پشتش به من بود و داشت تلويزيون ميديد.اروم رفتم جلو از پشت دستم رو گذاشتم رو شونه اش و گفت:لويى ديگه نميتونى دلداريم بدي.
_خوش به حال تو كه يه دوست مثل لويى دارى.
هرى از جاش پريد و وقتى من رو ديد توى چشماش اشك جمع شد و بعد چندثانيه محكم بغلم كرد و سرش رو تو گردنم فرو برد منم دستم رو دور كمرش حلقه كردم و با گريه هاى اون بغضم گرفت.
دوتايى نشستيم رو كاناپه.
هرى:چرا رفتى؟!
_ديگه اون شب رو فراموش كن فكر كن يه كابوس بوده.
هرى:چرا فكر نكنم يه رويا بوده.
_هنوزم دست از شوخى بر نميدارى؟
هرى:نه
_خب من ديگه برم.
هرى:مگه جايى واسه رفتن دارى؟
_نه اون روز تاحالا تو خيابون ميخوابيدم......معلوم كه دارم.
هرى:كجا؟!
_چيز ......همين ديگه .......هتل.
هرى:مگه نگفتم نرو هتل بدو وسايلت رو بردار بيار اينجا.لطفا ديگه حرف نزن رو حرف من وگرنه عصبى ميشم.
واقعا ميترسيدم قبول نكنم رفتم هتل و وسايلم رو برداشتم و رفتم خونه هرى.
.
.
.
نظر و لايك فراموش نشه .
يك لايك ,يك نظر=يه عالمه انرژي براى من
KAMU SEDANG MEMBACA
One girl
Fiksi Penggemarمى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................